یه خاطره خواستگاری خواهرم رو تعریف کنم من ازدواج کرده بودم دو سال بود بعد رفتم مسجد یه خانمه هی با ذوق نگاهم میکرد لبخند میزد بعد گفت دخترم ببخشید شما رو اینطرف ندیدم آخه من تو محله مادرشوهرم اینا رفته بودم مسجد خلاصه گفتم من عروس فلان خانم چون مادرشوهرمو مسجدی ها میشناختن گفتم عروس اون خانم هستم یهو دپرس شد بعد گفت خواهر مجرد نداری 😂 منم گفتم چرا دارم گفت میشه شماره مادرت رو بدی برای امر خیر اگر قسمت باشه برای پسرم منم شماره مامانمو دادم خلاصه زنگ زده بود به مامانم معرفی شده بودن و خلاصه بعد از پرس و جو و اینا از مادرشوهرم دیگه مامانم اینا اجازه داده بودن بیان خلاصه تا اومده بودن کاشف به عمل اومد که پدر پسره زمان قدیم خواستگار مادرم بوده😅
خلاصه مامانم اومد گفت دیگه به کسی شماره ندیا😕 گفتم چی شده گفت بابای پسره خواستگار من بود چهل و پنج سال پیش چهار پنج بار اومدن ما ردشون کردیم 😂😂 خلاصه مامان پسره اگه میدونست هنگ میکرد😝 دیگه بعد از اینکه رفتن یه هفته بعد زنگ زدن پدرم جواب رد داد بخاطر اختلاف سنی پسره با خواهرم .دیگه نفهمیدیم پدره جریان رو گفته یا نه ولی از جواب منفی ما مادر پسره بهش برخورده بود گفته بود خوبه حالا دختر کوچیکه ات شبیه دختر بزرگه ات نیست و انقدر طاقچه بالا میزاره 😐😐 😂😂
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان جان خیلی کانال خوبی دارین چقدر ازتجربیات دوستان استفاده میکنم ازخدا میخام بحق بی بی دوعالم
اجروپاداش بزرگ این کار بزرگ که جمع کردن تعدادی از هموطنان کنار هم برا
تجربیات همدیگه واینکه خیلیا حرف دل ودرد دلاشونونمدونن به کی بگن وداخل این کانال میگن نصیبتون بشه البته هرچند
دلخورم که پیام من هم داخل کانال نزاشتی تاشاید عزیزی تجربه ای داشته بهم کمک میکرد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان عزیزم ببخشید همیشه مزاحم هستم برآب خانمی که گفتن جارو دم در خونمون
گزاشتن عزیزم اصلن به دلت بد راه نده اگه خدا نخواد هیج کس هیچ کاری نمیتونه
بکنه برا باطل شدن سر وجادو سرکه خوبه یه کم سر که بریز توشیشه پاکن دم در وچها گوشه خونه اسپره کن 💚
ذکر افوض امری الی الله آن الله بصیر باالعباد زیاد بگو وذکر حسبنا االله نعم الوکیل نعم الله مولا ونعم ال نصیر
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
داستانی تکان دهنده🌸
🌙ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
💐ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨد ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.
👈ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🌱ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ!
🌹ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ.ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ!
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ!
🌹"ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!!
🌺ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
👈ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ!
🌱ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ!ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!!
🌺ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ:ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
❣ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!!
🌹ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ.ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!...
❤️خدﺍﻭﻧﺪﺍ!
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ...
