🌧قسمت شانزدهم
خونه معصومه هم همون هفته ای سه بار رو میرفتم تا وقتی درس محمد تموم شه این گرفتاری رو داشتم, ولی وقتی برگشت راحت شدم عزیزم بابات ته تغاری من بود محمد میرفت دهِ بالایی درس میداد منم برا سرگرمی سفره میبافتم ولی هنوز سبک زندگی ما مثل قبل بود آبگوشت، اشکنه، کله پاچه، تخم مرغ و کوکو یا مرغ، خب یادمه اولین بار که کیوی دیدیم فک نمیکردیم خوردنی باشه به هرحال عزیز دلم من برات داستان زندگیم رو گفتم از اون وقتا که چشم به دنیا باز کردم تا سن۴۶_۴۷سالگی اون زمون بود که من زنی پخته شده بودم روزگار یادم داده بود با همه چی کنار بیام .راستی درست وقتی محمد سال اخر دانشگاه بود،ننه اومد "گفت: ننه شهربانو من یه خانوم رو که اونم معلمی میخونه توی شهر دیدم ازش خوشم اومده .اخر هفته زنگ زدیم خونشون و وقت خاستگاری گرفتیم. پنشنبه صبح رفتیم و جمعه صبح هم عقد کردیم. اره ننه اون روزا همین بود مثلا مادرت منیژه اصلا نپرسیدن خونه داره یا نه میگفتن یا داره یا میره خونه مادرشوهر انقد باب نبود ولی به هرحال من اصلا دلم نمیخواست عروس بیاد ور دلم میدونستم هرچقد هم خوب باشم به قول معروف دوری و دوستی..
ولی وقتی محمد 22ساله شد و درسش تموم شد گفتن عروسی کنیم منم گفتم به چشم ولی قضیه یه مشکل داشت عروس خانوم هنوز درس میخوند خب باید منتظر میموندیم تا تموم شه اون زمانِ عقد 18یا شایدم 19سال داشت و هنوز 20رو پر نکرده بود برا همین رفتن یه خونه تو شهر اجاره کردن و همونجا جهازش رو بردن دو سال اونجا زندگی کردن و بعد اومدن تو روستا پیش خودمون. محمد،منیژه رو از جونش بیشتر دوس داشت سریع براش یه خونه خرید و بردش اونجا توی چند سال گذشته یه مدرسه کوچیک درست کرده بودن که منیژه و محمد اونجا درس میدادن وقتی همون سال خوشبختیم تکمیل شد که معصومه گفت حامله اس سه ماه بعدش زهرا هم حامله شد بچه هر دوشون پسر شد من واقعا تنها شده بودم. که زد و زن کدخدا مُرد سالش و گرفته و نگرفته دیدم کدخدا اومده خاستگاری من.راستش بچه هامم مخالفتی نداشتن مخصوصا بابات اون ادم تحصیل کرده ای بود و خیلی چیزا رو عیب نمیدونست مثلا منیژه جزو اولین زن هایی بود که توی اون روستا چادر نمینداخت مانتو اپل دار میپوشید و واقعا هم چقد قشنگ میشد. شنیده بودم چند باری زهرا سر چادر با محمود دعواش شده ولی محمود اصلا راه نمیومد خلاصه چی میگفتم گل پری جان؟
+خاستگاری ننه ،کدخدا
-اها اره عزیزم کدخدا اومد و خب حسین و معصومه که خیلی موافق بودن محمد هم مخالف نبود ولی محمود همچنان نیش و کنایه میزد و زهرا چند هفته ای با من قهر بود که چرا میخوام جای مادرشو بگیرم خواهر بزرگشم یه روز اومد منو شست و پهن کرد خلاصه دیدم هوا پسه یه نه گفتم و جونمو آزاد کردم ولی این ماجرا ادامه پیدا کرد تا وقتی توی 52سالگی ازدواج دوباره من،شکل گرفت محمود که بچه ارشدم بود باهم قهر کرد و خودشو زنش توی مراسم عقد نیومدن دلمو شکستن ولی عمر کدخدا به دنیا نبود بعد پنج سال زندگی فوت شد ایست قلبی کرد البته قبلا هم قلبش مشکل داشت و دومین سکته زندگیش منجر به فوتش شد. محمود دوسال با ما قهر بود چطور دلش اومد هیچ وقت نفهمیدم ولی خب من حق زندگی داشتم و الحق کدخدا مرد خوب و نازنینی بود اون پنج سال شاید دو بار بیشتر باهم دعوا نکرده بودیم هیچ وقت دست روم بلند نکرد و من سن 57سالگی دوباره بیوه شدم.
🌧#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
قسمت اول
اسم من صباست.۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم.. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد.یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات
با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم…….
دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم….
البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم…..
اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم…….
یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند….
اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود…..
امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود…..
تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت…..
وقتی من ۱۶ساله بودم ، امید دانشجوی دندانپزشکی بود…..
امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد……
مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد وچشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)….
مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن……
امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید……
من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام…..
امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه…..
با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم……
از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه راب طه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته……
با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم………..
یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم……
بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا…..
اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهام دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود……
در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد…..
هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم ……تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بودن زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو…..
صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم….
گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید…..
اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه….
#ادامه_دارد…..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
قسمت دوم
وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده وکف دست امید گذاشتند…..
از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من……….
خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،.
اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه……
به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه………….
امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه……
بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد…..
رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟
امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط بهمن بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد…….
اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم……
در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم……………
گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!!
بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،….
گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟
گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم…..
سرم پایین بود و گوش میکردم ،…..
بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست…..
با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده…..
بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست…..
گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم……
بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده…..
گفتم:چشم بابا……
اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه…..
از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگن که من نیستم…….
#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت سوم
دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم.چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی……
گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟
گفت:من که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم.کافیه فقط بگی..
گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی….داری برام وقت میزازی….نگران درس و دانشگاهم هستی …..
امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟
گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟
گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟
یه لحظه موندم چی بگم،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم…..
بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم…هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد
چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد……
منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود……
آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون……..
داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم…..
شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد…..
شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)….
مامان صندلی جلو نشست ومن درست پشت سر امید…مام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد….من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه….خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم…دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش….شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم…
خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن…میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید………..
بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو……
نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد….به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم….
امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟
گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم……
امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟
خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد…..
وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم..
#ادامه_دارد…
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت چهارم
از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم..انگار که تازه داشتم میشناختمش……بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران….
اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم ..
من که حسابی عاشقش شده بودم ،،…. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت .حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم صحبت کنیم ……
دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم
بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که راب طه ی بیشتر ازدوستیمون داشته باشیم و دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم……و صیغه ای بینمون خونده شد بی خبر از خانواده ها
یه سال از راب طمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم…..یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،،
گفتم:بله .غذا زیاد میخورم..
امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد…
گفتم:باید از فردا برم ورزش…
گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی………
حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام……
یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟
مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخ مدان داری..فردا بریم دکتر…
فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان…
دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم.؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نوزده……
دکتر از همون پشت پرده که داشت منو مع اینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟
مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده…..
تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟
با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..…
دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد وبعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،،تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم….
مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم…..
وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم……
مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر...
فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آب روی من بره….؟؟؟؟
رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..:::
مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید
#ادامه_دارد..
🧚♂قسمت پنجم
خداروشکر بابا خونه نبود.با خجالت رفتم داخل اتاقم.منتظر شدم تا شب بشه و به امید زنگ بزنم….استرس و ناراحتی شدیدی که داشتم باعث میشد هر ثانیه برام مثل یک ساعت بگذره…بالاخره شب شد و به امید زنگ زدم…مثل شبهای قبل تا گوشی رو برداشت گفت:جانم صبا جان!!!!!!!!!!
گفتم:امید من باردارم…(بعد تمام جریان رو براش تعریف کردم)…..
امید چند ثانیه ماتش برد و سکوت کرد و بعد گفت:امکان نداره،،،من خیلی مراقب بودم……
گفتم:حالا که این اتفاق افتاده،،،باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟
امید عصبی گفت:نمیدونم..اجازه بده یه کم فکر کنم…بعداز یه مکث طولانی گفت:سق طش میکنیم…………
گفتم:یعنی میشه؟؟؟من زیاد سر در نمیارم..
امید گفت:چرا نمیشه….خودم یه دکتر پیدا میکنم قبل از اینکه کسی متوجه بشه سق طش میکنیم…چون فکر میکردم به همین راحتیه یه کم دلم اروم گرفت و گفتم:باشه….خب امید،،،!!چون خیلی خسته ام و فکرم درگیره میخواهم بخوابم..فعلا خداحافظ….
امید هم خداحافظی کرد اما نه مثل هرشب……….
فردا صبح وقتی بابا رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ مامان….مامان ناراحت و عصبی بود و بخاطر گریه هایی که دیروز کرده بود حتی چشمهاشو هم نمیتونست باز کنه……
با خجالت و گرفته گفتم:مامان!!امید میگه نگران نباشید یه دکتر پیدا میکنم و سق طش میکنیم……….::
مامان با اخم و خیلی عصبی گفت:چی میگید برای خودتون!؟؟بچه سه ماهه است …..یعنی بزرگه و قلبش هم تشکیل شده….اون بچه الان روح داره و سق ط کردنش یعنی قتل…..
با امیدزنگ زدم و حرفهای مامان رو بهش انتقال دادم….
امید گفت:خب من چیکار کنم صبا؟؟؟؟تو باید مراقب بودی ،نه اینکه بعداز سه ماه تازه اومدی میگی حامله ایی…..
با گریه گفتم:من مقصرم امید؟؟؟منچه بدونم حاملگی چیه و چجوریه؟؟؟
امید گفت:خیلی خب !!ولش کن دیگه!!!حالا دیگه بدبخت شدیم….صبا تو میدونی که من خونه و زندگی ندارم و برای ازدواج آماده نیستم….هیچی ندارم.نمیتونم بیام خواستگاری…..از حرفهاش متعجب مونده بودم و گوش میکردم که ادامه داد:صبا !!چند وقت دیگه شکمت بیاد بالا حتما همه میفهمند ،،،،باید س قط بشه….
اون شب با کلی گریه و زاری حرف امید رو قبول کردم و قرار شد دکتر پیدا کنه و بریم سق طش کنیم….
صبح خواب بودم که دیدم یکی در اتاقمو میزنه..از خواب پریدم و ساعت رو نگاه کردم ،،،ساعت ۸بود یعنی کیه؟؟؟
بلند شدم در رو باز کردم و دیدم بابا عصبانی پشت در ایستاده….تعجب کردم و میخواستم بگم سلام بابا !!!که بابا عصبی داد کشید:چیکار کردی دختر؟؟؟؟من بهت گفته بودم که ازش فاصله بگیر،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟گفته بودم که اون امید نامرد چشمش تورو گرفته مواظب باش ،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟
با این حرفهای بابا متوجه شدم که مامان جریان رو به بابا گفته و ازش راهکار خواسته،…از خجالت خیس عرق شدم…..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده همونجا دفن کنه اما از شرم بابا زنده نباشم….
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه کردم….بابا کلی داد و بیداد کرد و رفت و من در اتاق رو بستم و تا شب از اتاق بیرون نرفتم…..حتی برای دستشویی هم نرفتم.به امید هم نتونستم تلفن بزنم چون اتاق من گوشی نداشت و همیشه شبها گوشی پایین رو میاوردم بالا….شب که شد صدای شهین خانم رو شنیدم که بلند بلند گریه میکنه..متعجب شدم و خواستم برم پشت در و گوش کنم و ببینم چه خبره که نازنین در رو باز کرد……
#ادامه_دارد…
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت ششم
نازنین در رو باز کرد و گفت:صبا!!تو حامله ایی!!؟؟؟
در جوابش فقط اشک ریختم….نازنین اومد بغلم کرد و دلداریم داد…:
صدای بابا میومد که بلند بلند به امید فحش میداد و خاله شهین هم میگفت:حق دارید فحش بدید.خدا لعنت کنه این پسر رو……بخدا برم خونه خودم میکشمش که منو بعداز چندین سال همسایگی و دوستی پیش شما شرمنده کرد………چند روز به بدترین شکل ممکن گذشت….هیچ وقت این حجم بی توجهی از طرف بابا و مامان ندیده بودم…..جو خونه مثل زمستونهای سرد و تاریک بود و هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم…..
بابا اصرار داشت و میگفت:هر چه زودتر این بچه باید سق ط بشه و از امید و خانواده اش راحت بشیم…..مامان با گریه میگفت:نه….گناه داره….اون بچه الان داره نفس میکشه و قلبش میزنه…..اگه نفسشو بگیریم خدا تقاصشو از ما میگیره….
این بحثها بدون دخالت من بقدری ادامه داشت تا اینکه بابا راضی شد بچه رو نگهداریم…..
خاله شهین با این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:هر جور شده بچه هارو میفرستیم سر خونه و زندگیشون…..بالاخره عاشق همدیگه هستند…….با اینکه اصلا بابا راضی نبود بخاطر بچه و بخاطر آبروش هیچ راهی نداشت و به اجبار قبول کرد……امید هم خوشحال بود که بابا با شرایطش کنار اومده و قبول کرده…….
خلاصه چون امید هیچی نداشت بابا یه آپارتمان با جهیزیه ی مفصل برام گرفت و بدون مراسم و بدون اینکه کسی بدونه رفتیم زیر یه سقف تا کسی متوجه بارداریم نشه و وقتی متوجه شدند که ازدواج کردم و باردارم سه ماه جلوتر رو به مردم بگیم…..
همه کارارو بابا انجام داد و امید با یه دست لباس اومدو زندگیمون شروع شد،….
شرمنده ی بابا بودم…..ازش خجالت میکشیدم…..چی در مورد من فکر میکرد و چی شد؟؟؟همیشه برای اینده ی من نقشه ها میکشید ولی همه رو به فنا دادم…..
مامان هم کلی گریه کرد ولی چاره ایی جز قبول موقعیت و سرنوشتم که با دست خودم رقم زده بودم نداشت…چند روز اول از شرایطی که پیش اومده بود خیلی ناراحت بودم ولی کم کم حالم بهتر شد و از اینکه امید رو داشتم خوشحال بودم…..
امید هم خوشحال بود به هر حال خیلی راحت و بدون درد و سر و هزینه منو بدست اورده بود…درست شش ماه بعداز ازدواجم وقتی که پا به ماه بودم بابا برای امید یه مطب زد و موقعیت مالیمون هم روز به روز بهتر شد.همه چیز خیلی خوب بود و خانواده ها هم باهم خوب بودند فقط بابا یه کم با من و خیلی بیشتر با امید سرد بود و اصلا پاشو توی خونمون نمیزاشت……
بالاخره دخترم شقایق بدنیا اومد و من در ۲۰سالگی مادر شدم…همه خوشحال بودیم و عاشقانه شقایق رو دوست داشتیم بخصوص امید که واقعا همسر و پدر خوبی بود……
من بخاطر بچه درسمو ول کردم و چسبیدم به بچه داری و خانه داری…..
بابا عاشق نوه اش بود و علاوه بر اینکه ماهانه مبلغی برام واریز میکرد سر سال هم که میشد یه مبلغ یکجا هم به حسابم میزد تا هیچ کمبودی نداشته باشم…
وقتی دیدم از نظر مالی تو رفاه هستم دیگه نیازی ندیدم درسمو ادامه بدم…….
