eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14.3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
به صورت اون زن نگاه کردم، دیگه مظلوم نبود، پر از حرص و طمع بود نگاهش، رجب اینبار داد زد ،تو میدونستی بی‌بی زهرا؟ من به جای اون ترسیدم، بی‌بی زهرا آروم و شمرده گفت، آره میدونستم.. رجب جلوتر رفت و سینه به سینه ش وایستاد و گفت، از کی تا حالا فکر کردی میتونی به جای خان تصمیم بگیری؟ بی‌بی زهرا سرشو آورد بالا، قد رجب خیلی بلند بود، زل زد تو چشمای رجب و گفت از وقتی که خان فکر کرد زن مثل لباس میمونه که هی عوض کنه، از وقتی که به خاطر من مادرت رو ‌ول کرد‌ ‌‌و به خاطر یکی دیگه منو... ولی من نتونستم مثل مادر تو ساکت بمونمو هیچ کاری نکنم اون زن اومد جلو و گفت حتما لیاقت نداشتی که ول کرده صدای یه سیلی محکم همه رو ساکت کرد، رجب زد تو دهنش..با یه صدای گرفته گفت دفعه آخرت باشه فضولی میکنی. رجب رو نمی‌شناختم، یه آدم دیگه شده بود.. یکی از خدمتکارارو صدا کرد و گفت اون زنو بچه ش رو ببرن تو اتاق مهمون تا فردا تکلیفش رو روشن کنه کم کم همه رفتن دنبال کارشونو منم رفتم تو اتاق و به صفر شیر دادم، خیلی آروم بود و اصلا گریه نمی‌کرد،هادی و نرگس همبازی شده بودن و این خیلی کارم رو راحت کرده بود رجب اومد تو اتاق، کنارم نشست و سرش رو گذاشت رو شونم..میدونستم میخواد حرف بزنه، زیاد منتظر نموندم چون شروع کرد آروم گفت نبات؟ گفتم بله. گفت تو اگه امشب جای من بودی چیکار میکردی؟ سوالی بود که خودم هم بهش فکر کرده بودم و جوابی نداشتم... گفتم نمیدونم، گفت خیلی سخته مجبور باشی جا پای کسی بذاری که میدونی راهش اشتباست... گفتم یعنی چی؟میخوای جای خان رو بگیری؟ دیوونه شدی!؟ گفت چیکار کنم، مردم این روستا بعد از خان منو می‌شناسن،حتی از فکر کردن به این موضوع هم تنم داشت میلرزید،گفتم من نمیتونم اینجوری زندگی کنم... سرش رو از رو شونم برداشت و نگام کرد و گفت یعنی چی؟ گفتم ما برمیگردیم خونه خودمون توام اگه مارو بخوای میای اگرم نه که هیچی،یه لبخند نشست رو لبش، گفت همینو میخواستم بشنوم متعجب نگاش کردمو گفت، تو باورت میشه من بخوام راه خانو ادامه بدم اون شب دوتامون بعد از مدتها کلی حرف زدیم و خندیدم برادر رجب نشست به جای خان و ما برگشتیم خونه خودمون ، رجب چندتا زمین و باغ به اون زن داد و ماجرارو تموم کرد، می‌گفت راجع به اون زن پرس و جو کرده و فهمیده زن سالمی نیست و از کجا معلوم اون بچه واقعا بچه خان باشه بی‌بی زهرا هم ترجیح داد برگرده به روستای پدریش، می‌گفت عمارت رو بدون خان نمیتونه تحمل کنه چند ماه از مرگ خان گذشت... ادامه دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عقدی اعضا معامله با خدا 🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 سلام آسمان جوووونم... امشب عقدمه و برای همه ی دختران کانالمون دعا میکنم.... دوستان همسر من یک فرد باایمان و معلمه... تنها مشکلی که البته از نظر من مشکل نیست اینه پای راستشون کمی میلنگه... من خواستگار بازم داشتم ولی انتخاب من ففط عادل بود بخاطر ایمان و مذهبش😊 من با خدا معامله کردم و مطمئنم خدا همه چی رو بهم میده😊😊😊😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