⬅️ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ
(شیخ بهایی)
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام به آسمان آبی
اول باید تشکر کنم از آسمان جان خطاب به اون خانم که ی دختر ۶ ساله داره
تصمیم گرفته که دوباره بچه دار بشه یک سقط داشته الان با کل دارو درمان وعکس رنگی نتیجه
نگرفته باردار نشده من یک طبیب سراغ دارم که خیلی خیلی دارو هاش نتیجه بخش اس من
تجربه خودم میگم کسانی که حتی دکتر ها جواب کرده که اصلا باردار نمیشی با دارو های این خانم طبیب باردار شده که هیچ حتی
داروی دوقلو زای تجویز میکنه و مردم نتیجه میگیره آسمان جان این پیام من را داخل گروه قرار بده تا گره از کار زوج ها باز بشن
شرینی مادر شدن بچشند اگر خانم ها خواستند شماره من بهش بده تا ادرس وشماره طبیب بدم
البته که ابن حاج خانم به تمام بیمارانش دارو پست میکند لازم نبست حضوری برن پیشش
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان عزیزم ،بخدا شما یک فرشته هستی که بدون هیچ چشم داشتی به درد
دل گروه گوش میدید اون رو برای خواهران عزیز به اشتراک میگذاری بلکه مشکلشون
حل بشه،سپاس از زحمات بی دریغت،منم خواستم از خواهرای تهرانی آدرس مرکز
خرید لباس مجلسی بپرسم که هم تنوع زیاد داشته باشه هم قیمتش مناسب
باشه،چون چند وقت دیگه عروسیه داداشمه گفتم از اونجا خرید کنم،پیشاپیش از همتون متشکرم
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان جان
لطفا پیام من روبزار اورژانسیه
من ازاول دخترخونه بودم پر...یودیم نامنظم و دردناک بودش تا ازدواج کردم و دیدم بچه دارنمیشم بعداز یک سال ونیم دکتر رفتم آمپول زیرجلدی زدم و عکس رنگی گرفتم که گفتن یکی از لوله های رح.م بسته بود وبازکردیم که سال۹۵ باردارشدم ویه پسر خدا داد بهم بعدومن چون میدونستم مشگل دارم بعدازاون اصلا جلوگیری نداشتم گفتم هروقت باردارشدم عیبی نداره همسرمم راضی بودن تا یک ماه پیش که باردارنشدم تواین چندسال .عادت ماهانه به شدت نامنظم وموی زاید صورت ایناهم دارم ولی دکتر نرفتم.یه ماهه پیش رفتم دوباره بهم عین موقع پسرم امپول زیرجلدی شکم زدم و عکس رنگی نوشتن با بیهوشی رفتم انجام دادم وبردم پیش دکتر گفتن تخ...مدان ها تنبل بودن خوب رشد کردن وعکست هم خوب هستش اقدام کنید برای بارداری ولی هنوز جوابی نگرفتم بلافاصله دکتربهم گفتن باید آی یو آی انجام بدی ولی همسرم راضی نیس چیکارکنم خیلی ناراحتم هم ازنظر هزینه های درمان که همین چند جلسه دکتر وعکس رنگی....والان هم که میگن آی یو آی مستاجرم گرفتارم ولی بچه هم دوست دارم پسرم همش گریه میکنه که همه برادر دارن خواهر دارن من تنهام .دارو دادن دارم مصرف میکنم تورو بقران برام دعا کنید خواهرای گروه که باهمین دارو ها وعکس رنگی دوباره عین موقع پسرم باردارشم.اززبون خانواده شوهرم غصه بخورم ازنداری از تنهایی بچم دارم دق میکنم😭جاریمم حاملس اون رومیبینم که ناخواسته وتوعقد باردارشده دارم دق میکنم خدایا حکمتت چیه به اونی که نمیخاد میدی به اونی که میخادنه😭برام خیلییی دعا کنیدخدا دامن همه ی کسایی که آرزوی بچه دارن سبز کنه بحق بانوی دوعالم مادرمون فاطمه زهرا😭😔
من باشم همسایه امام رضا🙏
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام اسمان جان مینویسم برای خانمی که گفتن درخونشون جاروگذاشته بودن
خواهرگلم به فرض اینکه کسی شماروجادوکرده باشه بی شک هیچ قدرتی بالاترازقدرت خدانیست
هرجادو. طلسم باخوندن ایات قران دفع میشه درخوندن مداومت کنیدتاانرژی های منفی ازخونتون دوربشه اب نمک وگلاب هرچهارگوشه خونه بریزید واسپندونمک دودکنیدپنجره هاروبازبزارید عودهای مخصوص انرژی دودکنید موقع اذان صدای تلویزیون روبلندکنید
ونکته اخراینکه به هیچ عنوان اصلااسترس اینچیزارونداشته باشید چون استرس بارمنفی همراه داره وکل فضای خونه روپخش میکنه ودرروحیات وخلق خووروزی خونه اثرمنفی میزاره
اینقدربه خدامتصل شو پرانرژی زندگی کن که هراحساس بدی دربرابرت سرخم کنه
موفق باشید🌹🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام به آسمان عزیزم و دوستای کانال خواهری که میگن جارو دم درشون گذاشتن احساس میکنن که طلسم شدن من نتونستم به راحتی از پیامتون بگذرم چون میگید که آسایش ندارید ناراحت شدم عزیزم . خیلی ببخشید( اِدرار) رو جلوی در و تو چهار گوشه خونتون بریزید اینجوری اگه دعا یا طلسمی باشه برطرف میشه من این کار رو به شخصه در اطرافیانم دیدم که خودشون گفتن که طلسم شدن یا دعایی کردن و زندگیشون خوب نبوده و این کارو کردن و و واقعاً نتیجه داشته.
