eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.4هزار دنبال‌کننده
41.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
!(۱) 🌸🍃 روزی که «سیامک» وارد شرکت شد، هیچ گونه احساسی به او نداشتم. وقتی برای اولین بار قیافه اش را دیدم، او را یک آدم معمولی مثل میلیون ها نفر دیگر به حساب آوردم. آن روزها ممکن نبود باور کنم روزی می رسد که از عشق او دیوانه مجنون شوم اما اکنون من یک عاشقم، عاشقی که بدترین نوع عشق را تجربه کرده است. اگر سیامک مرا از خود می راند و می رفت، تا این اندازه زجر نمی کشیدم. اگر او عاشق دختر دیگری    می شد و محترمانه مرا رها می کرد، هرگز تا این حد ناراحت نبودم. اگر سیامک در شرکت می ماند و می گفت همه آن عشق آتشین دروغ بوده است، به این روزگار دچار نمی شدم! باور کنید اگر سیامک می مرد، تا این اندازه خودم را بدبخت احساس نمی کردم. گاهی اوقات دیدن جسد کسی که از صمیم قلب دوستش دارید، راحت تر از آن است که ندانید کجاست و چه می کند! بله سیامک امروز دقیقا 74 روز است که گم شده. نه خانواده اش از او خبری دارند، نه شرکت، نه دوستان صمیمی اش و... نه من بخت برگشته و عاشق! داستان زندگی من و سیامک خیلی ساختگی و دروغین به نظر می رسد، اما خواهش   می کنم به زندگی خودتان نگاهی بیندازید. حوادث و اتفاقات زیادی را می بینید که باورکردنش برای دیگران کمی سخت است. به هر حال سیامک دیگر پیش ما نیست. شاید در گوشه ای از این شهر بی سر و ته زندگی میکند. شاید در شهرستانی دیگر ساکن شده، شاید هم به خارج از کشور رفته باشد و شاید... نه، نه، نمی خواهم لحظه ای به مرگش فکر کنم. اگرچه گفتم شاید با شنیدن آن خبر وضعیت بهتری نسبت به الان داشته باشم! حتی اگر بفهمم که او در شهر دیگری یا حتی همین تهران با دختری ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد،  خوشحال می شنوم؛ چون در واقع از بلاتکلیفی آزاردهنده امروز خلاصی می یابم. مگر می شود خاطرات دو سال آشنایی با سیامک را فراموش کنم؟ شاید روزی این اتفاق بیفتد، اما امروز این کار برایم از هر کاری سخت تر است. می خواهم با همین خاطرات زجر بکشم و بمیرم.. ادامه دارد.. 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#به_همین_سادگی!(۱) 🌸🍃 روزی که «سیامک» وارد شرکت شد، هیچ گونه احساسی به او نداشتم. وقتی برای اولین با
(۲) - خانوم «سالاری نیا»، ممکنه در مورد این بخش از برنامه  نویسی شرکت برای من توضیح بدید؟ این اولین جمله ای بود که سیامک به من گفت. تازه دو روزاز استخدام او در شرکت گذشته بود. او مهندس کامیپوتر بود و دو سال زودتر از من فارغ التحصیل شده بود. اگر چه او دو سال زودتر از من فارغ التحصیل شده بود، اما تا آن زمان کار دلخواهش را پیدا نکرده بود. - من دو ساله که این جا کار می کنم. عجیبه که شما در مدت 4 سال نتونستین کار مناسب پیدا کنین! بعضی وقت ها فکر می کنم شاید تقدیری در کار بوده که سیامک 4 سال دنبال کار مناسبی بگردد و سرانجام سر از شرکت ما در بیاورد. - با کمال میل آقای «طلعتی»... آقای اکبری رئیس شرکت و بزرگ ما هستن. اگه گفتن که من بهتون یاد بدم، حرفی نیست، چشم! نمی دانم به چه دلیلی احساس کردم باید با او محترمانه تر از دیگران رفتار کنم. من در شرکت به عنوان آدمی رک و روراست شهره بودم. بی جهت از کسی تعریف و تمجید نمی کردم و در صحبت کردن زیاد به آداب معاشرت و تکلم اهمیتی نمی دادم! - شما منو غافلگیر کردین