🌸🍃 سلام دوستان عزیزم خوش اومدین..آسمان هستم..مدیر کانال... دوستان دلانه ستاره رو بخونید.... سرگذشتی جذاب و قدیمی😊 اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... تمام دلانه ها بالای کانال سنجاقه.. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
برادر رجب، جلال آروم آروم تموم باغ و زمین های خان رو فروخت و بعد از یه مدت هم از روستا رفت، رجب از روز اول در جریان فروش زمین‌ها بود اما به روی خودش نمی‌آورد چون چیزی از اون ثروت نمی‌خواست... تنها چیزی که از خان موند یه عمارت خالی و سوت و کور بود که کم کم تبدیل شد به یه خرابه... رجب بیشتر روز رو کار می‌کرد و کم کم تونستم یه باغ بالای روستا بخریم... رجب به خاطر اینکه من عاشق امام زاده روستامون بودم باغی رو خرید که درست رو به روی امام زاده بود... صفر ۹ ماهه بود، بچه ها بزرگ ش‌ده بودن و من راحت تر شده بودم... اون روز صبح دلم خیلی هوای امام زاده رو کرده بود، به رجب گفتم مواظب بچه ها باشه تا من یه زیارت بکنم و زود برگردم... نزدیک امام زاده که رسیدم دیدم خیلی دورش شلوغ، جلوتر رفتم و از یکی از زنا پرسیدم چه خبره، گفت دیشب قبر امام زاده رو خالی کردم و انگار چندتا تیکه طلا درآوردن و فرار کردن... چشمام گشاد شده بود، طلا تو قبر امام زاده چیکار می‌کرد.... رفتم جلو تر و دیدم واقعا همه قبر رو خالی کردن بی انصافا... چشمام پر شده بود، یه حس خوب به اون امام زاده داشتم و حالا انگار یکی به حریمم دست زده بود... داشتم برمیگشتم که از بین حرفای چندتا مرد اسم طاهر رو شنیدم، برگشتم طرفشون، یکی از اون مردا گفت، بی عرضه هم شریک دزد شد و هم هیچی بهش نرسید... برگشتم خونه، همه ذهنم درگیر بود، به رجب موضوع رو گفتم و زود لباس پوشید و رفت... نزدیک ظهر بود که برگشت خونت، به محض اینکه وارد شد گفتم چی شد، سرش پایین بود، از کنارم رد شد و یه گوشه نشست و گفت طاهر با کمک چند نفر دیشب قبر امام زاده رو خالی کرده، ولی آخر سر خودشو هم دست به سر کردنو رفتن.. گفتم یعنی چی آخه؟ گفت یه دفترچه قدیمی دست عمومه که با حرفای رمز دار و غیر مستقیم جای چیزای قسمتی این روستا و روستاهای اطراف رو توش توضیح داده، این دفترچه افتاده دست طاهر و اوناهم نشستن زیر پاش و خرش کردن هر روز از خانواده رجب چیزای عجیب تری میدیدم.. گفتم کیا بودن؟چه جوری گولش زدن آخه مگه بچه ست.. نگام کرد و گفت ظاهرا پای طلعت وسطه، اینجوری که طاهر میگه طلعت حواسشو پرت کرده و اونا رفتن و بعد دیگه طلعت رو هم پیدا نکرده.. تو دلم گفتم خدا کنه واسه همیشه رفته باشه... گفتم حالا طاهر چی میشه؟ گفت فرستادمش فعلا یه جایی گم و گور بشه.. دلم خیلی میسوخت براش، احمق بود اما بد نبود... زندگیمون آروم می‌گذشت ،دیگه عادت کرده بودم به فاصله دوساله حاملگیم ادامه دارد.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 داستانی بسیار جالب از زبان یک مرد
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 داستانی بسیار جالب از زبان یک مرد