من خواهرم همسرش بهش اصلا توجهی نداشت و پولی هم بهش نمیداد و جلوی خونوادهاش اصلاً با خواهرم حرف نمیزدوهرچی پول درمیورد یابه برادرش میدادیابه پدر مادرش.تا اینکه خواهرم خیلی ناراحت بوده و مشکلش رو به همسایهشون که خیلی خانم خوبی هست و سن و سال دار هم هست به اون گفته و این راهکار رو ایشون بهش پیشنهاد دادن و خدا را شکر مشکلشون حل شده و توی خونواده شوهر خواهرم دایی خانواده جادوگر هستش و اون داییه فوت شده و پسرش کارای همونو داره انجام میده.
خداازکسایی که این کارهارو انجام میدن نگذره.
انشاءالله که مشکل شما وهمه اعضای کانال حل بشه خیلی ممنونم از آسمان عزیز به خاطر کانالی که ایجاد کرده.
به برکت صلوات برمحمد و آل محمد.
لاحُولَ وَلاقُوَّۀ إلاّ بِاللهِ العَلِّی العَظِیمِ
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام به آسمان و هم گروهی های عزیز🌹
تو کانال دیدم همه در مورد ازدواج یه دختر خانم با یه آقایی که بچه دارن صحبت میکنن که اغلب هم گفتن نکن این کار رو
ولی ببخشید من تجربه نزدیکی که خودم دیدم رو میگم یه کی از اقوام نزدیک با مردی ازدواج کرد که دو تا بچه و یه مادر پیر داشتن ازدواج کرد
با همسرشو بچه های کوچیک و مادر زندگیشو شروع کرد
خدا شاهده حتی اوضاع خوبی هم نداشتن
با صبوری و عشق هم بچه ها رو بزرگ کرد هم کلی سر رشته از مادر شوهر پیرش یاد گرفت و مثل یک مادر و دختر
و مادرشوهرشم فوت کردند و کلی ازش راضی بودن
خودشم یه دونه بچه دنیا آورد که میگفت من دوتای دیگه هم دارم بستمه
الان اون دوتا بچه بهش مامان میگن طوری هم دوسش دارن که کسی نمیفهمه بچه های خودش نیستن
عزیزای من همه چی به خود آدم بستگی داره به طرز نگاهت که بخوایی به اون بچه به عنوان کسی که بعد ها میتونی به عنوان فرزند بهش تکیه کنی عشق بورزی
یا مدام به عنوان یک مزاحم بهش نگاه کنی
کسی میگفت آدم به یه گیاه آب میده کلی ثواب داره چه برسه به بچه معصوم
که در کنار زندگیت قلبش رو پر از محبت کنی
زندگی کلا سختی و بالا پایین های طاقت فرسا داره
چه برا کسی که با مردی بدون بچه ازدواج میکنه
چه برا اونی که با مردی بچه دار ازدواج میکنه
مهم نگاهه خود شخص به زندگیه
ان شاءالله خدا بهترین هارو نصیبت کنه دوست عزیزمون که میخواد به یه آقای بچه دار آزدواج کنه،❤️🌹🌹🌹
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام آسمان خانم خدا قوت
اگر صلاح دانستید پیام بنده را درگروه قرار دهید
در رابطه با خانمی که پدر شوهر وبرادر شوهرش کلید خانه را دارند
عزیزم مشکل شما اینه که با قاطعیت با همسر و خانواده همسرتان صحبت نمی کنی البته مشکل خیلی از خامها هست
اصل مشکل را بیان کنید وبگویید که هر خانه ای حریم خصوصی دارد و اطرافیان باید به حریم خصوصی شما احترام بگذارند
وخیلی هم محترمانه وبدون جرو بحث در این مورد با همسرتان و پدر و برادر همسرتان صحبت کنید ولی با قاطعیت و بعد هم به پدر شوهرتون اجازه ندهید وارد اتاق خواب شما شوند وسوار ماشین برادر شوهرت نشو یک مدت جایی نرو بگو نمیخام با برادر ت برم
