eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.4هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
#عشق_بارانی_6 قسمت ششم بعداز کلی کتک زدن خودم خسته و بیحال افتادم روی مبل در باز شد و پلیس اومد دا
قسمت هفتم با حالت زاری گفتم: چرا مامان اذیتم میکنی چرا همش حرفتو عوض میکنی تو همین چند ساعت پیش گفتی باشه . مامانم گفت: دروغ گفتم هیچ راه نجاتی نداشتم جز کتک زدن خودم, روانی شده بودم شروع کردم به کتک زدن خودم و جیغ میزدم و به مامانم میگفتم تو بدقولی تو دهن بین هستی شما میخواین منو بکشین. داییم که دید آروم نمیشم اومد سمتم درازم کرد روی مبل و روم نشست مشت هاش رو حواله صورتم کرد وقتی دید من جیغ زدن هام قطع نمیشه با یک شال دهنمو بست و با شال دیگه دستامو و بعدهم زنگ زد ۱۱۸ و شماره مرکز توانبخشی ابن سینا یا همون تیمارستان رو گرفت و زنگ زد به اونا و گفت منو می‌بره اونجا .... اصلا باورم نمیشد بخوان همچین کاری با من بکنن من که دیوونه نبودم من فقط عاشق بودم یک چادر مشکی انداختن روی صورتم و منو انداختن توی ماشین و چقدر دلم گرفت از مادری که ازم دفاع نکرد. اونجا که رسیدیم به همه نگاه میکردم تا شاید با نگاهم بفهمن من خوبم و روانی نیستم ولی هیچ کس به من و نگاهم و اشکام محل نمی‌داد انگار واسشون عادی بود این چیزا.... روی یک تخت درازم کردن ساکت و آروم بودم تا بهشون بفهمونم مریض نیستم... همه رفته بودن و فقط مامانم پیشم بود یهو صدای جیغ یک مرد بلند شد نگاهش کردم دست و پاش به تخت زنجیر شده بود و جیغ میکشید و فوشای رکیک میداد تمام تنم می‌لرزید من فقط ۱۷سالم بود این حجم از مشکلات واسم غیر قابل هضم بود... حتی الان هم که دارم می‌نویسم بعداز چند سال با یاد آوردنش دستام میلرزه و اشکام جاری شده خدا واسه هیچ کس نیاره اون روزو... یک طرف دیگه یک خانومه راه می‌رفت به خودش جیش میکرد و حرف میزد .... اوضاع بدی بود و من همه اون روزا رو تحمل کردم واسه رسیدن به رضا... یک خانومه اومد پیشم مهربون بود حتی مهربون تر از مادرم توی اون لحظه ازم پرسید چی شده بهش گفتم دست روی سرم کشید گفت تورو باید ببرن پیش مشاور نه اینجا اینجا که جای تو نیست . خانومه مامانمو راضی کرد و منو از اونجا آوردن بیرون ولی به شرط این که دیگه سمت رضا نرم... داییم وقتی اومد، آشوب بپا کرد و رفت مامانم منو برد گردش منو برد واسم بستنی خرید ،لپ لپ خرید، فکر میکرد بچه ام با این چیزا رام میشم یا نه فکر میکرد با این چیزا دردم خوب میشه دردی که هنوز بعد چندسال خوب نشده.... تمام بدنم درد میکرد تمام صورتم سیاه و کبود بود تمام استخون هام تیر میکشید ترسیده بودم شب با آرام بخش می‌خوابیدم و با کابوس بیدار میشدم روانی نبودم ولی اونا با بردن من به تیمارستان روانیم کردن.... هر روز و هر ساعت یک گوشه کز میکردم زل میزدم به یک گوشه دیگه رضا توی ذهنم نبود همش اون روز توی تیمارستان اون مرد اون زنجیر اون آمپول که با بی‌رحمی بهش زدن اون زن که جیش میکرد اون دکترای بی روح که بهم محل نمیدادن،همه چیز مثل فیلم هی واسم تکرار میشد به چه جرمی به جرم عاشق شدن ، عاشق شدن که حق طبیعیه همه است اما واسه من جرم بود و تاوان دادم .... ادامه دارد.... 🍃...@Sofreyedel...🍃