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی! سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی! پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم برات؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید! چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره! دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 فرمانده یا تلفنچی زندگی به سبک شهدا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 فرمانده یا تلفنچی زندگی به سبک شهدا
فرمانده یا تلفنچی بسم رب الشهدا و الصدیقین بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم. گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند. پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟ سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام. درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده. فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد، جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد. به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند. خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃 آقا هستم عشق یعنی اینکه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃 آقا هستم عشق یعنی اینکه
سلام خانم آسمان.. بنده آقایی۴۲ساله هستم مینویسم برای آقایون کانال.. عشق یعنی اینکه مردونه وایسی پای دختریکه مسبب تصادفش و از دست دادن پاهاش تو بودی.. وقتیکه دخترخاله و خواهرم باهام بودند که برسونمشون مدرسه اون اتفاق لعنتی افتاد و فائزه برای همیشه ویلچر نشین شد... روزیکه رفتم خواستگاریش همه میگفتن رضا بخاطر عذاب وجدانش رفته خواستگاریش و بعد از چند وقت خسته میشه.. ولی کسی نفهمید که من روزبه روز بیشتر عاشق فائزه میشدم.. فایزه ی صبور من... صبح تا شب خودم در اختیارش بودم نمیذاشتم آب توی دلش تکون بخوره.. چه شبهایی که باهم میرفتیم دروازه قرآن و باهم میگشتیم با ویلچرش.. همه منو میدیدند که باگذشت۶سال از زندگی مشترکمون هنوزم عاشقشم... ولی هفته ی پیش فائزمو از دست دادم... داغونم فقط ازش می‌خوام منو زودتر ببره پیش خودش... آقایون کانال چتونه که پشت هم خیانت میکنید... بخدا زنها هدیه و امانت خدا دست ماهان😔 برای فائزه ی منم دعا کنید😔 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 عاشقانه زندگی مشترک شهید محمد زهره وند
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 عاشقانه زندگی مشترک شهید محمد زهره وند
من به واسطه یکی از دوستانی که پدرشان پاسدار بودند به محمد و خانواده او معرفی شدم که در مدت برگزاری چندین جلسه آشنایی و صحبت با او به نتیجه قطعی برای ازدواج رسیدیم. نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانواده ها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفت‌وگو نشستند که در نتیجه شهریور همان سال به عقد او در آمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه او زندگی مشترک شدم. پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب می‌شد آنرا به من یادآوری می کرد و این امربه معروف کردن او‌برایم لذت بخش بود. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 به امید خوشبخت شدن باهاش ازدواج کردم ولی.....
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 به امید خوشبخت شدن باهاش ازدواج کردم ولی.....
