#دلنوشته
#داستانک
🍃🌸
تو پدر خوبی میشی ...
اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!!
وقتی رفتم تو حیاط ،زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چیبذارم گفتم دریا ، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ...
گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،گفت تو که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه...
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
زری زری زری ...نمیدونم من پدرخوبی میشم یا نه ولی میدونم تو مادر خوبی شدی ...
#حسين_حائريان
این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم
💕@siasatzanane...💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🫀`| #داستانك
میخواسـت برای عروسیاش کارت دعوت بنویسد ؛
اول رفته بود سراغ اهل بیت . .
یک کارت نوشته بـود برای امام رضا 'ع' مشهـد ،
یک کارت برای امام زمان 'عج' مسجد جمکران ،
یک کارت هم به نیت حضرت زهرا 'س' انداخته بود
توی ضریح حضرت معصومه 'س' . .
قبل عروسی حضرت زهرا آمده بود به خوابش!
فرموده بود : چرا دعوت شما را رد کنیم ؟
چرا عروسی شما نیاییم ؟ کی بهتر از شمـا ؟
ببیـن همه آمدهایم ، شما عزیـز ما هستـی!
- شهید حجت الاسـلام مصطفی ردانیپور 🌱☁️ .
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°
#داستانک
💢عشق یعنی باشی و کنارش نباشی💢
تو خونه همیشه به فامیلیش صداش میزد...
اقا محمودی...
اقا محمودی شوهرش بود ولی همیشه عادت داشت بهش بگه اقا محمودی...
نه اینکه اسمشو دوست نداشته باشه ها...نه...
فقط دلش میخواست احترام سن بیشتره اقا محمودی رو با گفتن فامیلیش به زبون بیاره...
اقا محمودی یه روز سکته کرد...
یه روز پاییز توی بیمارستان رشت گفتن که دیگه نمیتونه با پاهای خودش کامل راه بره و باید کمک داشته باشه...
گفتن نصف تنش فلج شده و اون مونده و یه مرده بیمار...
با اینکه ۲۰سال از اقا محمودی جوون تربود..
ولی موند...پاش وایساد مثل یه زن ۵۰ساله ی پخته...پخت و بهش غذاداد...
پخت و بهش محبت کرد...
پخت و پرستاریش کرد...
پخت و اروم اروم کنارش فرسوده تر وپیرشد
تا اینکه ۱۵سال بعد...
با همه سختیا...
اقا محمودی دیگه بیدارنشد از خواب...
گفتن سکته کرده...
بچه نداشت چون بچه دارنمیشد...
تنهاشد...تنهاترشد...
تنها شد و برگشت خونه مادرپدرش...
حالا بعد ۳۰سال هنوزم تنهاس...
از خونه پدرمادریش فقط موند یه کلید که شد کل خاطرش...
اونام رفتن...
حالا فقط اونه و یه اپارتمان کوچولو ته ساختمون....
صبحا پامیشه...
چایی دم میکنه و رعنا رعنا ورد زبونشه...
روسری همیشه سفیدشو مثل زنایی شمالی بالا سرش گره میزنه و موهای کمه سفیدشو،گیس میکنه و میبافه و با گلسرقدیمیه کادوی اقا محممودی،میزنه بالا سرش...
اروم اروم،تاتی تاتی،میره به سمت بالکنش
تاتی تاتی میره چون بخاطر سختیای زندگیش دیگه زانوهاش جون نداره...پرستاربودن اونم یه عمرکم چیزی نیست.
میشینه رو فرشی که انداخته کف بالکن...
فرشه نخ نما شده ولی میگه مال جهازمه، دوستش دارم،این فرشم پیرشده...
بعداز اینکه هوا خوری کرد...
عادت داره
بشینه و کتاب دعای جلد مشمایی شده اش رو بخونه...جلدش کرد که دیرتر خراب بشه...
جلدکرد که بمونه براش تا اخر...
جلدش پاره شده ولی خب...
بازم چون دوستش داره...
چون بازم پر خاطرس...
وقت ناهار معمولا فکرش میره سمت غذاهای شمالی...هنوزم وقتی بهش میگی ناهار داری؟میگه اره میخوام مرغ ترش درست کنم...
میدونی اینارو گفتم که بدونی...