شش سال از زندگیمون گذشت…..
امید حسابی کارش گرفته بود و تا دیروقت توی مطب میموند و کار میکرد……هر وقت هم میرسید خونه من خواب بودم…..
یه بار بهش گفتم:امید!!!ما که از نظر مالی کمبودی نداریم پس چرا این همه به خودت سخت میگیری و تا دیروقت کار میکنی،؟؟؟؟ما که نیاز به این همه پول نداریم،،،(تمام پس اندازها رو هم توی حساب مشترکمون واریز کرده بودم تا خیال امید راحت باشه)………….
امید گفت:درست الان کمبودی نداریم اما باید کار کنم برای اینده ی شقایق……
#ادامه_دارد….
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت هفتم
امید گفت:باید برای آینده ی شقایق تلاش کنم و پس انداز داشته باشم بخاطر همین باید تا دیروقت کار کنم…
گفتم:ما به اندازه ی کافی پس انداز داریم و بابا هم هر ماه و هر سال به حسابم پول واریز میکنه ،بنظرم کافیه ،،مگه نه؟؟؟
امید گفت:بس کن صبا!!!من کارمو دوست دارم و دلم میخواهد تا توانایی دارم کار کنم.
دیگه حرفی نزدم…..
گذشت.یکماهی بود هیچ راب طه ایی نداشتیم یا من خواب بودم یا اگه بیدار میموندم به شقایق میرسیدم و یا اگه پیش قدم میشدم میگفت:خسته ام بگیر بخواب…بعداز اون یک ماه به یکباره امید با من خیلی خیلی مهربون شد مثلا حرفهای عاشقونه ایی که توی این شش سال اصلا بهم نگفته بود رو میزد و مرتب هوامو داشت و روزهای تعطیل با شقایق سرگرم میشد تا من باصطلاح استراحت کنم.برام جای تعجب داشت اما خوشحال هم بودم که با من خیلی مهربونه چون اخلاق و رفتار امید جوری بود که باید بهش اهمیت میدادی وگرنه اصلا نمیتونست وبلد نبود منت بکشه.دو ماهی غرق در مهر و محبت و مهربونی بودم که بعداز دو ماه یهو عوض شد…دیگه نه به من توجه کرد و نه به شقایق….
با خودم گفتم :اگه توی زندگی تنوع ایجاد کنم درست میشه ،،،باید کاری کنم که بیشتر درگیر خونه و خونواده بشه.با این فکر دوباره باردار شدم تا یه بچه ی دیگه ایی بدنیا بیارم تا دل امید بیشتر به زندگی گرم بشه….دختر دومم بنام شادی هم بدنیا اومد و شور و حال به خونه برگشت.اما فقط یکسال این اشتیاق توی زندگیمون دووم آورد و دوباره امید بی توجه به ما سه نفر بیشتر وقتشو داخل مطب گذروند…با وجود شادی بجای امید من بیشتر درگیر بچه ها و کارهای خونه و خرید و مدرسه بردن و اوردن غیره شدم.
از نظر مالی مشکلی نداشتم چون هم امید خوب درامد داشت هم بابا بیش از حد توی دست و بالم پول میریخت ولی همیشه حس تنهایی منو اذیتم میکرد چون امید رو نمیدیدم .امید به مرور کارشو بیشتر کرد و حتی بعضی شبها با دکتر فرزاد توی همون ساختمون پزشکان میموند….یه شب بهش اعتراض کردم و گفتم:امید!تو خودتو غرق کار کردی و به منو بچه ها اصلا توجه نمیکنی و منو با بچه ها دست تنها گذاشتی…..
امید گفت:چرا تنها؟؟؟دستشون درد نکنه هم مامانت و هم مامانم و هم خواهر وبرادرت کلی کمکت میکنند و همیشه دوروبرتن ……اگه نمیتونی و نیاز به پرستار داری برات استخدام کنم…..
گفتم:امید حرف من اینکه تنهام.به شوخی گرفت و گفت:دو تا بچه و چندنفر خانواده باز تنهایی؟؟؟
گفتم:بنظرت من یه خانم ۲۸ساله هیچ نیاز دیگه ایی ندارم؟؟؟
یه اخم کوچولو کرد وگفت:خب چیکار کنم صبا؟؟؟؟من هم تمام وقت کار میکنم برای شماها دیگه.…طلبکار هم هستی….!!من اگه شب رونمیام خونه با دکتر داریم روی مقاله کار میکنیم برای یه سمینار……دنبال عشق و حال نیستم که……
گفتم:حالا یه مقاله رو بیخیال شو و یکی از سمینارها رو نرو ،،مگه چی میشه؟؟؟؟
عصبی گفت:بیسوادی و نمیفهمی .اگه سواد داشتی اونوقت متوجه میشدی که این مقاله ها و سمینارها چقدر مهمه.با این حرفش خفه خون گرفتم و با خودم گفتم:فکر میکنی چرا دانشگاه نرفتم؟؟؟بخاطر تو و بچه ها…..حالا بهم میگی بیسواد…؟؟
همیشه تمام درد و دلهامو به نازنین میگفتم و اونو رازدار خودم میدونستم و بیشتر از نسرین باهاش صمیمی بودم……
اون روز تمام حرفهای امید رو به نازنین تعریف کردم….نازنین گفت:فکر کنم باید بیشتر به خودت برسی..مثلا توی ارایش و مدل و رنگ لباس و مو و غیره تغییر ایجاد کن و تنوع داشته باش تا امید رو به خودت جلب کنی. تصمیم گرفتم همون کار رو انجام بدم..یه روز اول بچه هارو بردم پیش مامان و از همونجا رفتم چند دست لباس لباس خیلی قشنگ خریدم و بعد رفتم آرایشگاه و حسابی از این رو به اون رو شدم .برگشتم خونه و غذا خوشمزه پختم و منتظر امید شدم…..(مثل اکثر خانمهای خانه دار )..
#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت هشتم
از هر نظر آماده شدم و بعد به امید زنگ زدم که حتما شب رو بیاد خونه…وقتی زنگ واحد رو زد باز نکردم تا خودش با کلید در رو باز کنه و سوپرایز بشه….مجبور شد با کلید باز کرد و وارد شد و با دیدن من متعجب گفت:چه خبره؟؟؟نکنه تولدی و سالگردی چیزیه که یادم رفته؟؟؟؟
گفتم:نه عزیزم!!برای تو به خودم رسیدم….
امید گفت:سر پیری و معرکه گیری؟؟؟
گفتم:مگه من پیرم؟؟؟من فقط ۲۸سالمه….الان توی این سن دخترا حتی ازدواج هم نکردند.امید یه پوز خند زد و لباسهاشو عوض کرد و رفت اتاق خواب و روی تخت دراز کشید….
پوزخندی که زد تا عمق وجودمو سوزوند و دنبالش رفتم وگفتم:الان اینجا چی برات خنده دار بود؟؟؟ریخت و قیافه ام یا لباسم؟؟یا حرفم؟؟؟؟
جوابمو نداد و سرشو کرد زیر پتو…..
عصبی گفتم:امید !!!یعنی اینقدر ازم سرد شدی؟؟؟من این همه به خودم رسیدم بخاطر تو،…حتی سرشو بیرون نیاورد و زیر پتو گفت:اره…..خوشگل شدی….مرسی….دستت درد نکنه…..
درسته که صورتشو نمیدیدم اما تصور کردم که این حرفهارو با پوزخند و دهن کجی گفت…..
گفتم:امید!!!!همین…..!!!!
سرشو اورد بیرون و عصبی با صدای بلند گفت:وااااای…ول کن دیگه…..نصف شبی گیر دادی هاااااا……
با اینحرفش خیلی ناراحت شدم و برای اولین بار به حالت قهر و لج رفتم دوش گرفتم تا ارایش و شینیونم پاک بشه و بعد گرفتم و خوابیدم…بعداز اون شب تا یک هفته باهاش قهر بودم..اصلا عادت نداشتم به قهر و لجبازی و غیره ولی واقعا دلم شکسته بودو ناراحت بودم….اما امید اصلا متوجه ی قهرم نشدچون واقعا براش مهم نبودم….
چند هفته که گذشت دوباره محبتهاش گل کرد و چپ و راست قربون صدقه ام رفت..از این توجهش خیلی خوشحال شدم.
این محبتها و مهربونیهاش ده روز طول کشید تا اینکه یه شب که مونده بود مطب، تا به مریضهایی که از قبل وقت رزرو کردند رو راه بیندازه و من تصور میکردم شاید شب رو هم نیاد .اومد خونه…
اون شب ساعت ۱۱ خوابیدم.نمیدونم ساعت چند بود که با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم توی هال و با دیدن امید گفتم:اومدی عزیزم!!؟؟؟
امید گفت:خداروشکر که بیداری،،یه کار مهم باهات دارم….
گفتم:بگو ،میشنوم..
دستمو با محبت گرفت و روی مبل نشستیم و گفت:عشقم!!من میدونم که تو و بابات خیلی حمایتم کردید و از هر نظر با من کنار اومدید و خدایی شرمنده ی این همه محبتتون هستم…
با لبخند گفتم:این حرفها چیه که میزنی؟؟؟خدایی نکرده طوری شده؟؟؟
امید سرشو انداخت پایین و گفت:باور کن خجالت میکشم بگم اما واقعیتش اینکه فرزاد چند وقت پیش ازم پول خواست تا چند ماه دیگه بهم برگردونه ،،،خواستم ازت اجازه بگیرم و از حساب مشترکمون ۳۰۰میلیون تومان بهش قرض بدم البته ۲-۳ماهه برمیگردونه و من دوباره واریز میکنم به حسابمون……
حرفش که تموم شد سرشو بلند کرد و با دلهره به چشمهام زل زد و منتظر جوابم شد.
با مهربونی با خوشحالی گفتم:امید این چه حرفیه؟؟اون پول مال هر جفتمونه…..اصلا همشو بردار…..مگه منو تو داریم؟؟؟؟؟
اینو که گفتم خیلی خوشحال شد
تا یکماه حال دل منو امید خوب بود اما بعد از یکماه دوباره بی توجهی هاش شروع شد..همش اخمو و عصبانی بود..در هفته ۱-۲روز خونه نمیومد و اگه هم خونه بود همش سرش توی گوشی بود…
#ادامه_دارد…..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت نهم
امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ وپوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد.کتک خوردنمو از خانواده ام مخفی کردم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت.اون لحظه مامان یهو به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خ یانت میکنه…با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط تو فیلمها و داستانهاست…بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم.یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد.سریع رفتم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که به ذهنم رسید تا گالری شو هم چک کنم.دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود.مو روی تنم سیخ شد..عکس ثریا بدون حجاب کاملی نداشت و البته داخل یه خونه.این عکس توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم ودیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره.
شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم. هر آن امکان داشت بیفتم.تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.حالم خیلی بد شد اما به زور خودمو به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در آوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده…تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه….با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم….چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق…امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو بیخود کردی رفتی سر گوشی من..با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون….فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت.هزار تا پیام نفرین برای ثریا فرستادم زنگ زدم اما ثریا نه جواب پیام رو داد و نه جواب تماسهامو.شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم و زندگیمو از گذشته تا حال مرور کردم....
صبح که شد رفتم ساختمون پزشکان.اما امید تمام وقتهاشو کنسل کرده بود و در مطبش هم بسته بود.از تک تک مطبها درباره ی ثریا پرسیدم و بالاخره یکیشون ادرس خونشو بهم داد.رفتم خونشون.مامانش در رو باز کرد و گفت:اینجا زندگی نمیکنه و کاراش هم به من مربوط نیست…برگشتم و به همون منشی با گریه و التماس گفتم:آدرس دیگه ایی نداری؟؟؟اونجا خونه ی مامانش بود.اون دختر دلش برام سوخت و گفت:فقط یه بار ثریا گفت که دکتر براش یه خونه توی فلان خیابون گرفته.تشکر کردم و سریع رفتم .کار سختی بود پیدا کردنش پس زنگ زدم مامان تا بره پیش بچه ها.شروع کردم با هزار بدبختی به پرس وجو تا بالاخره بهش رسیدم.
باید ثریا رو میدیدم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم.بالاخره رسیدم به یه ساختمون بزرگ..زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه..در رو براتون میزنم برید بالا.رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم…ثریا در رو باز کرد.تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم.امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست…من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند. همسایه ها همه ریختند بیرون…همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه..!!؟؟با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت…مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال.بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه…مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟
گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم.مامان گفت:بی محبتی ام مثل خیانته فرقی نداره و موقع رفتن.گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم.گفتم چشم و مامان رفت.به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده.با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاده میکنند.من عاشقتم و نمیتونم بدون تو بمونم.
#ادامه_دارد…..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
𖣦
#پسر_عمو_امید
📌 قسمت اول
همیشه ته حرفاش اُخِی کوتاهی میگفت. نمیدونم میخواست حرصم رو دربیاره یاحرف روکوتاه کنه یا شایدم از حرف زدن با من اِباداشت. شایدم اَزم میترسید. آخه مارگزیده بود یه بار بدجوری حال همدیگر روگرفته بودیم اگه عموجانم واسطه نشده بود میزدم چشم و چالش روکورمیکردم. ازاون دعوای کذایی که سر یه مسخره کردن بود چندسالی میگذره. ولی من همچنان به خون ش تشنه ام. انگاری هنوزداغ جاآوردن حالش تودلم مونده بود. تا اینکه خان عمو مارو واسه ی افطار به خونشون دعوت کرد. خان عمو هرسال اولین روزماه رمضون روبه نیت امواتش خیرات میداد. داشتم کاهوهارو دم حوض نقلی وسط حیاط پرپر میکردم که از راه رسید. سلام بلندی کرد بهم و از کنارم گذشت. احساس کردم منو نشناخته چون چند سال بود همدیگر رو ندیده بودیم. دوسال سربازی وکارتوی شهرغریب، ازپشت سردنبالش کردم قدو بالای کشیده ایی پیدا کرده بود. پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم فقط قد کشیده امامخش همچنان آک مونده. با سبدکاهوواردخونه شدم. بازم حواسش به من نشد به قصد از کنارش رد شدم سلام بلندی کردم. سرش روبلندکرد و با نگاهش دنبالم کرد. سرم روبه عقب برگردوندم. لبخندکمرنگی بهش زدم و گفتم پسرعمو رسیدن به خیر. بادیدن من جلدی ازجاش بلندشد. لباش به خنده باز شدوگفت؛ اُخِی چه بزرگ شده ته تغاری خاندان اُمید..
ازلحن اُخِی گفتنش دلم آتیش گرفت. یاد کاراش افتادم واون کینه ی چندین ساله زنده شد. درصدد تلافی براومدم. لبم روگزیدم وهیچی نگفتم. ولی اون انگاردست بردارنبود .
کبکش خروس میخوند. این کلمه ی اُخِی گفتنش بدجور بیخ گلوم رو چسبیده بود. تادم افطاربه بهانه های مختلف دو رو برم میچرخید و زبون میریخت و منم ضدحال، بهش محل نمیدادم.
_میگم مهربون، اصلا اِسمت بهت نمیاد. اخلاق به این بدی نوبره والا، آخه به چی تو دلخوش بودند که اسمت رو مهربون گذاشتند.
باحرص گفتم تو چی بودی که اسمت اینه!
_ خب من اُمیدم دیگه، اُمیدِ خاندان
اُمید.
پوزخندی زدم وگفتم: اُمیدی که همه از. دستت نااُمیدند.
خنده ی ریزی کردو گفت؛ توچی تو هم نااُمیدی!!