ولی در مورد مسائل دیگر بی احترامی نکنید یعنی بذار همه بدونن که مشکل شما فقط رعایت حد و حدود هاست نه قطع ربطه یا بی احترامی
خواهر گلم با سیاست وبا تحقیق ومطالعه با همسر خانواده اش برخورد کن
آفرین برشما که پا ک دامن هستید و مقید به شرع ودین مطمئن باشید یکمی هم تلاش کنید خداوند مشکلت را حل خواهد کرد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوست عزیزی که سرویس مدرسه هستن ترس از تصادف پیدا کردن ...سعی کن مغزتو گرم کنی ترس اصطراب استرس همه ناشی از سرد شدن مغز هست گل گاو زبون دم کن بخوری بعدشم سعی کن اصلا نترسی سریع ذکر بگو ....بعداز یه مدت دیدی که خوب نشدی ناچاری بری دکتر تا بهت دارو بده خوب بشی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کیا با این بازی خاطره دارن؟
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_بازی
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دو اصل تربیتی در دهه شصت😂😂😂
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
گفتم
هیچ کس از آینده خبر نداره مطمئن باشید اگه به عقب برگردید نمی تونید حریف سر نوشت بشید.
لبخندی زد.
_حرفات بوی مادرت رو میده.
لبخندی زدم و گفتم
مامان بدجور دلباخته شما بود.
خیچ وقت به من حتی خودش اجازه بی احترامی نمی داد.
_مادرت خانم بود یه خانمی که تا به حال به چشم ندیده بودم.
قدرش رو ندونستم و حالا اینجوری از دستش دادم.
وقتی آدما از کنارمون رفتن میفهمیم که چه قدر به وجودشون نیاز داریم و ما قدر اون لحظه هارو نتونستیم.
با تمنا توی چشماش خیره شدم.
بابا بیا بشیم مثل قبل بیا مثل قبل زندگی کنیم.
لبخندی زد و دستی بر روی سرم کشید.
_شرمنده دخترم، شرمنده که پدر خوبی نبودم.
با بغض گفتم
بابا تو بینظیر بودی و هستی!
شما همیشه حتی در مواقع عصبانیت و ترک کردنمون برام عزیز بودید اونی که باید ببخشه شمایید، شما منو ببخشید که دختر خوبی نبودم و برای برگشتن به زندگی سه نفرمون کمکی نکردم.
_تو کمک کردی ولی....
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جایی برای موندن دارین؟
_نه
پس بیاین پیش ما
_تو کجا هستی؟
تو خونه اقا ساواش
اخمی کرد و گفت
_یعنی؟
لبخندی به غیرت بابام زدم و گفتم
یعنی خدمتکارش هستم.
_خدمتکار؟
سرم رو تکون دادم.
برای چی خدمتکارش شدی؟
_داستانش طولانیه بابا دلمم نمی خواد باز به عقب برگردم پس بیاین گذشته فراموش کنیم و سعی کنیم آینده رو بهتر بسازیم.
پتو روی بابا مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و
در رو آروم بستم.
وارد هال شدم ساواش روی صندلی نشسته بود اما حسین نمی دیدم به اطراف نگاه کردم و گفتم
حسین کجاست؟
نگاهم کرد و گفت
_کار داشت رفت.
بابامو از کجا پیدا کردین؟
لبخندی زد.
_از روی زمین
تک خنده ای کردم و گفتم
خداروشکر بابا زیر زمین نبوده و گرنه براتون خیلی سخت می شده.
_حتی اگه تو آسمون هم بودن پیداشون میکردم و به زمین می آوردم.
مقابلش روی صندلی نشستم.
چرا همچین کاری کردین؟
پا رو پا انداخت و گفت
_ خودت چی فکر می کنی؟
لبخند کمرنگی زدم.