خاطره فقط بغل کردن عکسش نیست...
عشق فقط تو حسرت نداشتنش موندن نیست....
اقا محمودی یه مردی بود که ۲۰سال ازش بزرگتر بود...شمالی بود و کارمند شیلات...
اقا محمودی ۳۰ساله نیست...تو خواب رفت...
ولی هنوزم وقتی حرفش میشه میگه ماهی هایی که اقا محمودی میاورد خیلی خوش پخت بود....
هنوزم وقت ناهار،اول دلش میره سمت درست کردن غذاهای رشتی و شمالی
که هرروز برا اقا محمودی میپخت...
هنوزم وقتی دعامیخونه و موهاشو میبافه و روسری سفیدشو سرش میکنه...میگه یادت بخیر اقا محمودی....
میخوام بگم عشق،خاطره
یعنی نباشی...
ولی دلتنگیت،ولی یادت باشه...
میخوام بگم عشق یعنی نباشی...
ولی باشی...
تو تک تک لحظه ها و کارای حتی روزمره اش یه جوری باشی..
باشی و کنارش نباشی...
عشق از نظرمن بودن کنارهمه لحظه هاشه...
عشق یعنی باشی و کنارش نباشی...
ولی تو دلش تو قلبش تو ذهنش هنوزم یه جوری پررنگ باشی...
حتی بعد از ۳۰سال از نبودنت...
اگر عاشق باشی هر روزت روز عشق است💌
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#داستانک
((باجناق))
👱♀ پاشو لباستو بپوش بریم خونه خواهرم اینا،، خیلی وقته نرفتیم خونشون،، امروز زنگ زد میگفت بیمهر شدین خبری ازتون نیست،، گفتم درگیر درس بچه هاییم.
👨🦰من خونه اون باجناق بی ذاتم نمیام اخه اون ادمه ؟؟حیف خواهر تو که زن اون مرتیکه شده ،،میگن مال خوب همیشه دست شغال میفته همینه.
👱♀ ببین درست صحبت کنا مال خوب ینی چی بیشعور ؟حالیته درباره کی حرف میرنی ؟؟دهنتو اب بکش ،، به شوهرش چه ربطی داره؟؟ تو بخاطر خواهر من میای،، احترام اونو نگه دار.
👨🦰 ای بابا منظورم چیز بدی نیس چرا بد برداشت میکنی اخه؟؟ خواهر تو مثل خواهر خودمه خیلیم باهاش خوبم و دوسش دارم،، ولی از اون بوزینه خوشم نمیا چشم دیدنشو ندارم،، میگن باجناق مثل سوراخ اولی کمربنده همیشه همراهته ولی هیچوقت به کارت نمیا.
👱♀ خوب حالا من کاری به باجناق بازی شما ندارم ،،پاشو بریم کم قر و ادا بیا،، اگه میگفتم بریم خونه خواهرت که بشمار 3 حاضر میشدی،، تازه سر راه شیرینی بستنی هم میگرفتی .
👨🦰خانم گیر دادیا امشبو بیخیال شو جان عزیزت،، باز بحث زنداداش و خواهر شوهر بازیو درنیار واسه من،، تا بوده از قدیم عروس و خواهر شوهر و مادر شوهر باهم مشکل داشتن ،، اونا دستشونو تا آرنج عسلی کنن بزارن دهن تو بازم گازشون میگیری.
👱♀زهر مار،، درد ،،کوفت،، مگه من چکارشون کردم که هی پشت سر من حرف میزنن،، به اونا چه که من چطوری لباس میپوشم ،،کی میرم کی میام،، اصلا سرشون تو زندگی خودشون باشه،، از چیزی که خبر نداری حرف نزن،، من هی هیچی نمیگم شماها دور بر میدارین.
👨🦰 ببین احترام خودتو نگهدار؛؛ مگه من بهت فش میدم که با من اینطوری حرف میزنی،، احترام بزرگتریه منو نگهدار حد اقل،، بعدشم اونا اگه حرفی زدن به خاطر اینه که نمیخوان پشت سر عروس خوانوادشون حرف در بیاد بفهم ؛؛الکی هم شلوغش نکن.