باصدای مامان دست ازکَل کَل کردن برداشتم و با بی تفاوتی از کنارش ردشدم. تا آخر شب خودم روبهش نشون ندادم . میدونستم که دنبالمه. ولی حوصله اش رو نداشتم. وقت رفتن هم ندیدمش. چند روز از اون ماجرا گذشت و فکرکردم برگشته سرکار وزندگیش. دلم براش تنگ شده بود. برام عجیب بود دلم میخواست بود و سربه سرش میزاشتم از افکارخودم خنده ام گرفته بود. انگاری ازش خوشم اومده بود .
باصدای مامان به سمت کمدم رفتم تا اماده بشم. اخه خونه ی عمه فخری واسه حلیم پزون دعوت داشتیم .
بی خیال که وارد خونه ی عمه فخری شدم چهره ی خندان ش رو دیدم زل زده بود تو چشمام وانگار منتظر بود بگه اُخِی، توکجا و اینجا کجا دختر عمو؟ منم به عمد قالش گذاشتم و بی توجه بهش از کنارش گذشتم.اخمی کرد و فقط سرش رو تکون داد. داشتم توی فنجونا چای میریختم که صدای زن عمو رو شنیدم که میگفت واسه امیدم یه دختر خوب دیدم فقط خداکنه قبول کنه.
مامان گفت:قسمت باشه حتماً قبول میکنه.
زن عمو باناراحتی گفت؛ اُمید میگه تا قلبم تایید نکنه زن بگیر نیستم. مامان گفت؛ وا چه حرفا، جوونای الان چه فکرایی دارن؟؟
خنده ام گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم آخه کی به این دیوونه زن میده!
#ادامه_دارد...
**
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
**
🩸قسمت اول
سلام به عزیزان.پس ازمدت ها تصمیم گرفتم داستان زندگی پرفراز و نشیبم رو براتون بگم.
زندگی ای که پراز سختی و شادمانی بوده برای من و اینکه شاید داستان زندگی من داستان صبر باشه...
من تو یه خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم شش بچه بودیم. چهار برادر و دو خواهر،
دو برادر بزرگم تو سن کم ازدواج کرده بودن و میشه گفت زندگی خوبی داشتن..من بچه پنجم بودم و خواهرم ازمن کوچکتر.دو برادر مجرد قبل خودم داشتم.خانواده سنتی ای بودیم وضع مالیمون خوب بود ولی طرز زندگیمون کاملا سنتی،برادرهام کاری بودن و سخت کار می کردن و منو خواهرم هم قالی میبافتیم..مادر هم اداره کل زندگی به عهده ش بود...پدرم یکم سخت پول خرج می کرد.یادمه هیچ وقت خرید انچنانی نداشتیم بااینکه وضع مالی بدی نداشتیم شاید خیلی از فامیل ها که از لحاظ مالی از ما پایین بودن بچه هاشان خیلی خیلی در رفاه تر از ما بودن ولی ما اصلا پوشاک و حتی خورد و خوراکمون هم معمولی بود .بد نبود ولی بنا به وسعمون هم نبود.هیچ وقت عیدها لباس نو نداشتیم و منو خواهرم اکثرا هرسال که قالی تموم میکردیم پدرم برا دست مزدمون مقداری پول انگار به عنوان جایزه بهمون میداد و ما با اون پول کل نیازهامونو برطرف می کردیم وحتی کلی طلا پس انداز داشتیم..
برادر سومم کمی عصبی بود کمی که نه درحدی عصبی بود که تو خونه همه ازش حساب می بردیم.همیشه خدا دعوا داشت تو خونه..سر غذا،،لباس و همه چی گاهی اوقات برا بافتن قالی بما کمک میکرد ولی چه کمک کردنی .مارو به حدی میزد که سرو صورتمون خونی میشد خانوادمون هم طوری بودن شدیدا پسر پرست و بخاطر این خیلی فرق میذاشتن بین ما و پسرا.خلاصه من از اونجایی که یادمه تا یکم که بزرگتر شدم خاستگارای رنگارنگ برام اومد.اون موقع ها مثل الان نبود گوشی باشه.یا ارتباط با پسرا.ماها محدود بزرگ شدیم حتی خیلیا تلفن خونگی هم نداشتن.خلاصه هرروز از دورو نزدیک اشنا و غریبه برام خاستگار میامد و بهانه خانوادم این بود که کم سن و سالم..و این که برادرهام خیلی غیرتی می شدن تو این قضایا..
خلاصه...
یه روز داشتیم عصرانه می خوردیم که زنگ در و زدن .خواهرم دوید درو باز کرد و هراسون برگشت و گفت که بابامو میخان بابام پاشد رفت دم در که ببینه کیه دیدیم یهو صدای داد و هوار اومد هممون هراسون دویدیم دم پنجره دیدیم بابام می زنه سرش و داد میزنه خونه خراب شدم.مامانم بیچاره کم مونده بود ایست قلبی بگیره بزور خودشو کشوند تا دم پله ها و رفت و از ماجرا اگاه شد هر دو میزدن سرشون و گریه می کردن بابام باعجله اومد خانه و لباساشو پوشیدو دوید بیرون و مامانمم فقط چادر انداخت سرش.
این وسط ماها همه هاج و واج و پر از استرس میدودیم اینور اونور و دنبالشون می کردیم و میگفتیم چیشده چرا اینجوری می کنین.نامردا نمیگفتن و فقط میگفتن خونمون خراب شد😢چند ساعت گذشت و ازشون خبری نشد من و خواهرم طفلک کلی گریه کردیم می دونستم حتما برای یکی از برادرهام اتفاقی افتاده ولی دعا می کردم چیز خاصی نباشه.
بعد از چند ساعت خسته و کوفته اومدن پابرهنه دویدم تا دم در التماس کردم که بگن چی شده مامانم بیچاره نالون دم پله نشست و گریه کرد..
🩸#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت دوم
بابام گفت که سجاد (برادر سومم)با دوستش دعواش شده و باهم گلاویز شدن همو زدن.سجاد هولش داده و اون افتاده سرش خورده به جدول و همونجا تموم کرده.کاملا ناخواسته😔من همینجوری موندم باورم نمیشد.خیال کردم شوخی میکنن ولی شرایط شوخی نبود اخه.گفتم حالا چی میشه گفتن هیچی فعلا بازداشته تا ببینیم چی میشه.خلاصه کنم براتون...
تمام مراسم ختم دوست برادرمو رفتن و کلی هم بهشون بی احترامی شده بوده و مادر پسره تا مامانمو دیده بوده با دختراش ریخته بودن سرمادرمو و انقدر مادرمو زده بودن که نا نداشت تمام سرو صورت مامانم پراز چنگ ناخناشون بود همه واسطه شده بودن که نزنن اما مادرم گفته بود که کاری نداشته باشید بزارین دل شونو خالی کنن.
اونا شکایت کردن و برادرم افتاد زندان😔این وسط برادرم افسردگی گرفت و وضعیتش خیلی بد بود.حال روحیش داغون بود داشت ذره ذره اب میشد. با مرگ دوستش به دست این شوک بدی بهش وارد شده بود و همون زندان تحت مراقبت و درمان بودپدرو مادرمم که نگو و نپرس....خلاصه زندگیمون داغون بود خونه رنگ غم داشت.خانواده دوست برادرم تقاضای قصاص داده بودن و ما سرشار از غم بودیم.چقدر واسطه بردیم. چقدر التماسشون کردن که درمقابل دیه گذشت کنن.قتل عمد نبود دوتا نوجوون خام باهمدیگه دعواشون شده بود و این نتیجش بود.هر دو خانواده حق داشتن و چیزی پیش نمی رفت😔
سه سال گذشت و ما به زور اشناهایی که داشتیم قصاصو عقب انداختیم اما چه فایده همچنان رو حرفشون بودن.یشب که پدر م همراه بزرگترای فامیل رفته بودن برای گرفتن رضایت و التماسشون. دیدیم شادو خرم با شیرینی برگشتن خونه.همه خوشحال بودن همه بزرگترای فامیل اومدن خونمون منم که ظاهر قضیه رو میدیدم شادو خرم مشغول پذیرایی بودم.همه بهم نگا میکردن و پچ پچ می کردن.غافل از همه چی ،! به پذیرایی از مهمونا رسیدم بعد ساعتها که تمام مهمونا رفتن و منو خواهرم مشغول شستشوی استکان بشقاب بودیم که مادرم اومدو من. بغل کرد و بوسید.تعجب کردم این کارها از مادرم بعید بود محال بود مارو ببوسه یه جورایی رودربایستی داشت تو این جور موارد.گفت که جون برادرتو نجات دادی.
و من همچنان در تعجب بسر می بردم.
دید در عجبم..گفتم چیشده مامان چرا اینجوری میگی چیشد؟ بالاخره سجاد و آزاد میکنن یانه میبخشنش؟ یا نه چرا شیرینی گرفتین؟همه چیزو تعریف کردن..ینی شنیدم که بابام به برادرهای بزرگترم تعریف میکرد
وقتی شنیدم دنیا دور سرم چرخید قلبم از تپش ایستاد.باورم نمیشد. مادر مقتول گفته بود در ازای جون پسرم ناموستونو میخوایم.و باورش سخت بود پدرو مادرم قبول کرده بودن.بخاطر نجات پسرشون منو قربانی کنن،باورم نمیشد تو شوک بودم.ازیه طرف خوشحال برای زنده موندن برادرم.و از یه طرف استرس این که چی بسر من میاد.خلاصه پس از طی مراحل قانونی دیه مقتول و پرداخت کردن و برادرم قرار بود بعد از چند ماه آزاد بشه.و اینجا من بودم که مرده بودم.نمی دونستم قراره چی به سرم بیاد.
خانواده دوست برادرم یه شب با اخم و ت خم با لباس سیاه اومدن برای مثلا بله برون.
تا به اون روز ندیده بودمشون،تو اشپزخونه بودم.دستام انقدر میلرزید که نگو. جرات اینکه بخوام مخالفت کنم رو نداشتم چون مطمئن بودم تا دهن واکنم زیر مشت و لگد برادرهام له میشدم.همش به خدا التماس می کردم که یکاری کنه که نشه یا لااقل به خیر بگذره.اومدن بریدند و دوختند با ا خم و تخم با گریه و شیون با ناله و نفرین.اینایی که میگمو نمی تونین درک کنین تا استخونام سوختمو سوختم.ارزوهای من😔هی خدا😢رفتن و من اصلا داماد و تا به اون روز ندیده بودم.و جالب این که اصلا خاستگاری هم نیومده بود.
#ادامه_دارد..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت سوم
همه جا مرسومه که عروس و داماد بعد از مراسم خاستگاری میرن ازمایش خون میدن و بعدش عقدو خلاصه عروسی.؛ ولی برای من متفاوت بود.همش هفده سال سن داشتم ناپخته بودم و ترسو افتاب مهتاب ندیده بودم...تو محدودیت بزرگ شده بودم
نمی تونستم یهو وارد یه زندگی بشم که اصلاااا ندیده و نمیشناختم ولی دیگه شد😔
بعد ازچند روز با چند تا از فامیلهاشون اومدن خونمون و مثلا دنبال عروسشون.منو با چادر سفید بردن خونشون.جالب اینجاس پدرو مادرم حتی یه قطره اشک نریختن برای جداییمون و تازه شادو سرحال بودن برا نجات یافتن داداشم.و چقدر احترام میکردن به خانواده داماد و چقدر بی احترامی میدیدن ازشون و سکوت می کردن.سوار ماشین شدم البته پشت به همه اقایون نگا می کردم و تو دلم میگفتم خدایا کدومش شوهر منه.
کدوم خدا هر کدوم رد میشد میگفتم لابد اینه. چند نفر هم سوار ماشین شدن و راننده که یه مرد مسن بود سوار شد و راهی خونشون شدیم....از داماد خبری نبود.رفتیم رسیدیم خونشون.راه خونشون بیست دقیقه با خونه ما فاصله داشت ،..،.
پیاده شدیم منم که ازخجالت و ترس سرم و انداخته بودم پایین.همه وارد شدن و منم راهنماییم کردن داخل.هیچکس جرات اینکه منو تحویل بگیره رو نداشت.هیچ کس روبوسی نکرد...و گذشت همه شام خوردن.خونشون بزرگ بود،یه حال پذیرایی بزرگ که شش تا دوازده متری بود و دوتا اتاق خ واب منو بردن به اتاق خ واب بزرگشون که توسط چهاردری باز میشد،تک و تنها نشستم. صدای مهمونهاشون میومد. همه درگیر مهمونی بودن و حرف میزدن صدای جیغ و داد و شلوغی بچه ها منم که ناآشنا به شرایط،بعداز شام یاالله یاالله گفتن و انگار عاقد اومد،و من تااون لحظه دامادو ندیده بودم.استرس داشتم هیچکس نمی تونه درک کنه، از استرس انقدر دستای خودم و چنگ میزدم. نمی دونستم چکار کنم تو اون شرایط،خلاصه بعد چند دقیقه اومدن دنبال من و منم اوردن داخل جمع،نشستم یه گوشه؛عاقد مرد خوبی بود شوخ بود و از جریان خبری نداشت.تا وارد شدم گفتن به به عروس خانم گل.همه ساکت بودن....
عاقد همه رو تشویق به شادی می کرد
خواست شروع کنه گفت پس داماد؟ کو داماد؟؟ همینطور نشسته از شرم و خجالت نتونستم سرم و بلندکنم و داماد و ببینم و ببینم چه شکلیه حداقل.خلاصه عاقد خوش زبون؛حالا گیر نده کی گیره بده.گیر داد تا عروس و داماد کنار هم نشینن محاله عقد و جاری کنم.هرچقد گفتن نمیخواد قبول نکرد آقا داماد پا شدن و اومدن و با فاصله چند وجب ازمن نشستن عاقد گفت نمیشه بچ سیبید بهم دقیقا کنارهم باشین عاقد شوخی بود.بعضیا میخندیدن ولی بعضیا بااخم و ت خم نشسته بودن.داماد کشید کنار من عاقد گفت عروس خانم چند سالتونه با مِن و من گفتم هفده گفتن به به ایشاالله خوشبخت باشید و خلاصه عقد جاری شد.