خانوم... فکر نمی کردم یه دختر خانومی مثل شما تا این اندازه به کارش مسط باشه! این که من وظیفه آموزش بخشی از برنامه های شرکت را به او برعهده گرفتم، به خودی خود می توانست خسته کننده باشد اما من هرگز احساس خستگی نکردم. در حالی که در آن روزها هیچ گونه علاقه ای به سیامک نداشتم، اما گویی کشش غریبی مرا به سوی او می برد. از شخصیت، طرز رفتار، نوع سخن گفتن و حتی راه رفتنش خوشم آمده بود. بسیار با وقار و متین بود. در روزهایی که هنوز آشنایی چندانی با هم نداشتیم، هرگز به صورت من خیره نمی شد. شش ماه پس از ورود او به شرکت احساس من به او کاملا تغییر کرده بود. این حالت را در او هم می دیدم، در نگاههایش، حرف هایش و توجهی که به من پیدا کرده بود. - «شیدا» خانوم، این پسره بچه درستی نیست. من می بینم که با دلیل و بی دلیل به سراغ شما می آد. حواستون باشه. من فقط خواستم آگاهتون کرده باشم. این حرف ها را همکارم می گفت اما روزی که سیامک به کنار میزم می آمد و با این دست و آن دست کردن، حرفش را به من می زد، چیزی نمی ماند که از ذوق سکته کنم. - امشب مراسم نامزدی یکی از دوستامه. می خواستم بدونم می تونید دعوت منو برای اومدن به اون مراسم قبول کنید؟ مطمئن باشید بهتون خوش می گذره! اگر چه پدرم اجازه رفتن به آن مراسم را نداد، اما برای من همین اهمیت داشت که سیامک مرا به آن میهمانی دعوت کرده است. به او گفتم که امکان حضور درآن مهمانی را ندارم، اما از همان لحظه به بعد بود که احساس ما نسبت به همدیگر شفاف تر و عیان تر شد. - من توی رفتار آدم ها خیلی دقت می کنم... توی این چند مدت به این نتیجه رسیدم که شما یه دختر فهمیده و عاقل هستین.. ادامه دارد 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#به_همین_سادگی (۲) - خانوم «سالاری نیا»، ممکنه در مورد این بخش از برنامه  نویسی شرکت برای من توضیح ب
(۳) 🍃🌸 این تعریف و تمجیدها یک طرفه نبود. من هم سعی می کردم از هر فرصتی برای بیان احساستم نسبت به او استفاده کنم. - از نظر من یه مرد باید مثل شما با شخصیت باشه، من تا حالا هیچ رفتار زشتی از شما ندیدم. در عین حال خیلی خونگرم و صمیمی هم هستین. به نظر من این هنر می خواد که یه نفر همه این خصوصیات رو یکجا داشته باشه! زمان گذشت و سرانجام ما عشق خود را بی پرده ابراز کردیم. من به او گفتم که در تمام موضوعات فقط به او فکر می کنم و او هم گفت که اگر یک روز مرا نبیند، روزش شب نمی شود. من گفتم که احساس می کنم بدون او زندگی برایم ممکن نیست و او گفت که مرگ را بر ندیدن من ترجیح می دهد! وقتی احساس کردیم دیگر کارمندان شرکت از حرف ها  و رفتارمان به ما مشکوک شده اند، در پی یافتن چاره ای برآمدیم اما قبل از اینکه من عقل خود را در این زمینه به کار بیندازم، پیشنهاد غافلگیر کننده سیامک بازهم به دادم رسید. - من رسما از شما خواستگاری میکنم. به همه اعلام می کنیم که ما نامزد هستیم و دیگه همه مشکلات حل می شه. زمان ازدواج رو هم خودمون دوتایی تعیین می کنیم، هر وقت که آمادگی ش رو داشتیم! همین رفتارهایش بود که مرا شیفته خود کرده بود. در بدترین اوضاع بهترین راه را پیدا می کرد. شخصیت و رفتار خاصی داشت که در کمتر کسی دیده بودم. - چه جوری بگم، تو منو غافلگیر کردی سیامک! خب معلومه که قبول می کنم. مگه عقلم رو از دست داده باشم که با این پیشنهاد مخالفت کنم. آن دوران خوش به سرعت سپری شد. تا چشم باز کردم دیدم در یک مراسم ساده و معمولی به عنوان نامزد سیامک معرفی شده ام. بعد از آن من و سیامک روی ابرهای آسمان راه می رفتیم و زندگی می کردیم. جایمان دیگر روی زمین نبود. احساس رسیدن به هم و یک عمر زندگی مشترک می توانست هردویمان را شاد و خندان نگه دارد؛ احساسی که فقط یک عاشق توان درکش را دارد.. ادامه دارد 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#به_همین_سادگی (۳) 🍃🌸 این تعریف و تمجیدها یک طرفه نبود. من هم سعی می کردم از هر فرصتی برای بیان احس
