#تجربه_اعضا
🌱🌱🌱
🔻من و همسرم هم رو میپرستیم. شما هم اگه میخواین رابطه تون با همسری خوب باشه، این نکات رو رعایت کنید:
به همسرتون #احترام بذارین. خصوصا تو جمع. اگه حرفی زد که #اشتباه بود، تایید کنید و در #خلوت بهش #تذکر بدید.
موقع دعوا، آتیش بیار معرکه نشید. لطفاااا #سکوت کنید. من میگم: حق باتوئه. وقتی اروم شد، حرف میزنم.
هیچوقت بد خانوادش رو نگید. چون فقط خودتون رو خراب میکنید.
بد همسرتون رو پیش کسی نگید. ما شده #دعوا کردیم ولی نشده به کسی بگم. چون باعث #دخالت میشه.
همیشه لوس بازی دربیارین. مثل بچها حرف بزنین. من بچگونه حرف میزنم شوهرم میخنده و ذوق میکنه.
و اینکه اگ همسرتون کاری بر خلاف میلتون انجام داد هرگز قهر و دعوا نکنید عوضش با مهربونی و سیاست ناراضی بودنتون و اعلام کنید.
🍃...@Sofreyedel...🍃
#ارسالی_اعضا
#اشتباه(۱)
سیزدهم بود که با نا مادریم و پدرم رفتیم بیرون.
تا از ماشین پیاده شدم زینب رو دیدم و سمتش رفتم، زینب دوست معمولی من بود و دختر مذهبی و ارومی بود. بعد از اینکه وسایل هارو گذاشتیم زمین و نشستیم من رفتم کنار زینب تا یه سر ب وسیله های بازی بزنیم. توی تاب نشسته بودیم و جیغ و داد میکردیم که داداش زینب اومد. داداشش یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه بود که روش کراش زده بودم بشدتتتتتتتت! اومد موبایل زهرا رو ازش گرفت تا زهرا بتونه تاب بخوره. من خیلی بهش نگاه میکردم اما اصلا اون سرش رو بالا نمیاورد منو ببینه! از حرص زیاد از تاب پریدم پایین و بدون اینکه ب زینب چیزی بگم گذاشتم رفتم. نشستم کنار بابام و گوشیمو بیرون اوردم زینب پی ام داده بود: - بیا باهم بریم مامانم نمیزاره جایی برم تنها.
💕@siasatzanane...💕
#ارسالی_اعضا
#اشتباه
قسمت دوم
سریع براش نوشتم:
- بابای منم نمیزاره تو بیا.
قشنگ مشخص بود دارم دروغ میگم چون بابام ب این چیزا گیر نمیده واسه همین ناراحت شد و دیگه جوابمو نداد. شب شد اومدیم خونه ولی من همش به داداشش فکر میکردم. علی یه پسری بود که ب دختر جماعت رو نمیدادخت
منم ی دختر تنها بودم که زیاد توی خودم بودم از صبح ک بیدار میشدم توی اتاق کز میکردم تا شب باز میخابیدم.
دلم میخاست یکی باشه ک درکم کنه!
کی بهتر از علی؟
صبح از خواب بیدار شدم و با کلی گریه و اصرار ب نامادری گرامی وسایل هامو جمع کردم تا برم چند روزی خونه مادر بزرگم(مادر پدرم)
دوتا عمه مجرد داشتم که یکیش ۲٠ سالش بود و اون یکی ۲۷ سالش بود.
همه چیزم رو باهاشون در میون میزاشتم و خیلی دوستشون داشتم.
رفتم اونجا و کلی مادر بزرگم خوشحال شد و نشستم منتظر موندم تا عمه هام از سرکار بیان...
ادامه دارد....
💕@siasatzanane...💕
#ارسالی_اعضا
#اشتباه
سه
عمه هام ک اومدن با کمک همدیگه شام درست کردیم. سر سفره بودیم ک مریم دوستم زنگ زد همون لحظه مادر بزرگم شروع کرد ب نصیحت کردن: - با اینا نگرد برای چی باهاشون میگردی اینا تورو بدبختت میکنن بی آبروت میکنن.
اصلا ب حرفای پوچ و بی اساش توجهی نمیکردم و مشغول خوردن شدم.
آخرای شب بود ک با آبجیم توی چت دعوام شد و اون منو بلاک کرد!
تصمیم گرفتم ب زهرا بگم ب آبجیم پی ام بده بگه آن بلاکم کنه. همون موقع رفتم صفحه چت زهرا دیدم آنلاین هست براش تایپ کردم:
-زریییی ...سریع تایپ کرد: - چته باز؟؟ معلوم بود هنوز ناراحته. براش نوشتم: - میگما این ابجی من قهر کرده سریییع بش پی ام بده بگو منو آن بلاک کنه بگو ببخشید ک اون حرفارو زدم. یکم صبر کرد و بعد از دو سه دقیقه تایپ کرد: - زهرا خابیده من داداشش هستم. اون لحظه قلبم شروع کرد ب تند تند زدن!
نوشتم: - پس چرا یک ساعته منو الاف کردی!!؟
نوشت: - سفارش نداده بودی که الان طلبکاری.
اخم کردم و گوشیمو انداختم کنارم دیدم داره پیام میاد..ادامه دارد..
🍃...@Sofreyedel...🍃
#ارسالی_اعضا
#اشتباه
قسمت چهارم
بازش کردم از یه شماره ناشناس بود:
- سلام. علیم. داداش زهرا
سریع نوشتم:
- خب؟
نوشت:
- من قصدم ازدواجه و ازت خوشم میاد نظرت چیه؟
منم از خدا خواسته قبول کردم.
و از اون شب کزایی بود که من رابطم با علی شروع شد ک ای کاااش نمیشد.
