eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
#سرنوشت_سیاه_2 🎗قسمت دوم مامانم گفت یکم صبر کن بزار همه بیان بعد بریم ببینش ... منم گفتم باشه ساعت
🎗قسمت سوم با مهدی برگشتم خونه ی پدرم زن داداشم مهدی رو گرفت برد خوابوند من حتی نمیتونستم به مهدی برسم خدا زن داداشمو خیر بده از پسرم مراقبت میکرد روز بعد که رفتم بیمارستان رفتم پشت شیشه که میثم رو ببینم دیدم نیست رفتم پیش دکترش گفتم کجاس گفت حالش خیلی خوب شده داره هوشیاریشو به دست میاره همه خوشحال شدیم حتی پدرشوهرم شیرینی خرید توبیمارستان پخش کرد ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد شب حالش بد میشه یهو میبرن بخش دیالیز کلیه ش از کار افتاده بود خون ریزی داخلی داشته دکترا دیر متوجه شده بودن صبح که رفتم پیشش دکتر اینجوری گفت حالم بد شد یهو از بیمارستان زدم بیرون رفتم کلی گریه کردم کلی دعاکردم ازخدا خاستم شوهرم حالش خوب بشه خاستم خدا بهم برگردونه گفتم خدددااااا میثم تنها چیزیه که خیلی دوستش دارم بزار پیش من بمونه بزار پدر بچه م بالاسرمون باشه نذار مهدی من بی پدر بشه تا شب فقط دعا کردم به درگاه خدا زجه زدم شبش رفتم بیمارستان تا صبح کنارش بودم حالش ثابت مونده بود نه خوب میشد نه بدمیشود ۲۲روز توکمابود من همش پیشش بودم غیر روز آخر شبش اونجا بودم صبح مامانم زنگ زدبیا مهدی تورومیخاد بیا باز عصر برو پیشش منم رفتم خونه پسرم تازه یک ساله شده بود بهش که شیر میدادم یهو کنارش خوابم برد بیدار که شدم ۷شب بود مادرم نذاشت که برم بیمارستان گفت فردا صبح برو که شبم اونجا باشی شب که خوابیدم میثم اومدتوخوابم گفت خیلی دوستت دارم مواظب پسرم باشی منو فراموش نکنیا دم دم های اذان صبح بود که پریدم از خواب تا ساعت ۷صبح گریه کردم گفتم منو ببرید پیش میثم تا منو بردن بیمارستان با دیدن خانواده ی شوهرم که همشون مشکی پوشیدن وگریه میکنن ازحال رفتم آره رفت میثمم رفت پدربچه م رفت انگار همون اذان صبح اومد حافظی کرد و رفت دنیا دیگه برام مفهومی نداشت چه لحظه های تلخی بود خدا واسه کسی نیاره بعد سوم شوهرم رفتم خونه ی مادرم هنوز باورنمیکردم نیست سختم بود هفته ش گذشت چهلمش گذشت من شده بودم یک روح یهو بخودم می اومدم میدیدم سر مزارشم مامانم اینا منو گم میکردن میدیدن من نیستم منو سر مزارش پیدا میکردن برام سخت بود عشقمو ازدست داده بودم گذشت و گذشت تا یک سال شد تو این یک سال خانواده ی شوهرم باهام سرد برخورد میکردن بعد یک سال رفتن شکایت کردن از من که میخان مهدی رو بگیرن منم گفتم چرا میخاین اینکارو کنید مگه من مهدی رو به شما میدم گفتن ما نمیخایم نوه ی ما زیردست غریبه بزرگ بشه گفتم منظورتون چیه گفتن شاید بعداً بخای ازدواج کنی ... گفتم ازدواج نمیکنم ... راضی نشدن ... گفتن یا با پسر خودمون ازدواج میکنی یا میگیریم ... منم سنی نداشتم۱۶سال داشتم ... مامانم یکسره میگفت میثم رو از دست دادی پسرتو از دست نده به خاطر مهدی ازدواج رو قبول کن ... اینقدر تو سرم خوند که تا من قبول کردم بشم زن برادرشوهرم البته برادر شوهرم مجرد بود وهم سن هم بودیم من ۶ماه ازش بزرگتر بودم مادرم با خانواده ی شوهرم همدستی کرده بود من اگه میدونستم که نمیتونن مهدی رو از من بگیرن قبول نمیکردم منو ترسونده بودن ... منم از قانون خبرنداشتم .... ادامه دارد....🎐 🍃...@Sofreyedel...🍃