(۴) 🍃🌸 سیامک ناپدید شد. به همین سادگی! گاهی ما انسان ها فکر می کنیم اتفاقات ناخوشایند به مروز زمان و با مقدمه چینی های آنچنانی رخ می دهند، اما تجربه به من اثبات کرد که بدترین اتفاقات هم می توانند در لحظه ای کوتاه رخ دهند. آن روز صبح مثل همیشه از خواب بلند شدم. دست و صورتم را شستم و پای میز صبحانه همراه مادر و پدرم صبحانه خوردم. درست مثل همیشه به همراه پدر از خانه خارج شدم. او مرا تا جلوی در شرکت رساند و خداحافظی کرد و رفت. وارد شرکت شدم. نیامدن سیامک تا نیم ساعت پس ار رسیدنم عجیب نبود؛ چون بارها پیش آمده بود که او دیرتر از من به شرکت بیاید اما زمانی که ساعت از هشت و نیم گذشت، نگران شدم. تلفن همراهش را جواب نمی داد. به منزلشان زنگ زدم. مادرش گفت که ساعت هفت و نیم از منزل خارج شده است. - منم نگران شدم شیدا جون، اگه رسید بگو بهم یه زنگی بزنه! تصمیم گرفتم بی طاقتی را کنار بگذارم. مطمئن بودم که سیامک خیلی زود می آید اما نیامد. سیامک آن روز نیامد. او هرگز نیامد. خبر دادن به پلیس، پرس و جو از بیمارستانها و پزشکی قانونی هم مشکلی را حل نکرد. - نه خانوم، توی لیست بیمارستان ما همچین اسمی نیست! - متاسفم، کسی رو به اسم سیامک طلعتی، تو جنازه  هامون نداریم! جستجوی همه اعضای خانواده من و سیامک هم فایده ای نداشت. پلیس قول داد اگر کوچکترین ردی از او یافت، به ما گزارش دهد اما هنوز خبری به ما نرسیده است. هر روز دهها بار سراغش را می گیرم. - خانوم سالارینیا، آخه به چه زبونی به شما بگیم اگه ایشون پیدا بشن، ما قبل از هرکاری به شما زنگ می زنیم. پس لطفا این قدر سوال نکین. هر روز در خانه می نشینم و چشم به در می دوزم. کافی است هر کسی در هر ساعتی از شبانه روز زنگ در خانه را بزند، من با اشتیاق به سرغ آیفون می روم و بعد هم ناامید برمی گردم به اتاقم. امروز دقیقا 74 روز است که سرکار نرفته ام و منتظرم تا زنگ تلفن به صدا در بیاید و سیامک بگوید: - سلام عزیزم، یه اتفاقی بود که به خیر گذشت. می آم و همه چیز رو برات توضیح    می دم! هر روز چندین بار شماره تلفن همراهش را می گیرم. - مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد... نمی دانم کجاست؟ دارم دیوانه می شوم. شاید هم شده ام. چطور ممکن است سیامک زنده باشد و مرا خبر نکند؟ بعضی وقت ها از دستش دلگیر می شوم. می روم روبه روی عکس نامزدی مان می ایستم و با او حرف می زنم: - سیامک! تو که این قدر نامرد نبودی، تو خوش قول بودی پسر... چی شده؟ کجایی؟ یعنی نمی تونی یه تلفن بکنی و خیال وامونده منو راحتی کنی؟ البته همیشه این طور نیستم. بعضی وقت ها فکر می کنم او در دام باندهای مخوف آدم ربایی و قاچاق و این حرف ها افتاده است اما خیلی زود از این افکار پریشان پشیمان   می شوم. می دانم که همه این حوادث مربوط به فیلم ها و سریال هاست. ممکن نیست سرنماز از خدا نخواهم که هر چه زودتر او را برگرداند. یک شب خواب دیدم که من سرنماز ایستادم و سیامک از پشت سرم وارد میشود... ادامه دارد.. 🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#به_همین_سادگی(۴) 🍃🌸 سیامک ناپدید شد. به همین سادگی! گاهی ما انسان ها فکر می کنیم اتفاقات ناخوشاین