👱♀از بس میرین رو اعصاب من؛؛ وگرنه من کی با تو اینجوری بودم؛؛ بعدشم مامانت نمیخواد نگران من باشه زرنگه مراقب خواهرت باشه که....
👨🦰که چی ها؟؟ که چییی؟ باز من هیچی بهت نگفتم پرو شدی؛؛ هرچی از دهنت در میاد داری میگی ؟ 100 بار گفتم هیچوقت بحث خوانواده هارو نکش وسط که بخوایم تو روی هم سرخ بشیم؛؛ دنبال چی هستی اخه،، زندگی خودتو بکن چکار دادی به بقیه؟
👱♀هیچی نمیخوام بحث بالا بگیره ؛؛اصلا نخواستم بریم خونه خواهرم سیامم زد؛؛ خودت بحث را انداختی بمنچه ؛؛تو دعواهم نقل و نبات قسط نمیکنن تو گفتی منم گفتم؛؛ نگو تا نگم.
👨🦰وقتی من میبینم رفت و امد با اون مرتیکه به ضررمه چرا برم و بیام؟؟ اصلا خودت هروقت دوس داری برو بیا؛؛ خواهرتم خواست بیاد اینجا خونه خودشه،، ولی اون مرتیکه حق نداره پاشو بزاره تو خونه من.
👱♀خوب باشه هرچی تو بگی؛؛ خودتو ناراحت نکن؛؛ ببخشید که اعصابتو خورد کردم ؛؛ بیچاره خواهرم گیر افتاده با اون چمیدونست قسمتش این میشه وگرنه هیچوقت قبولش نمیکرد .
👨🦰بخشیدمت خانم خانما ؛؛حالا پاشو یه گل گاو زبون درست کن بیار دوتایی بخوریم آروم بشیم ؛؛بعدش بریم پارک یه قیلونی بکشیم ؛؛هندونه ای بخوریم تخمه ای بشکنیم؛؛ حال و هوامون عوض بشه.
👱♀مرسی که انقده مهربونی دورت بگردم من ؛؛چشم شما جون بخوا؛؛ لطفا میزاری من رانندگی کنم یکم دستم پر بشه ؟
👨🦰+بله عزیزم خودم هواتو دارم بدو حاضر کن بریم که داره دیر میشه .
👱♀خانم
👨🦰آقا
#نوشته_محمد_اراکی
💟امیدوارم تو رابطه های خوانوادگی هیچوقت کسی رو قضاوت نکنین و هیچوقت درباره نزدیکانتون بحث نکنین اینجوری زندگیتونم شیرین تر میشه.
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#داستانک
🤴پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم...
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد...
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تایک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تاشب سخت کار میکرد، ودیگر خوشحال نبود. وزیر هم که باپادشاه او را زیرنظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیندکه زیاد دارند اماشاد وراضی نیستند.
خوشبختی در3⃣جمله است:
تجربه ازدیروز ،
استفاده ازامروز،
امید به فردا.
ولی ما با3⃣جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس ازفردا👍عزیزم زندگی تکار نمیشه پس استفاده کن از لحظات زندگیت.صفورا هستم🌹❤️🍃
بانو ✨
زندگی شاد 🥰
نتیجه یک رابطه موفقه ❤️
اون احساس ناامیدی 😢 و غمی که گهگاهی سراغت میاد نتیجه اینه که شش دونگ حواست به زندگیت نبوده⚡️
اونطوری که باید برای خودت و همسرت و فرزندانت وقت نذاشتی🥺
و قطعا اااااا نکات مهم #همسرداری و تربیت فرزند رو هم یا نمیدونی یا رعایت نکردی.😰
احساس خوشبختی و آرامش 🌺
نتیجه تلاشه✋
نتیجه داشتن تدبیره....👌
🤞میدونی که چی میگم😊
🤞زندگی یاد گرفتنیه 🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
📚📗📚📘📚📕📚📙📚📒
#داستانک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا
پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!
پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی! بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.
چند دقیقه بعد عمهاش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفتهی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#داستانک
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری، پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت... گِلی شد.
من بیخیال، پیاش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود.
ولی نشد...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد!
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت:
"این لباس چِرک مُرده شده!"
گفت:
"بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند؛
باید تا زنده اند پاک شوند!"
چرک مُرده شد...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!