همون موقع که عذر خواهی کردین بخشیدم.
با تعجب گفت
_به همین زودی؟!
لبخندم پر رنگ تر شد.
سرم رو تکون دادم.
آره
مگه بخشیدن چه قدر زمان میبره؟!
_فکر نمی کردم بعد اون اتفاق ها به این سرعت منو ببخشی!
بخشش نیاز به زمان و مکان نداره.
وقتی احساس کردی قلب و دلت یه نفر رو بخشیده ذهنت از همه خاطره های بد پاک میشه
دستمو روی قلبم گذاشتم.
همینطور دلت از کینه هم پاک میشه.
_عجیب تر از اون چیزی هستی که بتونم بشناسمت...
🍹قسمت اول
باسلام خدمت مدیر گرامی و اعضای محترم و مشتاق کانال داستان و پند🌹🌹ممنون که همراهی میکنید.
گاهی خودم را سرزنش می کنم و گاهی پدر و مادرم را باعث و بانی تمام رنجها و بدبختی هایم می دانم.کاش می توانستم به گذشته برگردم و اشتباهاتم را جبران کنم.افسوس و صدافسوس که آب رفته دیگر به جوی باز نخواهد گشت.
فرزند ارشد خانواده بودم وعلاقه ای به درس و ادامه تحصیل نداشتم و فقط،از ترس بابا و به اجبار او به دبیرستان می رفتم.هر وقت من و برادرم میلاد، نمره پایین می گرفتیم،بابا، بیرحمانه ما را به باد کتک می گرفت.علاوه بر میلاد،دو خواهر کوچکتر ازخودم داشتم و یک جورایی کمک حال مامان بودم و از شادی،خواهر کوچکم مراقبت می کردم.آن روزها حاضر بودم یک تنه تمام کارهای خانه را انجام بدهم اما به دبیرستان نروم.
بابای رفیق بازم درحال عیش و نوش با دوستانش بود و مامان مثل گارسونی سینی به دست،از آنها پذیرایی می کرد.در عجب بودم از مامان که هرگز گله وشکایتی نمی کرد و بابا را با وجود اخلاق تند و تیزش مثل بت می پرستید.بابابه همان اندازه که در خانه بدخلق و عصبی بود ،بیرون از خانه،خوش مشرب و اهل بگو بخند بود.او در شهر دیگری مشغول کار بود و از درآمد نسبتا بالایی برخوردار بود،افسوس که همه درآمدش صرف عیاشی و وقت گذرانی با دوستان نابابش می شد و به نیازهای ما چندان توجهی نمی کرد.او هرماه مبلغ ناچیزی به مامان میداد و ما به سختی گذران زندگی میکردیم.نه تفریح و مسافرت می رفتیم،نه لباس درست حسابی می پوشیدیم.همیشه لباسهای کهنه و دِمده دخترخاله و دخترعمه هایم رامی پوشیدیم.
بابا بعداز دو هفته کاری به خانه آمده بود و مامان پر ذوق غذاهای مورد علاقه او را درست می کرد.خواهرم مهشید یک سال از من کوچکتر و کلاس سوم دبیرستان بود.هرقدر که من از درس و مدرسه نفرت و انزجار داشتم ،بالعکس مهشید شاگرد ممتاز دبیرستان و مایه افتخار دبیران و زبانزد همه اطرافیان بود.او نه فقط از نظر درسی که به لحاظ چهره ظاهری هم یک سر و گردن از دختران فامیل بالاتر بود.روز پدر بود و همگی دور سفره نشسته بودیم.به گمانم بابا توقع داشت به او تبریک بگوییم و هدیه ای برایش تهیه کنیم که با لحنی کنایه آمیز گفت: -امروز مثلا،روز پدره.مهشید که از رفتارهای بابا به ستوه آمده و کارد به استخوانش رسیده بود،پوزخند زنان گفت: البته پدر داریم تا پدر.من و میلاد قالب تهی کردیم و مامان با اشاره، او را نهیب زد.هیچ کس حتی مامان، جرات مقابله با بابا را نداشت و همانطور که انتظار می رفت،چهره بابا به آنی برآشفت و پر خشم و عصبانی غرید؛
-از صبح تا شب سگ دو میزنم...