(۵) 🌸🍃 پشت سرم وارد می شود. به همین دلیل از آن پس نمازهایم را بسیار آهسته می خوانم. دلم می خواهد هر رکعتش را آن قدر طولانی بخوانم که سیامک از پشت سرم وارد شود. گاهی حرف های اطرفیان به شدت آزارم می دهد. - شیدا جون، من می دونم انتظار چقدر سخته اما باید باهاش کنار بیایی. حیفه، خودتو داغون نن. تو هنوز جوونی! وقتی دخترخاله ام فریبا این حرف ها را می زد، دلم می خواست شمعدان برنزی روی میز را بردارم و بر فرق سرش بکوبم. او از انتظار چه می داند؟ او چه طور انتظاری را تجربه کرده است؟ از همه مهمتر او چه طور توقع دارد که من با این موضوع کنار بیایم؟ یعنی فریبا این قدر ساده لوح است که ممکن است فکر کند من بعد از سیامک با شخص دیگری ازدواج خواهم کرد؟ دلم نمی خواهد کسی دلداری ام بدهد. فقط می خواهم خبری از سیامک به دست بیاورم. به خداوندی خدا اگر همین الان پلیس تلفن کند و بگوید سیامک بر اثر یک سانحه یا یک نقشه کشته شده است، آرامش بیشتری پیدا می کنم. چرا کسی به من خبری از او نمی دهد؟ اخیرا فکری به مغزم خطور کرده و آن این است که احتمالا همه اطرافیان من چیزهایی می دانند اما نمی خواهند به من بگویند. این را از رفتارشان احساس کرده ام. بارها به آنها گفته ام حتی خبر مرگ سیامک می تواند به من آرامش به دهد، اما آنها باروشان        نمی شود! خدایا، خدایا، عاجزانه از تو می خواهم سیامکم را به من بازگردانی 🍃🌸 پانزده سال بعد سال ها گذشت، من ازدواج کردم و به همراه فرزندم در خیابان بودم که یکی از همکاران گذشته را دیدم. پس از احوال پرسی و یادآوری خاطرات گذشته، گفت: «راستی می دونی سیامک کجا بود؟» - چی! سیامک زنده است؟ مثل باد همه چیز در ذهنم مرور شد... - آره سیامک زنده است. پارسال اونو با یه پسربچه هفت، هشت ساله تو شهربازی دیدم. گویا یک ماه قبل از این که ناپدید بشه با دختری که مقیم آلمان بود آشنا می شه و این آشنایی عمیق باعث می شه تا سیامک به فکر ازدواج با اون دختر که وضع مالی خوبی هم داشت بیفته و این شد که بدون خبر و قاچاقی از کشور خارج می شه و می ره آلمان و با اون دختر ازدواج می کنه... وقتی دیدمش از من سراغ تو رو گرفت. بهش گفتم تو به شیدای بیچاره بدی کردی. چطور دلت اومد بی خبر بذاری و بری؟ تا مدت ها بعد از رفتنت شیدا مثل دیوانه ها بود. اگر اصرار پدر و مادرش نبود، به امید اومدن تو اصلا ازدواج نمی کرد. تو اونو بازی دادی و انوقت خودت خیلی راحت رفتی اون سر دنیا و یه زندگی جدید رو شروع کردی؟! و سیامک جواب داد: «من نمی تونستم موقعیت خوبی رو که بهم رو کرده بود، به خاطر شیدا  از دست بدم. من از اول هم علاقه آنچنانی به شیدا نداشتم و فقط چون می دیدم اون عاشقمه و دلم نمی خواست دلشو بشکنم، از خودم نمی روندمش. اون نباید چند سال از بهترین روزای جوونی ش رو به پای من تلف می کرد!» گفتم: «فکر می کنی اون موقع فراموش کردن تو برای شیدا به همین سادگی که می گی بود؟!» و سیامک در حالی که آماده رفتن می شد گفت: «شیدا همه چیز رو سخت گرفته، آره فراموش کردن من ساده بود، خیلی ساده، به همین سادگی که می گم!» پایاااان آسمان: عزیزام منتظر نظرات شما درباره این سرگذشت هستیم👇 @Aseman100 🍃...@Sofreyedel...🍃