شب و تو اتاق خواب خ وابیدم.از داماد خبر نداشتم که کجاست.پدرشوهر مادرشوهرمم تو اون یکی اتاق خواب، خوابیدن دوتا خواهر شوهرمم پذیرایی بودند.تو رختخوابم انقدر گریه کردم سرم به شدت درد میکرد چشام میسوخت دلم برای خانوادم تنگ بود هر چی حس بد بود رو داشتم وصف نشدنیه😔
خلاصه نمیدونم کی خوابم برده بود.صبح تا روشنایی زد از خواب بیدار شدم سر و صدا نبود معلوم بود همه خوابن بلند شدم آروم رفتم دنبال دستشویی گشتم ...سر و صورتم و شستم آروم اومدم تو اتاق. سر و وضعم و مرتب کردم رختخوابامو جم کردم و دراز کشیدم تا همه بیدار شن. شب شام نخورده بودم البته بگم چند روز بود ک خورد و خوراک نداشتم داشتم از شدت ضعف میمردم.کم کم متوجه شدم بیدار شدن.ساعت هشت و نه بود که سر و صداشون به وضوح میومد داشتن سفره صبحونه رو پهن می کردن.خواهر شوهرم اومد دنبالم گفت بیا صبحونه بخور خجالت می کشیدم ولی از شدت گرسنگی سریع رفتم سر سفره🤦♀
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت چهارم
تا بامادرشوهرم چشم تو چشم شدم سلام کردم ولی ترس برم داشت.جوابمو نداد چایی و با منت گذاشتن جلوم .ازشدت خجالت و استرس یکی دو لقمه کوچولو خوردم و کشیدم عقب.همه صبحونشونو خوردن و مشغول جمع کردن شدن.منم کمک شون کردم و کتری قوری و برداشتم بردم اشپزخونه برخلاف مادرشوهرم، خواهر شوهرام مهربون بودن خصوصا کوچکه لبخند به لب ازم تشکر کرد😍اومدم.چادربه سر بودم.پدرشوهرم بازنشسته بود.با اخم کنار بخاری نشسته بود و تو فکر بود.ای خدا چه روزای بدی بود.همچنان فکرم مشغول همسرم بود،که چرا نمیبینمش کجاست. شغلش چیه؟ چند سالشه ! خلاصه اینا دغدغه من بود.روزها و شبها میگذشت من ازخورد و خوراک افتاده بودم.چون اکثر مواقع از ترس لقمه از گلوم پایین نمیرفت.مادرشوهرم آدم بدی نبود ولی از سر کینه اذیتم می کرد.روزی نبود که فحشم نده و نفرینم نکنه گَه گُداری دست روم بلند میکرد و میزدتم .من کم سن و سال بودم و ترسو فقط سکوت می کردم و در خفا گریه.چند باری شوهرم شبها به پدرو مادرش سر زده بود ولی موقعی بود که من تو اتاق بودم هرکاری می کردم ببینمش نمیشد.از حرفهاشون فهمیده بودم خونه روبه رویی خونه شوهرمه و مجردی زندگی میکنه.یه خونه تک واحده بود.انگار اونم از این وضعیت ناراحت بود و از پدر و مادرش شکایت داشت که چرا اونو قربانی این ماجرا کردند....
یکی دوبار به بهانه خرید با خواهر شوهرام بیرون رفته بودیم و آب و هوام عوض شده بود کم کم به شرایطم عادت کرده بودم و با خواهر شوهرام رابطه خوبی داشتم جمعه ها تمام خانوادشون میومدن و دور هم جمع میشدیم از صبح تا آخر شب، جاری هام و دیگر خواهر شوهرام همه باهم خوب بودن خانواده گرم و شادی بودن.این وسط مادرشوهرم با من مشکل داشت دوست نداشت به من خوش بگذره.همیشه کاری می کرد که من مجزا از بقیه باشم حتی دور هم که میشدیم غذای من با بقیه فرق داشت و آشکارا کمتر میریخت.سخت ترین کارها مال من بود این وسط اگر پشتیبانی خواهر شوهرام نبود من از بین می رفتم.از وقتی عقد کرده بودیم آقا داماد جز یکی دو بار آخر شب پاشو خونه مادرش نذاشته بود.یه روز عصر رو ایوان نشسته بودیم که زنگ در و زدن آیفون و از داخل زدن دوتا خانم غریبه اومدن داخل حیاط.من که کلا نمیشناختم چون با اکثر فامیلهاشون آشنا نبودم..مادرشوهرم رفت صحبت کردن و اونا رو به داخل تعارف زد اونا هم منت دونستن و اومدن.خلاصه از قرار معلوم شد که برای امر خیر اومدن اولش مادرشوهرم خیلی خوشحال شد ولی بعدش که خانمها منو نشون داده بودن مادرشوهرم عصبی شد و گف که من عروسشونم خانمه هم که از رفتار مادرشوهرم ناراحت شده بود گفته بود که چه فرقی بین عروست و دخترات هست. ما از کجا بدونیم که اون عروسه و دختر نیست.این شد که مادرشوهرم چند روز بعدش تصمیم گرف منو ببره آرایشگاه و صورتم و اصلاح کنم
وای خدا انقدر خوشحال بودم که نگو.خیلی ساده بودم بین اون همه مشکلات و ناراحتی و تنهایی انگار بهترین کادویی بود که بهم داده شد یه تغییر اساسی.بعد اصلاحم خودم خودم و نمیشناختم.جلو آینه که می رفتم فکر می کردم کسی دیگه ای هست که پشت سرمه برمیگشتم و میدیدم کسی نیس و تازه متوجه میشدم که خودمم. خواهر شوهرام با دیدنم یکه خوردند.من یه دختر پر از مو بودم انقدر تغییر کرده بودم که نگو ابروهام کشیده و پرپشت بود.با فاصله زیاد از چشمام...چشمام درشت بود با اصلاح ابرو، تازه خودنمایی میکرد.مادرشوهرم چشم ازم برنمیداشت هر از گاهی چشم تو چشم میشدیم زود مسیر نگاهش و عوض می کرد تا من نفهمم.وقت شام از پدرشوهرم خجالت میکشیدم که بیام سر سفره ولی خب با هر زحمتی بود به خودم اعتماد بنفس دادم و اومدم چادر به سر بودم و سرم پایین ولی متوجه نگاههای ریز پدرشوهرم بودم.
این شش هفت ماهی که خونشون بودم از پدرشوهرم کلامی نشنیده بودم.مرد آروم و ساکتی بود و اغلب تو خودش،اسمش حاج احمد بود بزرگ فامیلشون بود و گویا مورد اطمینان همه...گاهی بخاطر کاری که برادرم در حقشون کرده بود شرمنده شون میشدم ولی چه فایده من خودمم قربانی این قضایا بودم.مادرشوهرم اهل نماز و اینا بود بضی وقتا تعجب می کردم با اینکه دائم اهل نماز و روضه و جلسات قرآنه چرا انقدر با من بد رفتاره و اذیتم میکنه. شبا کلی گریه می کردم و دعا می کردم اوضاع بهتر بشه.چند روز بعد براشون کارت عروسی آورده بودن. گویا عروسی برادرزاده پدرشوهرم تو روستاشون بود...
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت پنجم
همشون دنبال لباس و تیپشون بودن که چطور نمایان بشن.منم که سردرگم،،باور میکنین هنوز شوهرمو ندیده بودم چندباری ام که اومده بود ازپشت سر یه لحظه، فقط میدونستم قدش بلنده🤦♀پنجشنبه عروسی بود و همه قرار بود چهارشنبه راه بیفتن و یک روزقبل اونجا باشن.جمع و جور کردن،برادر شوهرام چندساعت قبل باخانواده هاشون راه افتاده بودن.من نمی دونستم که میرم یا نه؟! مادرشوهرم مخالف بود با بودن من؛ خواهر شوهرام کلی اصرار کردن که منم همراهشون باشم،که بالاخره پدرشوهرم گفت هر چند دلشون راضی نیس ولی صلاح نمیدونن که من تنها بمونم تو خونهاین چند روز و. به هرحال مانتو پوشیدم.لباس مجلسی هم نداشتم که بردارم.خواهرشوهرم گفت یه کت و سارافون داره که برای من برمیداره هرچند من نیازی نمیدیدم که برداره چون با رفتار مادرشوهرم آشنا بودم میدونستم ناراحت و عصبی میشه منو اونجوری ببینه هر چقدر ساده تر میبودم و پشت پرده برام بهتر بود لااقل زخم زبون نمیشنیدم و یا حتی کتک هم نمیخوردم.خواهر شوهرام قایمکی گیر دادن که یه کوچولو به خودم برسم از استرس دستام می لرزید مخالفت می کردم چون مادرشوهرم بدجور عصبی میشد اگر من آرایش کنم. هرچی بود نتونستم مقاومت کنم.یه کوچولو آرایشم کردن البته درحد بیرون رفتن نه عروسی یه ریمل و کرم و مداد چشم.با این وجود خوش چهره بودم کلی خوشگل شدم.در اومدیم حیاط سرم و بلند نمیکردم می ترسیدم بیننم دعوام کنن و منصرف بشن از بردنم.از منتظر بودنمون فهمیدم که کسی قراره بیاد دنبالمون ،،بله شوهرم بود😍
از خوشحالی چشمام برق می زد فقط مشتاق بودم ببینمش بالاخره شرایط جور شد که دیگه نمی تونست فرار کنه از کسی شاید اونم مشتاق بود منو ببینه.بوق زد درو باز کردن همه رفتن بیرون من از استرس یه پام میرفت یه پام نمی رفت.به هر طریقی بود خودمو رسوندم تا دم ماشین .شوهرم پیاده شده بود وسایل و بزاره صندوق عقب...همچنان سرش پایین بود اما من کماکان دیدش می زدم خواهر شوهرم هولم داد داخل سوار شدم خواهر شوهر کوچیکم وسط نشست چون جُسَش کوچکتر بود جاش و کوچک کرد بعدش مادرشوهرم و بعدش خواهر شوهر بزرگتره نشست.پدرشوهرم صندلی جلو و راننده هم که مشخص بود.من دقیقا روبه روی آینه بودم حس می کردم همه چار چشمی منو میپان که ببینن عکس العملم چیه؟از ترس همچنان سربه زیر نشسته بودم.راه افتادیم تو راه ازهمه چی حرف میزدن.دیگه ازفوت برادر شوهرم سالها میگذشت انگار آتیش غمشون کم رنگتر بود البته به غیر از مادرشوهرم..دوتا خواهر شوهرام زبرو زرنگ و سر زبون دار بودن از همه چی و همه کس می گفتن و میخندیدن هر از گاهی پدرشوهرم می گفت صحبت نکنید. حواس حسین و پرت نکنین گوششون بدهکار نبود...چند بار از آینه متوجه شدم که شوهرم بهم نگاه کرد اما از خجالت سرم و پایین انداختم تا اینکه یه بار که هیچکس حواسشون نبود چشم تو چشم شدیم تو آینه، تا دید من دیدم چشمش و دزدید اونور.خلاصه بعد دو ساعت رسیدیم همگی تیلیت شده بودیم جا تنگ بود.یکی از خواهرشوهرام و مادرشوهرم تپل بود و ما سختمون بود.به هرسختی ای بود رسیدیم.
راستشو بخواین تو دلم غوغا به پا بود می دونستم تا وارد جمع بشم همه میخوان باانگشت نشونم بدن،که عه این همون عروسه س که فلانه بهمانه.برام سخت بود بعضیا با نگاههاشون ترحم میکردن و بعضیا با کینه و نفرت نگام می کردن.رفتیم داخل خوش آمد گویی کردن،زنعموی شوهرم اومد از مادرشوهرم معذرت خواست بخاطر اهنگ و رق صی که بپا بود گفت حاج خانم ببخشین دیگه یدونه پسره بچه ها قبول نکردن والا من به احترام شما دوست نداشتم اینجوری بشه که مادرشوهرم کلی دعا کرد و گفت نیازی به معذرت نیست هر آدمی آرزوی عروسی بچه اش و داره.این وسط حسین وسایل خواهرشو آورد بده که باز با من چشم تو چشم شدیم.حسین قدش بلند بود.چشم و ابرو مشکی و تیپ ساده و شیکی داشت کارمند بانک بود و سر به زیر.سیزده سال از من بزرگتر بود..و انگار کاملا مخالف این ازدواج بود و فقط به احترام مادرش سکوت کرده ...مادرشوهرم هدفش اذیت کردن من بود😔خدایی هم خییلی آزارم می داد بیشتر کارهای خونه رو من انجام میدادم گاهی انقدر زخم زبون میزد که اشکام ناخوداگاه سرازیر میشد.
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت ششم
خلاصه....
همه بزن و برق ص می کردن هیچکس چشم از من برنمیداشت همه پچپچ می کردن پسرهای جوون چشم ازم برنمیداشتن اکثرا زوم بودن رو من و همه این رفتارا باعث میشد من بیشتر خجالت بکشم و مچاله شم
به خودم.ساکت یه گوشه بودم،بهتون بگم دوتا خواهرشوهر کوچیکم خیییلی مهربون بودن،ما بقی تفاوت سنیشون با من زیاد بود رابطه چندانی باهاشون نداشتم.
جاری هامم که کلا چپ چپ نگام می کردن که بعدها فهمیدم بخاطر زیباییم حسادت داشتن به من .کاش میشد بهشون بفهمونم که اینهمه زیباییم به چه دردم خورد جز اینکه تو خونه ای عروس شدم که اندازه مگس هم ارزش نداشتم،این حسادت نداشت ولی خب ذات آدما فرق داره....خواهر شوهر کوچیکام تا دیدن من تو اوج خجالتم و دست و پام و گم کردم اومدن کنارم نشستن.بعد از شام همه تو حیاط جمع شدن فرش انداخته بودن همه ریختن رق صیدن تمام اقایون مراسم که البته تمامش مهمونهای نزدیک بودن عمو، دایی، خاله، عمه و تمام بچه هاشون..مهمونهای دیگه فرداش قرار بود بیان.همه رق صیدن برادر شوهرای بزرگم و هر کاری کردن نرق صیدن گویا احترام پدر و مادرشون و نگه داشتن اما دوتا کوچیکترا رق صیدن.حسین پسر وسطی بود دوتا بزرگتر از خودش و دوتا کوچکتر از خودش داشت که تفاوت سنیشونم از هم خیلی کم بود تا اونا دوتا اومدن وسط جماعت گیر دادن به حسین به زور کشوندنش وسط ،جمع شلوغی بود به راحتی می تونستم شوهرمو دید بزنم مشتاق دیدارش بودم...خیلی کوچولو آروم چرخید وسط و بعدش کشید کنار...خلاصه مراسم تموم شد و همه خسته شدن و پراکنده شدن تو خونه اقوام خوابیدن.
تو دلم غوغایی به پا بود انقدر از قیافه و تیپ مردونه حسین خوشم اومده بود که نگو من تا بحال عاشق نشده بودم اولین کسی بود که انقدر به دلم مینشست و شاید تاثیرات همون عقد محرمیتی بود که بینمون بود.حس می کردم حسین تو تلاطمه که منو ببینه...لیلا ازم پرسید چرا تو فکری گفتم هیچی خستم هیچکس و نمیشناسم سخته تو جمع بودنم خجالت می کشم. گفت خودت و درگیر نکن دیگه شرایطیه که برای تو و ما پیش اومده تا به الان باید خودت و وقف می دادی،که داده بودم از دلم خبر نداشت کی میتونست شرایط منو درک کنه یا تحمل کنه شوهر کرده بودم اما نکرده بودم.صبح شد همه مهوونا جمع شدن و تو همون حیاط که فرش کرده بودنش صبحونه خوردن من تو یه اتاقی که کوچیک بود نشستم و با دخترعمو و عروس عموی حسین صبحونه امو خوردم...ظهر شد و بزن و برق ص شروع شد همه ناهار خوردن رسمشون این بود ظهر عروس کشون می کردن پیاده رفتن عروس کشون کردن عروس و از کوچه پشتی آوردن خونشون. کلی فامیل داشتن نمیشد قدم از قدم برداشت ،مادرشوهرم تا دید چشمها منو دنبال میکنه دعوام کردو گفت که از داخل بیرون نیام برای همین بیشتر مراسماتشونو ندیدم صدارو میشنیدم، دم در بیرونِ حیاط همه میرق ص یدن سنتور زن و دایره تمبک زن آورده بودند چه سر و صدایی بود داماد تک پسر بود و مراسمشون اعلا همه مایه میزاشتن......