مهشید میان حرفش پرید و بی پروا گفت: سگ دو میزنی و پولش رو صرف عیاشی خودت و اون دوستای عوضیت می کنی، نه زن و بچه هات،آقای پدر.بابا لیوان توی دستش را با ضرب به دیوار کوبید و شروع به داد و قال کرد و اگر حضور به موقع و وساطت عمویم نبود،مهشید را ناکار می کرد.بعداز آن بگومگو،مهشید تا مدتها با بابا صحبت نکرد و هر وقت بابا به خانه می آمد،مهشید از اتاقش بیرون نمی رفت.در یک شب سرد زمستانی که سوز سرما تا مغز استخوان را می سوزاند،مرگ ناگهانی بابا همه را شوکه کرد.با آنکه بابا همیشه محبتش را از ما دریغ می کرد و دل چندان خوشی از او نداشتیم،اما هرگز به مرگش راضی نبودیم .باید اعتراف کنم با فوت بابا، مشکلاتمان چندین برابر شد.مادرم زنی آرام و صاف وساده بود و قابل قیاس با زن عموهای همه فن حریفم ،نبود.بعد از چهلم بابا یکی از عموهایم هر از گاهی به خانه مان می آمد و کمک مالی ناچیزی می کرد.این اواخر هر صبح که به دبیرستان می رفتم، با فرید،پسر همسایه دیوار به دیوارمان،چشم تو چشم می شدم و تا به خودم بیام یک دل نه صددل، شیفته و دلباخته فرید شدم.او هم سال آخر دبیرستان و پسربزرگ خانواده بود وسه برادر کوچکتر از خودش داشت.اینطور که می گفت،گویا پدرش کارگر ساختمانی بود و اوضاع مالی آنها هم چندان مساعد نبود.گرچه برایم اهمیتی نداشت.به مرور ارتباطم با فرید بیشتر شد و کار به جایی رسید که نیمه شب ،یواشکی و دور از چشم همگی ،توی انبار گوشه حیاط، یکدیگر راملاقات می کردیم.اوایل کنار هم می نشستیم و ساعتها از هر دری صحبت می کردیم و...
🍹#ادامه_دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت دوم
شایدبه اقتضای سن وسالم بود،شایدهم تشنه محبت بودم که بی هیچ مخالفتی به فرید اجازه دیدنش را می دادم نه فقط روحم که جسمم هم به او وابسته شود.چند ماهی از دوستی مخفیانه من و فریدمی گذشت.یک شب که باهم بودیم،با شنیدن صدایی از توی حیاط، ظاهرم را مرتب کردم و با دیدن میلاد که نیمه شب به خانه آمده بود،قالب تهی کردم.من و فرید درسکوت، منتظر نشستیم.شانس با من یار بود که میلاد توی اتاقش رفت.بعداز خاموش شدن لامپ اتاقش و اطمینان از خوابیدنش،پاورچین بیرون رفتیم و من کنار مهشید زیر پتو خزیدم.فرید به حدی ترسیده بود که بعداز آن شب دیگر به خانه مان نیامد و بیرون از خانه همدیگر را می دیدیم.چندماه بعد در حال پذیرایی از هما خانم، مادر فرید بودم که با آب وتاب از خواهرزاده اش سیما تعریف کرد.همین که گفت او را برای فرید در نظر گرفته،انگار سطل آب سردی روی سرم خالی کردند و دیگر حرفهای هما خانم را نمی شنیدم.مثل مرغی سرکنده آرام و قرار از وجودم رفته بود.به محض دیدن فرید آشفته و مضطرب در مورد سیما پرسیدم و او مات نگاهم کرد.
-پس حقیقت داره آره؟
-ببین شیرین موضوع اونطوری که تو فکر میکنی نیست.راستش مادرم ،سیما رو خیلی دوست داره ولی اون کیس مورد علاقه من نیست.من هیچ حسی به سیما ندارم.دست خودم نبود خوره ای به جانم افتاده بود و از فریدخواهش کردم با پدر و مادرش صحبت کند.هما خانم از وقتی قضیه من و فرید را شنیده بود،از این روبه آن رو شده و با من سرسنگین شده بود.مهشید هم از وقتی قضیه عشق و عاشقی مرا فهمیده بود،مدام سرزنشم می کرد.
