🌸🍃
مسیج داده بیا ببینمت...
باید دلم بلرزد، که نمیلرزد. باید بخواهمش، که نمیخواهم. میتوانم حدس بزنم این قرار به کجاها میرسد و چه لذتها که...
اما نمیخواهم. نه. برایش توضیح دادم که روز کشدارم را کنار فیلمهای ندیده سر میکنم ولی به دیدن تو نمیآیم. به دیدن تو که جهانت را بلدم. میدانم امروز هم دور و برت خالی مانده که یاد من افتادهای. به دیدن تو که وقتی باید میبودی، نبودی. چرا باید باشم وقتی تو لازمم داری؟ گفتم من نیمکت پارک نیستم، ایستگاه مترو نیستم، مشاور و روانشناست نیستم، مادربزرگ قصهگویت نیستم، نه .من آدمم. بین من و تو، یکی باید برای من - حتا برای تن من - حرمت قائل شود. حرفهایم که تمام شد، کمی بدوبیراه گفت و قطع کرد.
تنهایی به آدمها فشار میآورد، آنقدر که سعی کنند با بودن کسی که قبلا نخواستهاند پرش کنند. اما نه آنقدر که آدم بخواهد خودش را مفت بفروشد...
#حمیدسلیمی
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃🌸🍃
من نشستهام کنار پنجره، پسرک افغان وسط، خانمی با عطر مزخرف آن گوشه.
من هدفون به گوش دارم و غرقم در صدای شاملو، اما از همان لحظه حرکت حواسم هست که زن راحت و رها ولو شده روی صندلی ولی هنوز دارد غرولند میکند.
راننده هم با سرنشین جلویی که مردی میانسال است در حال حل کردن مشکلات متعدد خاورمیانهاند.
صدای شاملو را بلند میکنم که نشنوم هیچکدام را.
میانههای بزرگراه، صدای زن بالا میرود و شروع میکند به پیچیدن به پروپای پسرک افغان که دیدهام از لحظه حرکت عملا به من چسبیده و تمام تلاشش را کرده که به زن نزدیک هم نشود.
هدفون را در میآورم. به زن نگاه میکنم. ماده گرگ نافرمیست!
راننده که احتمالا مثل اکثریت مطلق مردان ایرانی هر زنی غیر از همسر خودش را میپرستد به پسرک افغان بدوبیراه میگوید.
پسرک که خانه پرش پانزده شانزده ساله است، تقریبا گریهاش گرفته.
راننده توقف میکند. به پسرک میگوید پیاده شو. به پسرک نگاه میکنم، بغض کرده، غربتش هولناک است.
سگ درونم هار میشود. به زن نگاه میکنم و کوتاه برایش توضیح میدهم که به عنوان یکی از سه سرنشین صندلی عقب، حق طبیعی او یک سوم صندلی است و اگر اذیت میشود میتواند جلو بنشیند، و بقیه موظف نیستند وجود نداشته باشند که او راحت باشد.
راننده انگار تعجب کرده باشد از زبان باز کردن ناگهانی من، نگاهم میکند.
نگاهش میکنم و میگویم اگر این آقا را پیاده کنی من هم پیاده میشوم و کرایه هم نمیدهم.
پسرک در خود فرورفته و لال شده.
به راننده میگویم من عجله دارم، اگر میخواهی زیاد همینجا بمانی پیاده شوم. راننده راه میافتد.
زن به من نگاه میکند و میگوید متاسفم برات.
نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میگویم ممنونم.
راننده در آینه به من نگاه میکند. هدفون را دوباره در گوشم میگذارم.
پسرک افغان بیصدا گریه میکند.
شاملو برایم میخواند:
‹ روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد :) ›
#حمیدسلیمی ✉🌱
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100