تا عصر زدن و رق صی دن بعدش مراسما جدا شدو خانما جدا و آقایون جدا شدند.مادرشوهرم منو منع کرد نذاشت که برم مراسم خانمها و تنها موندم خونه عموی حسین.مراسم خانمها خونه یکی بود و آقایون هم خونه یکی..نشسته بودم تو اتاق صاحب مراسم هی در رفت و آمد بودن سر و صدا بود بعضیا میومدن دنبال کاری یاچیزی تو اتاق، منو میدیدن ولی بعضیا اصلا متوجه حضورم نمیشدند،دلم گرفته بود از خدا ناراحت بودم مگه من چی کم داشتم که سرنوشتم اینجوری به بازی گرفته شده بود،،،منم دلم می خواست عروس باشم داماد عاشقم باشه😢دلم می خواست حسین دوستم داشته باشه.تو همین افکار بودم که یهو در باز شد یکی وارد شد تا سرم و بلند کردم که ببینم کیه تا بلند شم و سلام کنم دیدم حسینِ،
من😳حسین😊
انگار فهمیده بود که من تنهام اینجا....
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت هفتم
انگار فهمیده بود که من تنهام اینجا،گویا خواهرهاش بین همدیگه باهم حرف میزدن و مادرشونو تشر میومدن که چرا نذاشته من تو جمع باشم.اینم خودشو رسونده بود اینجا،بلند شدم سلام کردم جواب سلاممو داد گفت: تنهایی نمی ترسی؟ گفتم: نه راحتم گفت:خواستم بگم من همین دورو بر ها هستم نترس.انگار غیرتی شده بود بخاطر من.عروسی تموم شد و همه اومدن خونه،عروس و داماد رفته بودن پی کارشون.و جلسات تو خونه عمو دایر بود هر کس یه گوشه با چند نفر خلوت کرده بود حرف میزدن بعضیا خوابیده بودند بعضیا هم دنبال جمع و جور کردن کار بودن که تا فردا مرتب باشه.این وسط حسین انگار بی قرار بود..از پنجره کوچیک اتاق میدیدم .یه پنجره داشت به اندازه دو وجب که راحت میشد بیروون ایوان و حیاط و دید...کم کم همه خوابیدن من اما بیدار بودم آروم پا شدم برم دستشویی گفتن دستشویی جلوی اصطبله..می ترسیدم گوسفندی سگی چیزی جلو روم در بیاد آروم آروم رفتم تا خواستم وارد شم حسین از پشت اومد خفتم کرد.گفت: مراقب خودت باش چیزی نگفتم روم نشد.آروم رفتم جلو انقدر دست پاچه شدم که کم مونده بود با مخ پخش زمین شم..
گفت هول نشو کاریت ندارم که.می خوام ببینمت..از حرفش خجالت زده شدم سرم پایین بود منو کشوند برد اون گوشه موشه ها که اصلا دید نداشت همه جای خونشون پیچ در پیچ بود پر از محافل مخفی..از خجالت نمی تونستم سرم و بالا بگیرم آدم استرسی هم بودم تا چیزی میشد از شدت استرس قلبم میومد تو حلقم.گفت تو نمی خوای منو ببینی جواب ندادم. با گفتن حرفشم نمیدونم چرا اشکم سرازیر شد سرم و برد بالا گفت منو ببین روم نشد نگاش کنم تکرار کرد لعیا منو ببین.اسممو میدونست.برام تعجب آور بود...تا اسممو صدا زد نگاش کردم نگام کرد...خجالت کشیدم باز سرمو انداختم پایین محبتم کرد.....گفت که بریم.
اون رفت منم دویدم سمت دستشویی.به زور خودمو نگه داشته بودم از شدت ذوق گریه می کردم بخدا باورم نمیشد این حسین بود که ماهها بخاطر وجود من پاشو تو خونه مادرش نذاشته بود حتی شبها یا ظهر که میومد خونش غذاش و تو سینی میبردن براش.الان که دیده بودتم انگار ازم خوشش اومده بود.به هرحال یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم خوابیدم.فرداش همه لباس عوض کردن و مجلس زنونه پاتختی گرفتن بزرگترای فامیل هدیه هاشونو دادن .جوونترا هم کلی رق صیدن.ایندفه به زور خواهر شوهرام منم کت و سارافون پوشیدم یکم آرایش کم رنگ کردم در حدی که مادرشوهرم ناراحت نشه و تو جمع حاضر شدم.موهام .بلند و پرپشت.ریا نباشه تمام چشمها دنبالم بود..میشنیدم که همه تعریفم و میکردن.اما حیف که کسی بهم پیشنهاد رق ص نداد چون از مادرشوهرم حساب میبردن و اینکه انگار همه احترامشو نگه میداشتن من خواهر قاتل پسرش بودم و اگر عروسش بودم فقط و فقط هدفش این بود تا آخر عمرم بلاتکیف نگه هم داره.تا بلکه ام دلش خنک شه.دم خانوادمم گرم که تو این مدت یبارم تلاش نکردن که منو ببینن.
بگذریم....عروسی تموم شد و همه آماده شدیم و غروب برگشتیم شهرمون.انگار مادرشوهرم متوجه رفتار حسین شده بود. و لج کرد و گفت که لعیا با حسین نیاد بره ماشین آقارضا(پسر بزرگش،برادرشوهر بزرگم)که حسین ناراحت شده بود و گفته بود درسته زن و شوهر نیستیم ولی دوست ندارم با ماشین یکی دیگه برگرده .دمش گرم بازم منو سوار ماشین خودش کرد و راهی شدیم، حسین تو راه ازهر فرصتی استفاده میکرد و منو از آینه دید میزد این دفعه پدرشوهرم با ماشین اون یکی پسرش اومد و ما جامون بازتر بود مادرشوهرم جلو بود و ما سه تا عقب..تو راه جاده ترافیک بود و یکم طولانی...همه خسته کوفته رسیدیم خونه...جالب اینجاست امیر برادرشوهرم نرفت خونشون، لوازمو بهونه کرد و اومد بالا...
#ادامه_دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت هشتم
مادرشوهرم تا دید قشقرق به پا کرد الکی آرایش منو بهانه کرد و حمله کرد بهم.تا منو دید پرید موهامو گرفت دور دستش منو کشوند تو اتاق ،!!درم بست هر چی بقیه (پدرشوهرم، خواهرشوهرام) تقلا کردن باز نکرد انقدر سیلی زد بهم سر و صورتم سرخ سرخ بود هر چی گفتم غلط کردم من نمیخواستم. لیلا، مریم باعث شدن قبول نکرد اینورم اینا داد و بیداد کردن.خلاصه عقدشو خالی کرد میفهمیدم ازچی ناراحته.دستمو گرفتم جلو دهنمو انقدر گریه کردم تا خسته شدم.تمام تن و بدنم خسته بود خستگی راه و کتکی که خورده بودم.مادرشوهرم که از اتاق رفت بیرون با پدرشوهرم بحثشون شد و بعدا فهمیدم که حسین هم گذاشته رفته.
فرداش که تو حیاط بودم پدرشوهرم صدام زد گفت می خوام باهات حرف بزنم.تو هم جای دخترای من که با دخترام هیچ فرقی نداری نمیخوام تو خونه من اذیت بشی نمی خوام مدیونت باشم معلوم نیست تا کی زندم ولی می خوام که ترتیب طلاقتو بدم.اینم بگم ما فقط صیغه محرمیت داشتیم محضری و رسمی نبودیم.پدرشوهرم گفت نظرت چیه؟ به خانوادت اطلاع بدم بیان دنبالت یا خودت جمع کن برو مابقیش با من. منم انگار از خدا خواسته بودم گفتم زنگ بزنین بیان،...
خلاصه رفتیم داخل و من مشغول کار بودم داشتیم شام و اماده می کردیم در باز شدو حسین اومد.مادرشوهرم کاملا میفهمید حسین انگاری از من خوشش اومده برا همین اخم و تخم میکرد.سر سفره پدرشوهرم مسئله رو اعلام کرد.مادرشوهرم یکه خورد اما پدرشوهرم داد زد و همه از ترس سکوت کردن.پدر شوهرم گفت که پسرم چند ساله زیر خاکه چرا کاری می کنیم که تن و بدنش تو گور بلرزه گناه این دختر چیه..کاریه که شده پسرم عمرش به دنیا نبوده کسی و مقصر نمیدونم از اولشم اشتباه کردیم که اینجوری شد هم زندگی دختر مردم نابود شد هم پسر خودم حسینم بلاتکلیفه تا کی باید با ادای مار برقصه دوتا کوچکتر از اون زن دار شدن حسین به حد کافی دیر کرده.همه سکوت کرده بودن..
تو سکوت شام و خوردیم و جمع و جور کردیم
داشتم ظرفها رو میشستم که حسین به خواهرش چیزی گفت و رفت.وقتی رفت دل منم باخودش برد انگاری دوسش داشتم.خلاصه خوابیدیم و صبحش مادرشوهرم رفته بود جلسه قرآن تنها بودیم.
خواهرشوهرم به پدرشوهرم گفت که حسین نمیخاد لعیا رو طلاق بده برعکس می خواد مادر و راضیش کنه که دل مامانم نشکنه با این کار...باباش گفت خب اگر دلش راضیه دختر مردم و از بلاتکلیفی نجاتش بده گناه کبیره ست من بزرگترشونم نمیخوام بخاطر ندانم کاری بچه هام مدیون ازدنیا برم.اینارو با گوشای خودم شنیدم.قند تو دلم اب شد یکم امیدوار شدم ولی با شناختی که من از مادرشون داشتم محال دیدم قبول کنه.ساعت سه بعد ازظهر بود که حسین از سرکار اومده بود مستقیم خونه مادرش اتفاقی هیچکسم تو خونه نبود دخترا با دوستاشون رفتن بیرون حاجی و حاج خانمم رفته بودن عیادت مریضمحبور شدم براش ناهار بیارم.چادر سرم بود گفت: چرا چادر سرته میتونی راحت باشی منکه محرمم.لبخند زدم اما نمیدونست که ازش خجالت میکشم رفتم سمت اشپزخونه ازپشت سرم اومد و ناغافل چادرمو باز کرد.پرتش کرد اونور گفت:..گفتم که راحت باش کسی نیست.بولیزم بلند بود ولی باز خجالت میکشیدم بولیز و شلوار باشم روسری هم نداشتم. برای اولین بار.
چنان نگاهم میکرد که دست پاچه میشدم خم شدم ماست و بزارم سرسفره منو کشید و نشستیم زمین، گفت نمیخوام به زحمت بیفتی بشین کارت دارم.سراپا گوش بودم دوتا داشتم دوتا دیگه قرض کردم.گفت حاجی می خواد ترتیب بده که برگردی خونه پدرت،سرم و به علامت تایید تکون دادم گفت خب گفتم: خب چی؟ گفت خب نظرت چیه؟گفتم نظری ندارم.نمیدونم چی به صلاحمه ولی اینجا زندگی برام سخته اذیت میشم تو جمعی باشم که محبتی نسبت بهم ندارن گفت حتی با وجود اینکه بدونی من دوستت دارم.نگاش کردم گفتم منکه ازت توجهی ندیدم گفت اشتباه از من بوده از این به بعد یه مدل دیگه میشم.؛ هستی؟منو میخوای یا نه؟گفتم منم دوستت دارم تا اینو گفتم ...
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🩸قسمت نهم
...، پرو پرو گفت: پس حله مبارکه .وااای که چقدراین لحظه برام.منو غرق در محبت کرد.خلاصه بگم که کلی شیطونی کرد با من منم که خجالتی داغون شدم از خجالت.ولی خب شوهرم بود...صدای در اومد فهمیدم یا حاجیه یا دخترا دویدم رفتم تو اتاق خواب،تندتند لباسامو پوشیدم ،چادر به سر نشستم..دیدم متعجب
اومدن؛ فکر کنم اونا هم وقتی حسین و دیدن تعجب کردن. از حرفاشون فهمیدم از روزی که مادر شوهرم فهمیده بود حسین بهم علاقه منده کج خلقی می کرد بی تابی می کرد دائم می گفت قلبم درد میکنه فشارم بالاست و تندتند می بردنش اورژانس...یعنی روزی نبود که بهانه. نیاره.
همین روزا پدرشوهرم گفت که میرن سوریه برای این که حاج خانمو راضی کنه برا سوریه پول ریخته بود و چند روز دیگه راهی بودن شب قبلش دور هم نشسته بودن و میوه می خوردن منم ظرفهای شام رو میشستم که حاج اقا صدام زد لعیا بیا اینجا اب و بستم رفتم، مادرشوهرم طبق معمول دراز کشیده بود و میگفت دارم میمیرم حاج اقا با مقدمه چینی گفت: که مارو حلال کن داریم میریم زیارت حضرت زینب، نباید کینه ای ازما داشته باشی ؛حاج خانم داد زد من نمیخوام حلالم کنین روز محشر یقه پدرو مادرت و برادرتو میگیرم که پاره تنم و به خاک دادین😔حاجی عصبی شد و گفت: تقصیر این بدبخت چیه.چرا باید این بسوزه. خلاصه باهم بحث کردند...گفتم که حاج خانم هر چی بود به دین و ایمانش خیلی اهمیت میداد و این تنها راهی بود که حاج اقا ازش وارد شده بود گفت: زن بفهم داری میری زیارت حضرت رقیه گناهه محضه ازش بخواه ببخشتت جوونه جوونیشو به باد نده بی گناهه مظلومه.یا بزار بره سر زندگیش و همه چیو فراموش کن یا بزار برگرده خونه پدریش با گفتن این حرفا مادرشوهرم هوار میزد و گریه میکرد با زار زدنش منم گریه م گرفته بود خیلی درد ناک بود.به خودم جرات دادم و رفتم بغلش کردم بوسیدمش گفتم: مامان بخدا تو راضی نباشی من هیچ جا نمیرم من بهت حق میدم و تابع شمام خودت و ناراحت نکن ایشاالله بسلامت بری زیارت و برگردی .با گفتن حرفام بیشتر گریه ش گرفت ولی گفت حلالم کن دختر😳
گفتم من از شما بدی ندیدم که بخوام حلالتون کنم منم دختر شمام ازت راضیم مامان ...بعدا به گوشم رسید که حاج اقا پشت سرم به عروسا و داماداش گفته بود که علاوه بر اینکه نقاشی خداست بلکه ام عاقل و پخته هم هست...خلاصه حاج خانم باهام آشتی نکرد ولی انگار کوتاه اومد..
روزی که میرفتن سوریه حسین برای مادرش کادو آورده بود نمیدونم با هم چی صحبت کردن ولی هرچی بود به نفع من تموم شده بود.بعد اینکه راهیشون کردیم همه برگشتیم خونه. همه بودن خواهر شوهرامو برادر شوهرام باخانواده هاشون،،،مشغول پخت و پز بودیم که حسین از طریق خواهرشوهرم گفته بود که لباسام و وسایلم و جمع کنم آماده شم و برم دم در ..😔
فکر کردم که سختیا تموم شده و برمیگردونم خونه بابام.با هر مصیبتی بود بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم دم در.حسین تو ماشین آماده نشسته بود بوق زد سوار شدم ...سلام دادیم و حال و احوال منم که لبخند از رو لبم پاک نمیشد جواب حرفاش و نمی تونستم بدم خجالت میکشیدم فقط لبخند میزدم.بعدش سکوت و یهو راهی شد ولی نمیدونم کجا😔
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍قسمت اول
من مینام دختر آخر یه خونواده 8 نفره.. الان 32 سالمه. از وقتی که یادم میاد اطرافیانم همیشه اسم پسر خالم نیما رو تو گوشم زمزمه میکردن. شوهرخالم (آقا جمشید) که خیلی با بابام صمیمی بودن وقتی به دنیا اومدم منو برای پسرش نشون کرد و اسممو گذاشت مینا که شبیه اسم نیما باشه.