-تو یه احمقی شیرین.از چی این پسره یه لاقبا خوشت اومده؟ نه ظاهرش چنگی به دل میزنه ،نه اوضاع مالی خفنی داره.اون حتی خدمت سربازی هم نرفته.تودست رد به سئنه حامد،با اون همه کمالات گذاشتی ،اون وقت میخوای با این پسره ی نچسب ازدواج کنی وخودت ومامان رو جلوی خاله و حامد، سکه یه پول کنی؟نکن این کار رو شیرین.به خدا پشیمان میشی.ضمنا فراموش نکن هما خانم مخالف سرسخت این وصلته.
هرچه مهشید و اطرافیان نهیبم می زدن و مرا از این وصلت منع میکردن،انگار میخ توی سنگ فرو می بردند و من برای داشتن فرید حریص ترمی شدم.یکی دو هفته بعد،فرید همراه پدر و مادرش به خانه مان آمدند اما دریغ از یک شاخه گل وجعبه ای شیرینی.پدر فرید،مردی بشدت زن ذلیل بود و حرف اول وآخر را هما خانم می زد وتا آنجا که در توان داشت،سنگ جلوی پایمان انداخت و اصرار داشت من و فرید دوسال نامزد بمانیم و بعد از اتمام خدمت سربازیش،جشن عقد و عروسی را برپا کنیم. عموی کوچکم که بشدت مخالف این وصلت بود، به فرید و خانواده اش جواب منفی داد.هر چند فرید بی خیال نشد و او وپدرش این بار،بزرگان و ریش سپید های فامیل را واسطه کردندو بالاخره توانستند رضایت عمویم را جلب کنند.هرچند به اجبار عمو که مخالف نامزدی و صیغه محرمیت بود، به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر فرید شدم.دل توی دلم نبود و از خوشحالی توی ابرها سیر می کردم.یک ماه بعد،فرید به خدمت سربازی رفت و من بیصبرانه در انتظار شروع زندگی مشترکمان به سر می بردم.مهشید بعدازشرکت در کنکور سراسری در رشته دبیری زبان انگلیسی پذیرفته شد. دوسال از عقد من و فریدمی گذشت.مهشید مدرک فوق دیپلم گرفت و به استخدام آموزش و پرورش در آمد و بعداز چند سال مدرک کارشناسی ارشد گرفت.من هم بعد از جشن مختصری،راهی خانه بخت شدم.هما خانم،غیر از حلقه رینگی ساده و یک دست لباس و کیف و کفش،چیزی برایم نخرید و من نیش و کنایه زن عموهایم رابه جان خریدم.هرچند درصدد رفع و رجوع برآمدم که فرید تازه از خدمت برگشته و هنوز کاری دست و پا نکرده و خودم اجازه ندادم برایم طلا بگیرند و.....
سه ماه از ازدواجمان سپری می شد که..
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍹قسمت سوم
سه ماه از ازدواجمان سپری می شد و هما خانم انگار خدمتکار استخدام کرده بود که از صبح تا شب،از من بیگاری می کشید.وقت و بی وقت از مهمانهای ناخوانده اش که از روستاهای اطراف می آمدند، پذیرایی می کردم و هر روز یا درحال آشپزی و شستن ظرف وظروف بودم یا لباس برادر شوهرهایم را اتو می کشیدم. فرید اما همچنان بیکار بود و تازه فهمیدم از محل خدمتش فرار کرده و برگه پایان خدمت هم ندارد.مادرش بابت لقمه نانی که به خوردمان می داد،کلی منت می گذاشت و هر بار غذا مثل زهر از گلویم پایین می رفت. شب هر چه فرید اصرار کرد،برای شام حاضر نشدم .آن شب وشبهای بعد هم گرسنه خوابیدم بلکم فرید به خودش بیاید و فکری به حال زندگیمان بکند.