سلام آسمان جان منم دختر روستا هستم... دختری روستایی که به امید زندگی شهری شدم زن یک پسری که تازه از شهر اومده بود روستامون و بهیار بودند... پسری که در باغ سبز بهم نشون داد.. پسریکه منو از زندگی روستاییم دور کرد.. پسریکه باعث شد به پسر عموم جواب منفی بدم... منو با خودش آورد شهر...الان ده سال از اون روزها میگذره...شاهد انواع خیانتهاش بودم...کتکهاش فح.شاش😔😔😔 آخ آسمان جان نمی ارزید این شهر به روستا... صبح تا شب توی خونه حبسم...دوتابچه دارم... افسرده شدم..روی برگشتن به روستا رو ندارم.. چون خودم خواستم چون بابام گفت اگه رفتی دیگه رفتی😔😔😔 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
ایده معنوی خانم کانالمون 🌸🍃🍃🌸🍃 بچه ها اگ میخاید واقعا زندگیتون تغییر کنه و فوق العاده بشه بهتون توصیه میکنم یه چله زیارت عاشورا ایت الله حق شناس رو بگیرید هم اگه حاجتی داشته باشید میگیرید قطعا همم اینکه تو این چهل روز گناه نمیکنید و برای خدا خالص میشید و این خیلییییییی خوبه واقعا هم خدا کمکتون میکنه تو زندگیتونم خیلییییی اثراتش رو میبینید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 «قل لي هل أحببت امرأة قبلي؟ قل لي لغة. لم تسمعها امرأة غیري... قل لي: إنی الحب الأول قل لي: إنی الوعد الأول...» بگو آیا پیش از من زنی را دوست داشتی؟ چیزی به من بگو که جز من زنی آن را نشنیده باشد، بگو که من عشقِ نخستینم، بگو که من قرارِ نخستینم... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 ایده معنوی اعضا جهت خانه دار شدن دررابطه با خانه دارشدن دوتاکار هست که خیلی مجربه وهرکی انجام داده حتی اگر شرایط خانه خریدن نداشته ولی خونه خریده(مخصوصا اولیش) ۱.روضه حضرت مسلم به این صورت که هفت هفته روزای شنبه روزه ی حضرت مسلم روبه نیت خونه دارشدن بخونن(توخونشون باشه بهتره ولی اگرنشد هرجاکه امکانش هست بخونن) اگرهم کسی نیست براشون بخونه میتونن ازاینترنت دانلودکنن وگوش کنن ۲.آیه ۲۹ سوره ی مومنون رب انزلنی منزلا مبارکا وانت خیرالمنزلین رو روزانه یه تعدادمشخص مثلا ۱۰۰باربخونن ان شاالله نتیجه بگیرن دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
🌸🍃 سلام دوستان عزیزم خوش اومدین..آسمان هستم..مدیر کانال... دوستان دلانه ستاره رو بخونید.... سرگذشتی جذاب و قدیمی😊 اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... تمام دلانه ها بالای کانال سنجاقه.. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی و جذاب
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
بعد از صفر بازم یه پسر به دنیا آوردم... هرچقدر من ذوق میکردم از اینکه دیگه دختری ندارم، رجب ناراحت بود، انقدر عاشق نرگس بود که دلش میخواست بازم چندتا دختر مثل اون داشته باشه طرز فکرش با همه فرق می‌کرد، تو زمانی که تموم مردای روستا فقط میخواستن پسر داشته باشن تا نسلشون ادامه دار بشه، رجب دیوونهِ دختر بچه ها بود اسم پسرمون رو گذاشتیم محمود، رجب دوست داشت این اسم رو منم فرقی برام نمی‌کرد یه مدت گذشت و تو یکی از روستاهای اطرافمون یه مدرسه کوچیک باز شد و رجب آنقدر ذوق زده شده بود که فوری هادی رو برد اونجا یاد آرزوهای فراموش شده خودم افتادم، چقدر دلم میخواست خوندن و نوشتن یاد بگیرم و نشد بچه ها بزرگتر میشدن و زندگی خیلی تند تند میگذشت، یکی از اهالی روستا از رجب کمند رو خواستگاری کرد و چون پسر خوبی بود رجب قبول کرد، آخر هفته بود که کمند اومد خونه ما، بعد از تموم شدن درسش تو شهر پیش خاله ش زندگی می‌کرد رجب به من گفت موضوع رو بهش بگم و خودش رفت بیرون ،داشت با بچه ها بازی می‌کرد که صداش کردم، نگام کرد، گفتم یکی از اهالی روستا از رجب تورو خواستگاری کرده، سرخ شد و سرشو انداخت پایین ادامه دارد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 عقد معنوی اعضا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 عقد معنوی اعضا