نیما پنج سال از من بزرگتر بود و بچه دوم خونواده بود و یه خواهر داشت به اسم نادیا و یه برادر به اسم نعیم. خالم اینا تا وقتی که من 8 سالم بود تو روستامون زندگی میکردن. و منو نیما هم بازی بودیم و از بس بزرگترا تو گوشمون خونده بودن حتی تو بازیامونم نقش زن و شوهرو بازی میکردیم.
گذشت و گذشت تا اینکه شوهر خالم یهو تصمیم گرفت که بره تو اصفهان یه مغازه بزنه. در عرض 2 ماه تمام ملک و املاکشو فروخت و سرمایه اش رو جمع کردو با خالم اینا رفتن اصفهان.منم موندم و فکر نیما. تمام بچگیم با فکر کردن بهش میگذشت. تموم دلخوشیم چند ماه تابستون و ایام نوروز بود که خالم اینا میومدن روستا. بهترین روزای عمومو با اومدن نیما میگذروندم. خالمم هر دفعه به من میگفت عروس خودمی و این حرفا منم ذوق مرگ میشدم.
یه مدت به همین روال گذشت ولی بعد از چند سال خالم اینا دیگه کمتر میومدن روستا. یا اگه خالم میومد فقط نادیا که از همه کوچیکتر بود و با خودش میاوردو نیما و نعیم میموندن شهر و کلاسای تابستونی میرفتن بعدشم که دانشگاه قبول شدن و دیگه وقت جایی رفتنو نداشتن...
من دیگه 21 سالم شده بود و درسم و تموم کرده بودم و دیپلم داشتم. راستش وقت درس خوندن برای دانشگاه و نداشتم. ما 4 تا گاو داشتیم و 30 تا گوسفند و یه حیاط بزرگ و کلی رفت و آمد. من همش مشغول کار خونه بودمو وقت سرخاروندنم نداشتم.
تو روستای ما دخترا اکثرا تا 20 سالگی عروس میشدن ولی من با اینکه دختر خوشگلی بودم اصلا خواستگار نداشتم. دلیلشم این بود که همه منو ناف بریده و نامزد نیما میدونستن. اگرچه که خالم دیگه حرفی نزده بود و چند سال بود نیما اصلا نیومده بود روستا و خالم اینا انگار یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستن. ولی قضیه به این راحتی نبود.
مامانم خیلی غصه میخورد. همش از این ور و اونور حرف میشنید که رو دخترت اسم گذاشتن چرا نبردنش و دنبال یه ایراد تو من میگشتن. خلاصه که مامانمم از حرف و حديثا خسته شد و یه روز تلفنو برداشت و به خالم زنگ زد و گفت بیاین قضیه رو تموم کنین. مينا حرف پشتش زیاده و دیگه تا کی صبر کنیم حداقل نیما رو بیار یه انگشتر دست این بچه بکنین...خالمم از اونور آه و ناله که الان دوره و زمونه فرق کرده و بچه ها خودشون باید تصمیم بگیرنو ما هیچ کاره ایم.
مامانمم گوشیو قطع کرد و قضیه رو به بابام گفت. بابام زنگ زد شوهرخالمو گفت رو دخترم اسم گذاشتین و حالا زدین زیر همه چیز. شوهر خالم میگفت نیما قبول نمیکنه و میگه قول و قراراتون به من ربطی نداره و زیر بار حرفمون نمیره وگرنه کی بهتر از میناس برامون...
#ادامه_دارد..
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍قسمت دوم
من که اینو شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. نیما منو نمیخواست. منی که تمام عمرمو با فکرش سر کرده بودم. حالم بد بود. شب و روزم شده بود گریه.خواهرم زهرا که همیشه سنگ صبورم بود بهم میگفت اون الان 4 ساله تو رو ندیده. اگه الان ببینت که اینقدر دختر نازو قشنگ و خانمی شدی عاشقت میشه.خلاصه نشستن و با مامانم و خالم تصمیم گرفتن که منو بفرستن اصفهان خونه خالم تا شاید بتونم تو دل نیما جا باز کنم. بابام خیلی مخالف بود و میگفت دارین کوچیک میکنین مینا رو. حرف و حدیث درست میشه باز..
ولی خالم و مامانم اصرار داشتن که چیز خاصی نیست و مینا فقط میخواد بیاد یه سر خونه خالش و این که حرفو حدیث نداره.
خلاصه به هر زوری بود بابامو راضی کردن. منم به شوق دیدن نیما ساکمو بستم راهی اصفهان شدم کلی راه بود و من تمام راهو استرس داشتم که حالا چی میشه. منی که تا حالا 100 کیلومتر از روستامون دورتر نیومده بودم حالا داشتم تک و تنها و با اتوبوس میرفتم یه شهر با فاصله چند صدکیلومتر تا روستامون. وقتی رسیدم ترمینال جمشیداقا و خالم و نادیا اومده بودن دنبالم. نادیا که از من 1 سال بزرگتر بود پرید بغلم کرد و کلی خوشحال بود از دیدنم....
سوار ماشین شدیم....
+ببخشید زحمتتون دادم این موقع شب اومدین ترمینال...
_چه زحمتی خاله. این همه ما اومدیم مهمون شما شدیم یه بارم تو اومدی...اقا جمشید خیلی منو دوست داشت. از همون بچگی همیشه منو میبوسید و بغل میکرد. همیشه میگفت عین نادیام براش. اونشب هم خوشحالیو تو چشماش میدیدم.
خلاصه رسیدیم خونشون. چه خونه شیکی. یه خونه بزرگ و دوبلکس. طبقه بالا 3 تا اتاق برای بچه ها و یه اتاقم پایین برای خالم اینا.
تا رسیدیم و وارد خونه شدم اول نعیم اومد پیشواز و خوشامد گفت. بعدشم رومو برگردوندمو بالاخره نیما رو دیدم. یه مرد قد بلند و چشم و ابرو مشکی. با یه لباس آستين حلقه ای و شلوارک اومد سلام کرد...
تو خونه ما هیچوقت مردی اینطوری نمیگرده... از خجالت سرمو انداختم پایینو یواش سلام کردم. نیما انگار زیاد از بودنم خوشحال نبود. رفتم تو اتاق نادیا و لباسامو عوض کردم. یه بلیز و دامن زرشکی پوشیدم. قشنگ ترین لباسم بود. ولی وقتی سرو شکل نادیا و خالمو تو خونه دیدم از لباسام خجالت کشیدم. چقدر اینجا آدمای متفاوتی بودن. انگار نه انگار که اینا اون آدمای قبلن. خلاصه رفتیم سرمیز شام. خالم کلی تدارک دیده بود. شامو خوردیم و من رفتم تو اتاق نادیا خوابیدم. خواب که نرفتم البته. تمام شبو داشتم به نیما فکر میکردم. به اینکه اصلا بهم محل نذاشت. اصلا انگار منو نمیدید. به قول بابام حس میکردم خودمو کوچیک کردم..تو همین فکرا بودم که خواب رفتم. صبح به خاطر عادتی که داشتم ساعت 5 بیدار شدم. همه خواب بودن. منم برای اینکه کسی بیدار نشه تو جام موندم. دور و بر ساعت 6.30 بود که همه پاشدن.
نعیم و آقا جمشید رفتن مغازه. نیمام که فوق لیسانسشو گرفته بود و تو شرکت دوست آقا جمشید کار میکرد... نادیام رفت دانشگاه. منو خالمم موندیم خونه و کلی با هم حرف زدیم....
_مینا خاله میدونی که من چقدر دوستت دارم و دلم میخواد این وصلت بشه ولی دیدی که نیما چه جور اخلاقی داره...حرف تو کلش نمیره. به خدا جمشید از بس بهش گفته که مینا پات نشسته و باید بگیریش گوش نمیده. مامانتو باباتم که زنگ زدن ما از شرمندگی نمیدونستیم چی بگیم. اونروزم زهرا زنگ زد گفت مینا رو ببرین خونتون شاید نیما دیدو پسندید منم گفتم چشم. خاله من هرکار از دستم برمیاد میکنم. میدونم پشت سرت حرفه. اما به خدا ما خودمونم موندیم چکار کنیم....
#ادامه_دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍قسمت سوم
اما به خدا ما خودمونم موندیم چکار کنیم....
من تمام مدت سرم پایین بود. چقدر خجالت میکشیدم. از زهرا عصبانی شدم که زنگ زده به خاله ام. ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود...
+خاله نگران نباشین. اگه نشدم نشد.من فقط اومدم اصفهان یه دوری بزنم. همیشه دلم میخواست بیام. اصلا برای نیما نیومدم..خاله ام یه جوری نگام کرد که بهم بفهمونه خر خودتی. خلاصه تا خود ظهر حرف زدیم و از اینورو اونور گفتیم. ظهرم همه اومدن و ناهار خوردیم.عصر ناديا بهم گفت بریم بیرون و منم قبول کردم. رفتیم و یه دور تو شهر زدیم. اصفهان خیلی برام قشنگ بود. از ته دلم آرزو کردم که یه روز بتونم تو اون شهر زندگی کنم. البته بهم احساس غربت میداد ولی قشنگیاش به این حس میچربید..شب ساعتای 8 بود که برگشتیم و من از شوق دیدن اون همه قشنگی سر سفره یک ریز حرف میزدم و تعریف میکردم از همه چی.نعیمم که خیلی باهام رابطش صمیمی شده بود هم کلامم بود. نیما هم که طبق معمول ساکت غذاش و خورد و از سر میز پاشد. من و نعیم انقدر حرف زدیم که دیگه همه پاشدن رفتن و ما هنوز سر میز بودیم. اخرشم نادیا با متلک ما رو به خود آورد که بابا بسه سرمونو خوردین. اون روز گذشت و همینطور روزای دیگه. یه هفته بود که اونجا بودم و نیما انگار نه انگار که من حضور دارم و منم هر شب تا نزدیک صبح به تک تک کاراش فکر میکردم گاهی اشک میریختم.
چون نیما یه جوری رفتار میکرد انگار کاملا میخواست بهم نشون بده که ازم بدش میاد. اما نعیم خیلی بهم نزدیک بود و بهم توجه میکرد، البته به نظرم کاملا محبتاش برادرانه میومد.خلاصه گذشت و به اصرار مامانم منم چمدونم و بستم که برگردم روستا. چون میدونستم اگه یک سالم بمونم نیما منو نمیبینه و خودمم نمیخواستم بیشتر از این کوچیک بشم.با هزار نا امیدی و دل شکستگی برگشتم. اما حالا دیگه حرف و حدیثا بیشتر شده بود. حالا همه میگفتن دختره رو فرستادن خونه جمشید تا جاش کنن تو پاچه پسرش. اینقدر سبک و کوچیک شده بودم که حد نداشت.
روستای ما واقعا پر از آدمای بی شعور بود که دنبال حرف و حدیث میگشتن. همش با خودم میگفتم کاش یه خواستگار پیدا شه من از این خراب شده برم. تا اینکه یه روز بابام عصبانی اومد خونه....
گفتیم چی شده. گفت رضا (یه مرد تقریبا55 ساله که زنش فوت شده بود و سه تا بچه داشت و وضع مالیش خوب بود) اومده از مینا خواستگاری کرده و منتم داره. انگار از سر لطف و ترحم اومده خواستگاری. لعنت بشه اون جمشید که هر جا نشست و بلند شد گفت مینا عروس منه که حالا که پسر الدنگش مینا رو نخواسته. همه به مینا به چشم یه زن 60ساله شوهر طلاق گرفته نگاه میکنن.. بابا این بچه 21سالشه. خدا لعنت کنه این جماعت و... خدا لعنتت کنه زن که این دختر رو فرستادی اصفهان که حالا اینهمه حرف بشنویم. چقد گفتم نباید بره.چقد گفتم این جماعت دهنشون وا میشه..بابام فحش میداد و مامانمم بیچاره سکوت کرده بود. اونشب غوغایی بود.بابامم فشارش رفت بالا و بردنش بیمارستان و شب و کلا بیمارستان موند.همه به من چپ چپ نگاه میکردن تو خونه.منو مقصر میدونستن. دلم میخواست بمیرم. این چه رسم مسخره ای بود که دخترو دم تولد به اسم یکی ناف میبریدن. گناه من بیچاره چی بود. خلاصه اون شب و با گریه سر کردم و. مامانمم فرداش زنگ زد آقا جمشید و ماجرا رو بهش گفت. آقا جمشیدم به خاطر رفاقتش با بابام و اینکه حرفی زده و باید پاش واسته دقیقا 9 روز بعدش پاشدن با نیما و خاله ام اینا اومدن روستا و منو خواستگاری کردن...ولی چه خواستگاری ای..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت چهارم
نیما همون اول منو کشید کنارو بهم گفت ببين مينا من تو رو نمیخوام..اگه الان اینجام فقط به خاطر بابامه که گفت اگه باهات ازدواج نکنم خودشو آتیش میزنه. یا خودت این عقد رو به هم بزن و بگو منو نمیخوای یا اگه با من ازدواج کنی بدبخت میشی. من یکی دیگه رو میخوام. اگه ازدواج کنیم نهایتش یه سال بعدش طلاقت میدم حالا خود دانی....
این حرفا رو زد و رفت. اما من همونجا مات مونده بودم. درسته که دوستش داشتم و با تمام وجودم میخواستمش اما این طور به هم رسیدنی رو نمیخواستم. ولی جرات حرف زدن نداشتم. گفتم اگه بگم نیما رو نمیخوام که بابام سکته میکنه.همه خوشحال بودن از این وصلت و بیتوجه به اخم و عصبانیت نیما کار خودشونو میکردن. به منم میگفتن نگران نباش عشق به وجود میاد بعداز ازدواج و هزار تا مثال زدن از ازدواج هایی که دو طرف بعدش عاشق هم شدن. خلاصه منم خودمو دادم دست تقدیر.به زهرا حرفای نیما رو گفتم.اونم گفت تو زنش شو تا یکسال دیگه یه بچه بیار زندگیتون درست میشه و طلاقت نمیده نگران نباش (الان که فکر میکنم چه تفکرات مسخره ای داشتیم. اینکه باید بچه بیاری تا زندگیت درست شه. انگار زن فقط ماشین جوجه کشیه و با زاییدن میتونه زندگیشو درست کنه).
خلاصه که همه چیز مثل برق گذشت و ما رفتیم آزمایش خون و عقد کردیم. نیما تمام مدت عين برج زهرمار بود. اخمو و عصبانی. منم تو دلم آشوب بود. نمیتونستم برای چیزیکه این همه سال منتظرش بودم خوشحالی کنم.عقد کردیم و نیما حتی نگامم نمیکرد. روز بعد از عقدم مامانم اینا طبق رسمی که داشتیم (دختر ظعقد کرده میره خونه مادرشوهر میمونه و نباید خونه باباش باشه) منو با خاله ام اینا فرستادن اصفهان.تو راه تو ماشین همه از سکوت نیما که تو این مدت نادیدش گرفته بودن سکوت کرده بودن و هیچکس حرفی نمیزد.تا اینکه رسیدیم و نیما خیلی راحت رفت تو اتاقشو درو بست. خالمم بهم گفت پیش نادیا بخوابم و خودش درست میکنه همه چیو. منم رفتم و اونجا موندم..کلی گریه کردم و نادیا دل داریم داد. گفت درست میشه. به نیما حق بده. اون که تو رو چند ساله ندیده نمیشناسه که چقدر دختر خوبی هستی. باهات باشه عاشقت میشه.