✨بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم
کم ندارد از لباس سفید!
حواست که نباشد لکه می شود؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری،
میشود چرک...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا
تازه است، تا زنده است، باید شست
و پاک کرد...!"
مواظب دلهای خودمون و
دلهای همدیگر باشیم.🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
💟#داستانک
(حسرت فرزند)
مریم
رضا
مریم: رضا من تو خونه دارم دق میکنم
خسته شدم
رضا:باز داری بهونه میاری مریم میخواهی
بکوبونی تو سرم که بچه نداریم
مریم :خب عزیز من منم دوست دارم مادر بشم
عقده شد از بس رفتم خونه اینو اون دیدم
قدونیم قد بچه دارن چقدر این اتاق بچه ای که درست کردیم رو با کلی اسباب بازی ببینم
بدون بچه😭
رضا:تو که میبینی من به هر دری زدم خب نمیشیم چکار کنم تو بگو
واقعا اگر حس میکنی داری اذیت میشی
میخواهی جداشیم من طاقت ناراحتیتو ندارم
میدونم عیب از منه😞
مریم: (بابغض)بسکن رضا من اینو گفتم؟ خب .میگم.میگم بریم از پرورشگاه بیاریم
مثل خیلی از آدمها یه دختر خوشکل
رضا:من بچه خودمو میخوام نمیتونم
مریم:بسکن دیگه اه خب نمیشیم زوری که نیست نرو رو اعصابم رضا
تو چرا منو درک نمیکنی اسم جداشدن رو میاری
اما حاضر نیستی یه بچه بیاریم بزرگ کنیم
پس تو منو نمیخوای اینو بگو
رضا:چی میگی برای خودت....خودت میدونی که من چقدر دستوپازدم تا به تو برسم
مریم:خب لامصب پنج ساله تو حسرت بچه ایم
دکترا هم که تقریبا قطع امید کردن
افسردگی گرفتم بفهم بفهم منو من دلشکستم😭
رضا:مریم بخدا سختمه بچه یکی دیگرو بزرگ
کنم
مریم: خدا نمیخواهی یه نگاه به ما بکنی
دارم خفه میشم😭
(شیش ماه بعد)ساعت یازده شب در حال قدم زدن تو پارک
مریم:رضا یه صدایی میاد تو میشنوی؟
رضا:آره صدای گریه بچس خب لابد خونواده اونور نشستن
مریم:از اونوره اینجا که کسی نیست الا اون دوتا خانواده... که بچه ای ندارن بیا بریم ببینیم
رضا:عه انگار از تو این سطل زباله بزرگس
مریم:آخ اخ ببین طفلی خدا چقدرم نازه
خدا لعنتشون کنه چطور دلشون اومده
رضا:ببین رو کاغذ چی نوشته
مریم:میدونم هرکسی این بچرو پیدا کنه
تفو لعنتم میکنه
فقط خواستم بگم من یه زن معتادم که شوهرمم معتاده کارتن خوابیم واقعا توان بزرگ کردنشو نداریم 😞
نمیدونید با چه زجری دارم اینکاارو میکنم
ولی ناچاریم امیدوارم خدا ازمون بگذره
امیدوارم دختر خوشگلم گیر آدم خوب بی افتی
امضا: مادریکه بخاطر بدبختی بچشو رها کرد😞
مریم:😭😭خدا یکی این مدلی بچه دار میشه
یکیم مثل ما تو حسرت ..حکمتت چیه آخه قربونت برم
رضا: مریم میگم .میگم خودمون بزرگش میکنیم شاید خواسته خداس
مریم:رضا این تویی که داری میگی؟ از پرورشگاه نمیوردی حالا میگی بچه یه ننه بابای معتاد رو بزرگ کنیم؟
رضا:آره نمیدونم تا دیدمش مهرش بدجور به دلم افتاد
آخه من من (بغض ) خیلی دختر دوست دارم😞
اسمشم میزاریم فاطمه همیشه دوسداشتم بزارم فاطمه
مریم:خدا شکرت ندادی ندادی یهو فاطمه بهمون دادی 😭 آخ که نمیدونم خوشحال باشم یا غمگین
فقط میتونم بگم خدا حکمتتو شکر😭
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
من آسمان هستم مدیر کانال...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100