اون با حرکات و حرفاش منو وابسته خودش کرده بود و من دیوانه وار عاشقش شده بودم!
یه روز گفت ب خالم و عمم و مامانم گفتم اونا هم گفتن الان دختره بچه هست صبر کنم یکی دو سال دیگه.
منم گفتم باشه.
گفت مامانم میخاد باهات حرف بزنه میای خونمون؟
از اونجایی ک آشنایی کامل داشتم قبول کردم.
یه روز ک مامانم اینا نبودن شال و کلاه کردمو و زنگ زدم بیاد دنبالم.
اومد دنبالم و باهمدیگه سمت خونشون راه افتادیم.
توی راه استرس تمام بدنمو گرفته بود!
کاش نمیومدم کاش نمیومدم.
از ترس رنگم پریده بود ک متوجه شد و گفت:
- چته عزیزم چرا میترسی؟
لبخند زوری زدم و هیچی نگفتم.
وقتی رسیدیم جلو آپارتمانشون پیاده شدم.
زنگو زدیم و وارد شدیم.
مامانش رو که دیدم خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم.
نشسته بودم و علی داشت با مامانش حرف میزد. زهرا اومد کنارم:
ادامه دارد....
💕@siasatzanane...💕
#ارسالی_اعضا
#اشتباه(۵)
- چخبرااااا
آروم و با استرس جوابشو دادم:
- سلامتی.
تعحب کرد واقعا! من انقدر اروم صحبت کرده بودم؟؟ جلل خالق! یه دختر شر و شیطون الان دست و بالش میلرزید!
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- من میخوام برم خونمون.
علی دستپاچه شد:
- نه نه کجا؟ مامانت اینا ک نیستن.یکم بمون.
مرغم ی پا داشت:
- ن میخام برم میان نگران میشن ببینن نیستم.
از اون روز من با مادر علی ارتباط داشتم.
زنگ میزدیم و شوخی میکردیم.
۲ سال از رابطه منو علی میگذشت و من هر روز بیشتر ب اون وابسته میشدم!😔
ی روز بهم گفت الان ک مامانم میدونه چرا نمیزاری مال هم باشیم تا اگر پدر و مادرت مخالف ازدواجمون بودن از من شکایت کنی تا بزارن بهم برسیم!بین خودمون صیغه میخونیم..
اولش اصلا معنی حرفش رو متوجه نشدم.تا نشست روبرومو گفت:
- بزار مال خودم بشی..
وقتی منظورش رو فهمیدم با خودم گفتم راست میگه! اگر بابام نزاره چی؟؟
قبول کردم و قرار شد هفته برم خونش...
ادامه دارد......
🍃...@Sofreyedel...🍃
#ارسالی_اعضا
#اشتباه(۶)
یه هفته ام مثل برق و باد گذشت اما علی با من خیلی سرد شده بود!
آدرس رو sms کرد و من سوار اسنپ شدم و راه افتادم.
ی جایی خارج از شهر بود.
وقتی پیاده شدم یه خونه نقلی خیلی کوچیک ک بیشتر شبیه اتاق بود دیدم.
زنگو ک زدم علی درو باز کرد و رفت داخل.
ب کل رفتارش عوض شده بود!!
نشستم روی مبل و منتظر ب علی نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد:
- فک نمیکردم انقدر ه..ر.ز باشی!
جا خوردم:
- منظورت چیه.
تکیه داد ب دسته مبل:
- اگر میدونستم انقدر راحت میای هیچوقت بهت رو نمیدادم.
ینی الان داشت ب من میگفت هر*ه؟
اعصابم خورد شده بود و غرورم شکسته شده بود :
- حرف دهنتو بفهم!
بعدم اومدم وسایلمو جمع کنم برم ک مچ دستمو محکم گرفت جوری ک میدونستم داره میشکنه.
داد زدم و جیغ کشیدم:
- نکن کصافت دستم شکست.
بلند تر از من داد زد:
- دیگه نه ب من زنگ میزنی نه دور و بر من پیدات میشه فهمیدی.یه بار دیگه دور و بر من بپلکی من میدونم و تو.
اشک توی چشم هام حقله زده بود.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و سریع از اون خونه دور شدم.
ادامه دارد.....
💕@siasatzanane...💕
#ارسالی_اعضا
#اشتباه
قسمت اخر
دلم میخاست دنیا روی سرم خراب بشه تا ب خونه نرسم.
تا خود خونه اشک میریختم و هق هق میکردم!
وقتی رسیدم خونه کلید انداختم و سریع خودمو ب اتاقم رسوندم و درو قفل کردم
لباسامو عوض کردم و موبایلمو برداشتم ب علی پیام بدم دیدم مسدودم کرده!!
فهمیدم دیگه قیدمو زده!
اون شب تا صبح گریه میکردم. واقعا سخت بود بعد از دوسال دل کندن.
بهم قول ازدواج داده بود. مادرش خبرش داشت ولی... خودش نخاست. منکه برای محکم تر شدن رابطمون قبول کردم باهم باشیم.
خواستم ب دخترا بگم. حتی اگر مادر طرف، پدرش، کل خانوادشم که بدونن، بازم بستگی ب میل خود طرف داره.
انقدر ساده نباشید دخترا...
تا یکی بهتون میگه سلام برنگردین جوابشو بدین.
درسته حس شما پاکه و فقد عشقه، ولی از کجا میدونید بازیچه نشدید!!؟
این برای من یه درس عبرت شد. هنوزم ک هنوزخ ب اون پسر فکر میکنم! چرااااااا؟؟ چون بهم دست زده، چون نمیتونم فراموشش کنم و کسی دیگه ای رو جاش بزارم💔😊
پایان
💕@siasatzanane...💕