منم با حرفاش آروم شدم و خودمو به آینده امیدوار کردم. چند روز به همون منوال گذشت. برام سخت بود بی توجهی های نیما، ولی بقیه هر کاری برای خوشحال کردنم میکردن....یه شب که نیما حموم بود و قرار بود با دوستش برن شب نشینی خاله ام بهم گفت برم تو اتاق نیما پیرهنشو بردارم براش اتو کنم (بنده خدا میخواست اینجوری مثلا منو تو دل نیما جا کنه. چه تاسف برانگیز. با اتو کردن لباساش!! ). منم رفتم تو اتاقش و خواستم برگردم که صدای ویبره گوشی شنیدم.گوشیش رو تخت بود. از سرکنجکاوی رفتم سمت گوشیش...رو صفحه متن پیام و دیدم نوشته بود عشقم من آمادهام رسیدی پایین تک بزن. اسم فرستنده (فری) ذخیره بود.خواستم پیامو بازکنم اما گوشیش قفل بود. قلبم تند تند میزد. نیما بهم گفته بود یکی و میخواد. من میدونستم. اما نمیدونم چرا از دیدن پیامش به هم ریختم پیراهن و همونجا گذاشتمو رفتم تو اتاق ناديا.من اونجا چی کار میکردم؟ من کی بودم اصلا؟ نیما کلی به خودش رسید و رفت. منم تمام شب تو خودم بودم. شب نعیم که دید خیلی ناراحتم من و برد تو حیاط و باهم حرف زدیم. نیاز داشتم که با یه نفر حرف بزنم.بهش همه چیزو گفتم...
_مینا ببین نیما قبل از تو دوست دختر داشته. اینو همه ما میدونیم. من دوست دخترشو دیدم. به خدا ناخن کوچیکه توام نیست. به نیما حق بده. خب درعرض یه ماه شما رو عقد کردن. اونم به زور. و اصلا کسی براش نظر نیما مهم نبود. اون الان با تو لج داره. من میدونم که تو چقدر عاشق نیمایی. به نظرم اگه میخوای نیما رو به طرف خودت بکشی باید یک کم بیشتر به خودت برسی و بیشتر براش دلبری کنی...
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت پنجم
از این حرفش خجالت کشیدم...
_ببین مینا شرایط تو یکم فرق داره. چون ازدواجتون به اجبار بوده و توام دوسش داری این راهشه. این که سعی کنی اول چشماشو به طرف خودت بکشی بعد دلشو..
نعیم خیلی آدم منطقی و خوبی بود. حرفاشو تا صبح تو ذهنم مرور کردم تا ته حرفشو خوندم. راستم میگفت. با خودم گفتم مینا تو باید نظرشو به خودت جلب کنی. واسه همین با نادیا شب حرف زدمو. روز بعدش خالم و نادیا من و بردن خریدو کلی برام خرید کردن (چون ما رسم داریم برای عروس چمدون لباس میخرن و خالم اینا هم چون همه چی سریع اتفاق افتاده بود وقت نکرده بودن).
کلی خرید کردیم و من ذوق کردم. بعد از ظهرم رفتم آرایشگاه و دستی به سرو روم کشیدم. موهامو هایلایت زدمو صورتمو اصلاح کردم. خودم حسابی از دیدن خودم لذت میبردم. نادیا یه کوچولو شب آرایشم کرد و منم بلیز شلواری که خریده بودنو بدون روسری پوشیدم و منتظر موندیم تا بقیه بیان. اصلا تو اون لباس احساس راحتی نداشتم. یه عمر دامن پوشیدم و حالا خیلی اذیت بودم. اما بالاخره بهش عادت کردم.
شب اول نیما رسید و به اصرار ناديا من درو براش باز کردم. نیما یهو از دیدنم جا خورد. چند لحظه سر تا پامو نگاه کرد بعد سلام کرد و رفت تو اتاقش. من با همون یه نگاهش تمام شب و عاشقی کردم. دیگه ترغیب شدم که همیشه به خودم برسم و خوشگل باشم. دیگه خودمم خودمو نمیشناختم. کلا شدم یه آدم دیگه. به همین نگاه های لحظه ای نیما راضی بودم. همین توجه برام کافی بود. دیگه باهام حرف میزد البته در حد چند جمله....
گذشت تا اینکه یه روز خالم بهم گفت وقتشه اتاقتون یکی بشه. دیگه یه ماه از محرمیتتون میگذره. به دور از چشم نیما یه سرویس خواب خیلی قشنگ سفارش داد و تو ساعتی که سرکار بود گذاشتش تو اتاق...
نگم از حال اون روزمون چه استرسی داشتیم. من یکی کم مونده بود سکته کنم. نیما اومد و مثل همیشه عادی سلام کرد و رفت بالا. به دقیقه نکشید مامانشو بلند صدا کرد. دقیقا سه بار گفت مامان. خالمم هی لبشو گاز میگرفت و یواش یواش پله ها رو میرفت بالا.
من زیر پله واستادم تا صداشو بشنوم که البته نیاز به زحمت نبود به اندازه کافی صداش بلند بود...
_این چه مسخره بازیه؟ کی به شما اجازه داد دست بزنین به وسایل اتاق من. من هی هیچی نمیگم بدتر میشین. مگه من اینجا آدم نیستم. چرا از من نظر نمیخواین؟ اون از اون که دختر خواهرتو به زور انداختینش گردن من. اینم از این. خسته شدممممم. اَه. میرم از دست همتون راحت شم....
خالم بیچاره صداش در نیومد.نیما رفت بیرون و درو محکم کوبید. خداروشکر که آقاجمشید نبود ولی نعیم زودتر اومده بود و خونه بود. من همونجا رو پله ها نشستم وحرفای نیما تو سرم میچرخید.من افتادم گردنش؟!! خالم اومد پایین و بازم همون حرفای همیشگی رو زد و میخواست منو آروم کنه...
+خاله نیما حتى اسم منو صدا نمیزنه. حتی اکراه داره که بگه مینا. میگه دختر خواهرت...
زدم زیر گریه اما ایندفعه با صدای بلند...
نعیم اومد و گفت: آخه مادر من این چه کاریه تو کردی. خب تو که داری همه چیزو بدتر میکنی. یارو رو بیشتر زده کردین. دست از سرش بردار. اینا رو که گفت انگار بلا گفت. خالم هرچی دق دلی سر نیما داشت سر نعیم بیچاره خالی کرد...
اونروز گذشت و نیما نیومد. نذاشتیم آقا جمشید جريانو بدونه. من لحظه شماری میکردم که برگرده. اما برنگشت... دو روز خونه نیومد و شب سوم یه گوشیم پیام اومد...
-ببین اگه بری خودتو بندازی تو ... نیما، نیما مال تو نمیشه. از تو زندگی من و نیما برو بیرون چون دیگه داری پاتو از حدت درازتر میکنی.. فریبا....
با گریه چند بار پیامشو خوندم و از حرصم بهش پیام دادم نیما شوهر منه. در نهایت مال منه...
_مينا خانوم، مال تو الان کنار منه. و به هیچ عنوان خودشو مال تو نمیدونه. درنهایت هم شما میری تو همون ده کورهای که بودی دختره بُزچرون چه زبون درازم هستی...قلبم از پیامش تیرکشید...تک تک کلمه هاشو هنوز یادمه. عینا همین کلمه ها رو گفت...
آره من گوسفند میچروندم. آره من بز میچروندم. و این برام اصلا خجالت نداشت اما شنیدنش از زبون اون دختر و به حالت تحقیر عذاب آور بود.نادیا که خواب بود. هرچی سرفه کردم شاید غیرمستقیم بیدارش کنم نشد. باید به یکی میگفتم وگرنه تا صبح سکته میکردم .رفتم بیرون. از زیر در اتاق ندیم نور میومد. معلوم بود بیداره. در نزده و یهویی رفتم تو..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت ششم
اونم پشت کامپیوترش بود.پیام دختره رو نشونش دادم. یهو دیدم عصبانی شد و یه پیام برای دختره نوشت و فرستاد.. گوشیو داد بهم گفت جوابشو دادم خیالت جمع دیگه جرات نمیکنه پیام بده. من اشکم بند اومد. راستش اینکه فکر کنی یکی پشتته حس خوبی به آدم میده..نعیم از جاش پاشد صندلی رو داد بهم نشستم خودشم نشست رو تخت...
-مینا ببین لطفا وقتی تقی به توقی میخوره گریه نکن. اینقدر ضعیف نباش. میدونی همه از آدمای ضعیف بدشون میاد؟میدونم شرایطت سخته اما تو هی گریه میکنی و تو چشم نیما کوچیکتر میشی....
+نعیم میدونی الان حس بدی به نیما دارم. رفته به دختره گفته من تو روستا کارم چی بوده.حالا اون اومده منو مسخره میکنه.نیما پشت سرم منو مسخره میکنه...
_مینا مگه نیما کیهههه؟ بابا سرو تهشو بگیری برمیگرده به همون روستا. مامان منم یه روز گوسفند میچرونده. به درک. بذار بگه. مینا من به تو میگم که باید چیکار کنی. سعی کن بی اعتنا باشی.یکم قوی باش. تو چرا به فکر درست نیستی؟ درس تو ادامه بده. به فکر خودت باش. ازدواجتون اشتباه بود. خودتم میدونی.حالا از این موقعیت استفاده کن تا اصفهانی دنبال چیزی باش که باعث پیشرفتت بشه..اون شب نعيم مخ منو خورد. اولش داشتم تو دلم میگفتم این چه چرت و پرتی میگه.من دلم شکسته.این اومده میگه بیا آدم موفقی بشو. اما بعد که به خودم اومدم با خودم گفتم نعیمم درست میگه.من باید یه کاری کنم بهم اعتماد به نفس بده که با حرف هر ناداخل آدمی به هم نریزم...
فردای اون روز نیما برگشت خونه. نعیم همه حرکات منو زیر نظر داشت. گفته بود بهش محل نذارم. منم که با اون کارش دلم ازش سرد بود همینکارو کردم...
نیما از این حالتم تعجب کرده بود. همیشه یه کاری میکردم بهم نگاه کنه اما الان اصلا انگار وجود نداره.ته دلم عاشقش بودم اما دلم شکسته بود. دیگه حتی سرمیز کنارشم ننشستم.روزا میگذشت و رابطه ما هیچ تغییری نمیکرد منم درباره اونشب هیچی بهش نگفتم چون روز اولم بهم گفته بود یکی دیگه رو میخواد.انگار شده بودیم خواهرو برادر. آقا جمشید که دید اینطوری نمیشه به ضرب و زور دو تا بلیط کیش برامون گرفت که مثلا ما تنها باشیم. نیمام هی میگفت نمیرم و کار دارم که دیگه آقا جمشید زنگ زد به دوستشو مرخصی نیما رو برای ۵روز گرفت. نیما هم زد به دعوا و لج که نمیاد و آخرشم بهونه کرد که نادیام باشه وگرنه نمیره.آخرش به جایی رسید که نعیم و نادیا رو همرامون فرستادن. با هواپیما باید میرفتیم.اولین تجربه من.چقدر برام قشنگ بود. رفتیم کیش. عجب جایی بود خدایاااا. میدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما من اولین بار بود دریا رو از نزدیک میدیدم. هتل تا دریا خیلی نزدیک بود. وقتی رسیدیم و اتاقامونو تحویل دادن نیما گفت من و نادیا هم اتاقی شیم ولی نعیم رو نیما تندی کرد که مسخرشو درآوردی و بس کن و نترس کسی نمیخوردت.خلاصه که ما ناهار خوردیم. و بعد منو نیما رفتیم تو یه اتاق. پر از دلهره بودم. رفتمو چمدونمو گذاشتم گوشه اتاق. چه اتاق قشنگی. پنجرش رو به دریا بود.نیما لباسشو عوض کرد و رو تخت دراز کشید. حالا من روم نمیشد لباسمو عوض کنم. رفتم تو حمومو اونجا لباس پوشیدم.رفتم بیرون و دیدم. نیما روشو کرده اونور و با گوشیش ورمیره. میدونستم با اون دخترس. سر تخت دقیقا رو مرز افتادن، به پهلو دراز کشیدم. پشتمو کردم به نیما...
ده دقیقهای گذشت که صدای خرو پفش بلند شد و منم یه نفس راحت کشیدم.یک ساعتی بعدش نعیم اومد دم درو گفت بریم بیرون. نیما گفت خستم و به خاطر پرواز حالم بده نمیام. نعیمم درو بست.من که از قبل نادیا بهم گفته بودن و آماده بودم رفتم بیرون. خلاصه که سه تایی رفتیم گشتیم. چقدر خوش گذشت.روز بعدم نیما بند کرد به لپ تاپشو گفت کار دارمو بازم ما رفتیم بیرون. هرچی بازی آبی بود رفتیم. بهترین روزای عمرمو میگذروندم .نمیفهمیدیم زمان چطور میگذره. من ته دلم همش نگران نیما بودم با وجود همه دل گرفتگیام اما دلم براش میسوخت.. تنها تو اون هتل.شب برگشتیم هتل. ساعت 12 بود تقریبا. رفتم که بخوابم
_خوب بهتون خوش میگذره...
چشمام گرد شد اولین جمله ای بود که نیما بهم میگفت و اون شروع کننده ی یه مکالمه بود..
+خب توام بیا تا بهت خوش بگذره...
_نه ممنون من مزاحمتون نمیشم شما با آقا نعیم خوش باش..(به خودم گفتم نکنه به برادرش حسودیش میشه. بعد شيطون و لعنت فرستادم...)
+نه مزاحم نیستی. ما اصرار نمیکنیم چون نمیخوایم مزاحم کارت باشیم..
_ما؟ هه. باشه..حرف نزن میخوام بخوابم...وا این چشه. خود درگیری داره...
خلاصه اون چند روز نیما با ما تا دم در هم نیومد. ولی ما رفتیم و گشتیم و خلاصه که برگشتیم اصفهان..
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت هفتم
دیگه من بعد از این سفر فهمیدم که باید قید نیما رو بزنم. من که نمیتونستم طلاق بگیرم اونم فقط چند ماه بعد از عقد. واسه همین افتادم دنبال علایقم.من همیشه به خیاطی علاقه داشتم. و بعدشم افتادم دنبال طراحی لباس و گرفتن مدرکش. عاشق این کار شده بودم. آقا جمشید بنده خدا تمام هزینه هامو میداد (خدا بهش عمر طولانی بده).
من و نیما همچنان مثل خواهر و برادر بودیم و منم تو اتاق نادیا. تخت قبلی نیما رو گذاشته بودیم اتاق نادیا و اونجا میموندم.رابطه منو نعیم خیلی صمیمی بود. و روز به روز رابطه نیما هم با ما بدتر میشد.تا اینکه یه روز جشن تولد نادیا بود و قرار شد تو خونه خودشون یه جشن بگیرن. اکثر جمعیت دختر بودن و فقط ۱۱ نفر پسر تو جمع بود که از دوستای خانوادگیشون بودن. من اون روز یه پیرهن کوتاه پوشیدم و زیرشم ساپورت (اونموقع مد بود). و به اصرار نادیا با هم رفتیم ارایشگاه و خلاصه که حسابی خوشگل شده بودم. ولی این دفعه نه برای جلب توجه نیما. برای دل و اعتماد به نفس خودم این کارا رو میکردم. اومدیم خونه. مهمونا کم کم اومدن و آهنگ گذاشتیم و همه میزدن و میرق.
..صیدن. منم که اصلا رق ص بلد نبودم یه گوشه نشسته بودم.کسی رو هم تو اون جمع جز دو سه نفری نمیشناختم.