مادر شوهرم هربار تهدیدوار می گفت؛ اگر به زودی برایش نوه ای به دنیا نیاورم،برای فرید همسر دیگری می گیرد و من ساده لوح از ترس،دیگر از قرصهای ضدبارداری استفاده نکردم و دوماه بعد،باردار شدم.آنقدر بد ویار بودم که دیگر حوصله خودم و خرده فرمایشات هما خانم را نداشتم.از وقتی باردار شده بودم فرید به همراه پدرش به کارگری می رفت و دور از چشم مادرش، مقداری آجیل تقویتی برایم خرید.بدنم ضعیف شده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.هما خانم بشدت خسیس بود و غذاهای سالم و مقوی درست نمی کرد.البته جای گله و شکایتی نبود و من با میل خودم و علیرغم مخالفت خانواده ام، این زندگی را انتخاب کرده بودم...!توی شش ماهی که همسر فرید شده بودم مامان و شادی فقط یکبار به دیدنم آمده بودند.مهشید و مامان سرزده به دیدنم آمدند.مهشید با اکراه نگاهی به اتاق کوچکم انداخت و سری به تاسف تکان داد و در حضور مادر فرید گفت:زیر چشمات چرا گود افتاده؟مادر فرید تندی گفت:شیرین جون بارداره.انگار فحش ناموسی به مهشید داده باشند،پر خشم وعصبانی توپید؛با خودت چی فکر کردی هان؟زندگیت خیلی گل و بلبله، باردار هم شدی؟
مامان از این همه رک گویی مهشید،لب زیرینش رو گاز گرفت و مادر فرید بلافاصله گارد گرفت.
-این چه حرفیه مهشیدخانم.
عوض اینکه به خواهرت تبریک بگی،داری سرزنشش می کنی؟مهشید نه گذاشت و نه برداشت،یکاره گفت:یه نگاه به رنگ و روی شیرین بنداز.از بس سوء تغذیه داره،چشماش گود افتاده.مادرشوهرم مثل بمبی منفجر شد.
- می فرمایین یه لقمه نون توی خونه ما پیدا نمیشه؟مهشید نیشخندی زد و عصبی خانه را ترک کرد.
چند روز بعد،فرید دستمزد ناچیزی گرفت و یواشکی مقداری پسته وهله هوله برایم خرید.مامان با حقوق مستمری ناچیزی که می گرفت، به سختی از پس مخارج میلاد و شادی بر می آمد و اگر کمکها و حمایت های مالی مهشید نبود،نمی دانستم برای تهیه سیسمونی که مادرشوهرم هردم مثل پتک برسرم می کوبید،چه می کردم.مهشید بشدت مخالف بارداریم بود و از مادرشوهرم متنفر بود،با این وجود سنگ تمام گذاشت و برای پسرم بهترین و گران قیمت ترین سیسمونی را تهیه کرد تا جای هیچ گونه حرف و حدیثی باقی نماند.بعداز تولد پسرم، یک ماهی خانه مامان بودم.مامان و مهشید و شادی،حتی میلاد از دل و جان از من و پسرم مراقبت می کردند و به تغذیه ام بسیار اهمیت می دادند.بعداز یک ماه فرید و مادرش سراغم آمدند و دوباره به آن اتاق کوچک برگشتم. از دست مادر فرید عاصی شده بودم.او از روشهای سنتی و قدیمی استفاده می کرد و هر آنچه داروی گیاهی بود،بدون مشورت پزشک متخصص، به خورد پسرم می داد.حق با مهشید بود.حماقت کردم و نباید تحت تاثیر حرفهای مادر شوهرم بچه دار می شدم.از وقتی به خونه خودم برگشتم ،از آنجا که غذای درست حسابی نمی خوردم،شیر کافی برای سیر کردن پسرم نداشتم و با تجویز پزشک باید شیر خشک به او می دادم.اما پولی دربساط نداشتیم و خجالت می کشیدم از مامان و مهشید پول بگیرم.آخر هفته ساک بچه را بستم و به خونه مامان برگشتم.لااقل آنجا می توانستم یک شکم سیر غذا بخورم.کنار مامان نشستم و کمی درد و دل کردم و از مشکلات و سختیهای زندگیم و رفتارهای هما خانم گفتم و او،بی کم وکاست ،همه را برای مهشید بازگو کرده بود.مهشید کلی فحش وناسزا ،نثار فرید و مادرش کرد.هرچند بعدش چند قوطی شیرخشک و مقداری آجیل تقویتی و خرما برایم خرید.پسرم یکسال داشت که مهشید پیشنهاد داد...
🍹#ادامه_دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100