سلام آسمان عزیزم ...دیشب عقد من بود... اونم گلزار شهدای شهرمون... آسمان عزیزم من این ایده رو از کانال شما برداشتم و بسیار بسیار خوشحال هستم... آخه شهدا باعث تبرک زندگی ما میشن😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃 خانم کانالمون از سومین بارداریشون میگه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃 خانم کانالمون از سومین بارداریشون میگه
سلام خدمت شما.خیلی دلم میخواست باهاتون حرف بزنم نزدیکه یک ماهه بچه سومم به دنیااومده.تاقبل ازبارداری به جرات میتونم بگم حقوق همسرم تاوسط ماه بیشترنمیکشید .اماازوقتی دخترم ودنیااوردم انگاردرهای رحمت خدابازشده برامون ازدرودیوارخیروبرکت داره میاد. شایدخنده دارباشه اماالان نه تنها حقوق کم نمیادبلکه زیادم میادنمیدونیم باهاش چکارکنیم .الان دوتادخترخدابهم داده ویه پسردارم که ماشاالله مردی هستن براخودشون هشت سالشونه وباتمام وجودبه من کمک میکنن خواهراشومواظبت می‌کنه . تامن هم به کارام برسم. خداروشکرخیلی راضیم بااینکه اول بارداریم میترسیدم که توان کنترل سه تابچه راندارم اماخداکمکم کرده وخونه وزندگیم ازقبل هم مرتب ترشده چون برنامه ریزی دارم که تاقبل فرزندسوم نداشتم. مادرای عزیزنترسیدتوکل به خداهمه چیزرودرست می‌کنه.😊☺️ راستی اینم بگم که دکترا بارداری اولم گفتن دیگه نمیتونی بارداربشی وخطرناکه برات.ولی الان سه تادسته گل دارم. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🌸🍃🌸🍃🍃 سلام درجواب خانمی که گفتن خواستگار ندارن و۲۲ سالشونه توکلتون به خدا باشه وتوسل کنید به شهید تورجی زاده که حاجت ازدواج میده ..... وسوره یا زیارتی رو به نیابت این شهید انجام بدید وهدیه کنید به این شهید بزرگوار وبخواید که خدا همسری مهربان خوش اخلاق با ایمان ومتعهد نصیبتون کنه وحرز کبیر امامجواد علیه السلام رو حتما برای خودتون سفارش بدید وبعد از انجام اعمال همیشه همراهتون باشه...... ان شاءالله که بخت خوبی نصیبتون بشه برای بچه های ما هم دعا کنید دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 تبعیض همسرم بین خانواده من و خودش
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 تبعیض همسرم بین خانواده من و خودش
سلام عزیزم خوبین من واقعا لذت میبرم از کانالتون خیلی عالیه منم میخوام درمورد خودم بگم .من دوتا بچه دارم همسرم راننده اس و شب کار خیلی مراعاتش رو میکنم خونه رو آروم میکنم وقتی که میخوابه مهمونم دعوت نمیکنم اون ساعات و کلا رعایت میکنم ولی متاسفانه خیلی دمدمی مزاجه یهو میبینی یه حرفی برخورد بهش و الکی قهر کرد چند بار گفتم وقتی دلخوری حرف بزن وگرنه فاصله ایجاد میشه ولی انگار لال هست هم کارهای خونه و هم بیرون با منه واقعا نمیرسونم بعضی وقت ها از نظر اعصاب کم میارم وقتی خونواده خودش دعوت کنن یا بریم نیازی به گفتن و اصرار نیست ولی وای از روزی که خونواده من دعوت کنن یا مراسمی داشته باشیم باید از یه هفته قبل اصرار و خواهش که مثلا فلان روز بریم خونه برادرم؟ خسته شدم از این بی تفاوتی و تبعیض در رفتار میشه منم راهنمایی کنین ممنون دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
ایده معنوی اعضا 🌸🌸🍃🌸🍃🍃🍃 دعای فوری برای رفع کدورت بین زن و شوهر یک مرتبه صلوات و خواندن سوره نسا پس از آن یازده بار صلوات به نیت مهر و محبت  و رفع کدورت بسیار موثر است و موجب حل اختلاف بین زن و مرد می شود. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100