يهو نعیم که دید خیلی تنها نشستم اومد و گفت پاشو برق....ص. با خجالت گفتم بلد نیستم و اونم گفت بیا بابا الکی دستتو تکون بده. کاری نداره که.پا شدمو داشتم به مسخره بازیای نعیم میخندیدم، اونم منو مثل عروسک اینورو اونور میبرد. که دیدم نیما اومد و .منو برد تو آشپزخونه...
_داری چیکار میکنی تو؟...
+هیچی. مگه چیکار کردم؟...
_یکسره با نعیمی. مردم چی میگن؟ از سر شب باهم خوشید
+این چه حرفیه. خجالت بکش..دهنش بوی الکل میداد. نیما واقعا تو حال خودش نبود..اون شب من دیگه جرات نکردم از جام تکون بخورم..آخر شب نیما از بس که زهرماری خورده بود حالش بد بود.خالم که فحش میداد چون خیلی از این چیزا بدش میومد. البته اونشب همه پسرا خورده بودن. اما نیما زیاده روی کرده بود.منم دیدم حالش بده رفتم تو اتاقش. بالا سرش نشستم. نیما تموم تخت و كثيف کرده بود. نعیم و نادیا اومدن. بلندش کردیم بردیمش زیر دوش. ولی اون اصلا انگار تو این دنیا نبود، هزیون میگفت.ملافه تخت و برداشتو خوابونیدمش رو تخت. من پیشش موندم. بچه ها رفتن اتاقشون.میدونم کار بدی کردم اما خواستم ببینم چی باعث شده که نیما امشب خودش و به این حال بندازه.رفتم تو گوشیش. رمزشو از سفر کیش یاد گرفته بودم. همه پیامای فریبا رو خوندم. دعواشون شده بود. فریبا گفته بود اون دختره ی خراب رو که طلاق دادی برگرد.
نیمام بهش گفته بود درست حرف بزن. زنم که نباشه دخترخالم که هست. اونم از اینکه ازم دفاع کرده بود زورش اومده بود و دیگه هر چی از دهنش دراومد گفته بود. -اگه خراب نبود که با نعیم جیک تو جیک نبودن. خاک تو سرت. به نام تو به کام نعیم..آخرشم باهاش کات کرده بود. به خاطر من دعواشون شده بود. حس خوبی داشت. اما من و نعیم مثل خواهر و برادر بودیم.گوشیو گذاشتم کنار. تمام این آتیشا زیر سر اون فریبا بود. اون شب خیلی از پیاماش و خوندم حتی درد و دلهاش از این ازدواج اجباری. به نیما حق دادم.
صبح پاشدم و چشمامو که باز کردم دیدم نیما داره نگام میکنه. تا دید بیدار شدم سریع چشماشو بست....
#ادامه_دارد...
🎍 قسمت هشتم
چند دقیقه بعد نشست تو تخت و سرشو گرفت تو دستش.
_مینا برو بگو مامانم برام قهوه درست کنه....
+باشه، خودم بلدم درست میکنم...
سریع پاشدم رفتم تو آشپزخونه. خالم ذوق زده بود...
_دیشب پیش نیما بودی؟...
+خاله اونجوریام نیست. حالش خوب نبود. الان گفت براش قهوه ببرم...قهوه رو درست کردم و رفتم دادم دستش. نمیدونستم برم یا بمونم... _دیشب تو پیرهنم یه کاغذ بوده. پیرهنم کجاس؟...
+لباسات کثیف شد گذاشتم بشوریمش...
پاشد نادیا رو صدا زد...
+نادیا نیستش. کیک دیشب و برده برای یکی از دوستاش که نیومده بود.
_تو الان بیکاری؟...
+اره...
_لطفا اون کاغذه رو بیار لپ تاپم بیار. یه سری فاکتور هست که باید واردشون کنم. تا ظهر تحویل بدم. اگه میشه کمکم کن سرم داره میترکه...ذوق مرگ بودم.. وسایلو آوردمو باهم کارا رو کردیم و فرستادیم. نیما خیلی جدی بود. همچنان گاردشو حفظ کرده بود. اما حداقل زبونش باز شد.باز سر میز کنارش نشستم. غذا خوردیم و من تو اون خونه دیگه معذب نبودم. فکر نمیکردم اضافه ام.
و باز شب شد و موقع خواب. من دیدم نیما هیچی نمیگه و منم خودمو سبک نکردم رفتم تو اتاق نادیا خوابیدم.تو طول روز نیما رفتارش خیلی باهام بهتر شده بود. منم راضی بودم. گذشت و عصر نیما بهم پیام داد که شب آماده شو بریم شام بیرون. پیامشو صد بار خوندم. رو ابرا بودم (تو یه خونه بودیم اما بهم پیام داد.) خیلی خنده دار بود گفتم باشه. شب آماده شدم و نیما اس داد آمادهای؟... گفتم آره... از اتاق اومد بیرون و رفت سوار ماشین شد. منم رفتم دم در. خالم بیچاره از خوشحالی میرق...صید..سوار شدم و بدون هیچ حرفی رفتیم و تو رستوران نشستیم...
_مينا امشب گفتم با هم حرف بزنیم و سنگامونو وا بکنیم. میدونی که من این ازدواج و نمیخواستم و کس دیگه تو زندگیم بوده. البته رابطمون جدی نبود. فقط دوست بودیم. اینکه اونروز بهت گفتم یکی دیگه رو میخوام واسه این بود که تو رو از ازدواج منصرف کنم. ولی ما دوست بودیم و دروغ نمیگم بهت اما سر یه سری جریانات از هم جدا شدیم..من میبینم که تو این چند که تو این چند ماه تو چقدر اذیت شدی.. و حالا که تقدیرمون این بوده که باهم باشیم و اونجور که نادیا میگفت تو منو دوست داری. پس یه کاری کن که منم بتونم بهت حس پیدا کنم. میدونم درخواستم بده زشته...اما به غرورت برنخوره. این یه درخواسته همین.. میخوام این فرصت و به زندگیمون بدم. 3 ماه به خودمون زمان بدیم. ببینیم چی میشه هان؟...
(چقدر لفظ قلم حرف میزد) من که رو ابرا بودمممم.....
+باشه، نيما من تلاشمو میکنم...
نیما لبخند زد. البته یه لبخند پر از دلواپسی. اما اولین لبخندش برای من بود. اونو به ذهنم سپردم. شامو خوردیم و نمیگم یه قرار عاشقانه بود. نه.. فقط برای من قشنگ بود. تنها با نیما سر یه میز.شب که برگشتیم. من رفتم تو اتاق ناديا خوابیدم. نمیخواستم خودمو خوار و کوچیک کنم. از فرداش بیشتر هوای نیما رو داشتم.بهش توجه میکردم و البته فاصلمم ازش حفظ میکردم که اینطوری نباشه كه من دنبالش افتاده باشم.نیما گاهی منو میبرد میرسوند برای کلاسام و تو ماشین کلی باهم حرف میزدیم. انگار نیما تو خونه معذب بود. جبهه میگرفت جلو خونوادش اما بیرون خیلی بهتر بود. هیچ حرف عاشقانه ای بینمون ردو بدل نمیشد همش یاد دپیامای نیما و فریبا میفتادم. نیما راه به راه قربون صدقش رفته بود. همدیگه رو جونم و عمرم و نفسم صدا میزدن. اما من به همین که اسممو صدا میزنه راضی بودم (شاید خیلیا بگن خودتو کوچیک کردی. اما اگه فکر کنید به اینکه نیما خودش قربانی یه رسم غلط بود بهش حق میدین)
گذشت و گذشت و تولد نیما رسید...
#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت نهم
گذشت و گذشت و تولد نیما رسید. منو نادیا خواستیم سوپرایزش کنیم. خاله ام به هزار بهونه کشیدش بیرون. ما هم تو دو ساعتی که وقت داشتیم همه چیزو آماده کردیم.
فقط خودمون بودیم. من برای نیما یه ساعت خریده بودم و کلی چیزای ریزو پیز. اون شب حسابی گفتیم و خندیدیم. موقع کادو دادن من ساعت و کردم دست نیما و اون برای اولین بار محبتم کرد خالم كل كشيد و من حس میکردم لپام سرخ شد. نعیمم یه لبخند گشاد تحویلم داد و در گوشم گفت بالاخره شد. اون شب من کنار نیما نشستم و اونم محبتم میکرد. چی بهتراز این انگار اونجا بهشت من بود هی ویبره گوشیش میومد.. گوشیشو درآورد. نوشته بود فری. ردش زد. اما اون هی زنگ میزد. لبخند رو لبام خشک شد. نیمام گوشیشو آف کرد. و من یه نفس عمیق کشیدم.
شبم موقع خواب باز من رفتم تو اتاق ناديا.
اونشب چقدر حس قشنگی داشتم. دیگه نیما رو مال خودم میدونستم. با یه لبخند گشاد رفتم رو تخت و خواستم گوشیمو بذارم رو آلارم. چون فرداش کلاس داشتم. دیدم ۳۰ تا میس کال دارم. شماره اون دختره بود. دستام میلرزید. انگار اون دزد آرزوهام بود. تو فکر بودم که چیکار کنم و چیکار نکنم که باز زنگ زد...
+الو...
_الو به به مینا خانووووم. خوش میگذره؟...
+کاری داشتید زنگ زدید؟...
_اره نیما گوشیشو جواب نمیداد نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم گوشی تو. آخه به قول خودش دخترخالشی و تو خونشون حالا حالاها افتادی...
+من زنشم...
_الان اس ام اس هاشو برات میفرستم تا ببینی براش چی هستی...
+همه رو خودم میدونم...و گوشیو قطع کردم. بهترین روز زندگیمو خراب کرد....
رفتم تو اتاق نیما و بهش جریان و با گریه گفتم... نیما منو نشوند رو تخت...
_مینا به خدا ما رابطمون تموم شده هرچی بوده مال قبلا بوده.منو نشوند رو تخت چه حس خوبی بود. کار فریبا ما رو بیشتر بهم نزدیک کرد.
. اون روزو با عشق از خواب پاشدم. آماده شدم و با نیما رفتیم. اون رفت سرکارو منم كلاس.
بعد از کلاس یادم اومد گوشیم خاموشه تا روشن کردم پیامای اون دختره یکی بعد از دیگری اومد. فریبا بود. با پیام آخرش دلم لرزید...
_اون نیمای بی همه چیز دختریمو ازم گرفته. مدرکشم هست. صداشو دارم. کاری کرده باید پاش واسته. من ازش نمیگذرم. نمیشه بزنه و در بره که...پیامای دیگشه ام همش نفرین به جدو آبادم که تو اومدی تو زندگی ما و این حرفا... من رفته بودم تو زندگیش؟ یا اون تو زندگی من؟ نشستم رو نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودم گفتم باید موضوع رو با خوبی حل کنم. با جنگ و دعوا بدتر میشه. بهش پیام دادم...
+فریبا شما با هم قرار ازدواج نداشتید. نیما بهم گفته همه چیزو. درک میکنم براتون سخته اما به هر حال نیما الان ازدواج کرده. دیگه کاری نمیشه کرد. حتی اگه از من جدا شه خالم اینا نمیذارن که با شما ازدواج کنه. پس فکر نکنید مشکل فقط منم. تورو خدا نفرین نکنید..چند دقیقه بعد جواب اومد...
_خالتم همه چیزو بهت گفته؟...
کنجکاو شدم....
+چیو بگه؟...
_اینکه من حامله بودم همین خالت اومد به دست و پام افتاد که بچه رو سق ط کن؟ گفته که من بچه 4ماهمو سق ط کردم؟ گفته که به خاطر سق طم شاید دیگه نتونم بچه دار شم؟
هر کلمه اش مثل پتک میخورد تو سرم. خالم چرا اینا رو بهم نگفته؟!
#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎍 قسمت دهم
زنگ زدم به نیما جواب نداد..زنگ زدم خالم و بهش با گریه گفتم همه چیزو. اونم گفت نعیمو میفرسته دنبالم.نعیم اومد. گفتم توام میدونستی نه؟... _مینا... دختره به خدا اصلا نرمال نیست... بابا این بچش خدا میدونه از کی بوده...
+ این چه حرفیه نعیم. آدمی که عوضیه نیماس نه اون دختره. اونم عاشق نیما بوده و هر کار کرده از عشق بوده...
_بابا این دختره اصلا اونطور که نشون میده نیست. من از کاراش خبر دارم. این دختره دقیقا زمانی که با نیما بود به من پیام میداد میگفت عاشق منه. اونشب یادته از گوشی تو پیام دادم بهش؟ تهدیدش کردم اگه باز به تو پیام بده جریانو به نیما میگم... مینا به خدا این دختره توی اس اچ مسنجر (نرم افزار چت بود) برای من عکساشو میفرستاد. من هنوز دارمشون... از یه آیدی ناشناس میفرستاد. منم از گردن بندش فهمیدم اینه. اما بازم به نیما نگفتم در این حده. فقط گفتم دختره آدم نرمالی نیست. که البته اشتباه کردم. باید میگفتم. به تو میگم که بدونی دختره چجور آدمیه. بعدشم اون حاملگی پیش اومدو دختره زنگ زد مامانم. مامانم میخواست سکته کنه. کلی ما رو تیغ زدو بچه رو انداخت ولی به خدا اگه کسی بهش قولی داده باشه. نیما بیچاره هم پای کارش واستاده بودو از رو دلسوزی با دختره بود. تا تو اومدی تو زندگیش. نیما هیچوقت قول ازدواج نداد به فریبا... نمیدونستم چکار کنم. چرا خالم بهم راستشو نگفت. رفتم خونه و با خالم کلی حرف زدیم. خالمم دلایل خودشو داشت. نیما که میس کالامو دیده بود بهم زنگ زد. دلم باهاش صاف نبود. به این فکر میکردم که نیما یه بچه داشته...😞
جوابشو ندادم. به گوشی خالم زنگ زدو اونم رفت تو اتاقش جواب داد. جریانو براش تعریف کرده بود. نیما هم زودتر مرخصی گرفت و اومد خونه. کلی برام توضیح داد... منم زبونی بخشیدمش (نه از ته دل).
روزها گذشت. حالا نیما بیشتر حواسش بهم بود و هوامو داشت. باهام صمیمیتر بود. تو این مدتم یه سر مامانم اومد اصفهان پیشمون و رفت. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. نزدیک یکسال بود ندیده بودمش. مامان چند روز موندو رفت. منم باز تنها شدم. اما خب درگیر کلاسام بودم و نیما.
گذشت و گذشت تا یه شب دیدم نیما دیر اومد خونه. وقتیم اومد دهنش بو الکل میداد. گفت با رفیقش یه ذره خوردن. هیچی نگفتم. شب دوم باز دیدم نیما دیر کرده. ساعت ۹ بود. زنگ زدم بهش. بعد از کلی تاخیر جواب داد. صدای پچ پچ تو گوشی میومد. گفتم کی کنارته و گفت هیچکس. بهش شک کردم.همونجور که داشتم باهاش حرف میزدم. با تلفن خونه به شماره فریبا زنگ زدم و دیدم صدای زنگ تو تلفن پیچید. حدسم درست بود با اون دختره بود...
نیما فهمید که چیکار کردم و هی به گوشیم زنگ میزد. ولی من اصلا نمیخواستم دیگه هیچ حرفی و بشنوم.میدونستم ترمینال ساعت11 برای شهرستانمون بلیط دارن. فقط کیفمو برداشتمو. تو اتاق نيما لباسم و پوشیدم و از در پشتی خونه زدم بیرون. دیگه نمیخواستم هیچکس و ببینم....
رفتم ترمینال بلیط گرفتم و رفتم. فقط به نادیا پیام دادم نگرانم نباشید میرم خونه خودمون. گوشیمم خاموش کردم....
#ادامه_دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100