🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 دوراهی 🌸🍃
توی روستای ما وقتی دختری۲۰ساله میشد دیگه ترشیده و پیردختر به حساب میومد و کمتر پسری بود که حاضر میشد با چنین دختری ازدواج کنه...من با وجود اینکه تک دختر بودم و پدرم نسبتا پولدار بود،ولی هیچ خواستگاری نداشتم و از این بابت ناراحت و افسرده شده بودم...
هرکی از راه میرسید یه طعنه ای بهم میزد و دلمو میشکست..
بعضی مواقع که خیلی کم میاوردم میرفتم مسجد و نماز میخوندم تا آروم میشدم....
دیگه از زندگی متاهلی ناامید شده بودم،احساس میکردم بختم بسته شده و قرار نیست باز بشه...حتی یه دونه خواستگار ناحسابی هم نداشتم..
دختر عمه ی مادرم با یکی از اقواممون ازدواج کرده بود ولی صاحب فرزند نمیشد..همسر پولدار و خوش قدوقامتی داشت و مادرشوهرش قصد داشت برای پسرش زن دوم بگیره تا نوه دار بشه...
یادمه یه روز که از مسجد برگشته بودم...فخری خانم(مادرشوهر دخترعمه مادرم)توی حیاط نشسته بود و با مادرم پچ پچ میکردند..بعد از اینکه رفت مادرم با خوشحالی گفت:دختر برات خواستگار حسابی پیدا شده،خدا جواب دعاهامو داد،فرهاد پسر فخری خانم میخواد زن بگیره،زنش بچه دار نمیشه،فخری خانم میگه اگه قبول کنی زنش بشی طلاق زن اولشو میگیره میفرستدش خونه باباش..تو میمونی و فرهاد که خودت میدونی هیچی از آقایی و جوونی و پولداری کم نداره،دیگه چی از خدا میخوای..اگر بخوام حقیقتشو بگم اون لحظه ای کمی خوشحال هم شدم آخه اولین خواستگاری بود که داشتم،اون هم فرهاد که آرزوی هر دختری بود...
اونشب شب ازدواج حضرت علی و بانو بود و تلویزیون مولودی پخش میکرد..نمیدونم چرا یک لحظه خودمو جای زهرا زن اول فرهاد تصور کردم و از خوشحالی صبحم پشیمون شدم.. خلاصه با تمام مخالفتهای مادرم گفتم:نه...من کسی نبودم که بخوام زندگی یه زن دیگه رو بخاطر دل خودم خراب کنم...
اونروز برای اولین بار طعنه های مادرمو شنیدم که سرم داد میزد و میگفت:فکر کردی برای یه دختر۲۰ساله ی ترشیده دیگه خواستگار بهتری میاد که ناز میکنی؟؟؟؟بیشتر از همه اونروز دلم شکست ولی با خودم گفتم خدا بزرگ و رحیمه...شاید باورتون نشه ولی حدود۱۵روز از جواب منفیم میگذشت که پسر یکی از اقوام دورمون که تازه تحصیلات دانشگاهیش تمام شده بود اومدند خواستگاری من...من الان کنار همسرم رضا خیلی خوشبختم..شاید خوشبختی من بخاطر تصمیم اونروز من باشه که نخواستم دل یه زن مثل خودم رو بشکونم...
تشکر از کانال بسیار زیبا و آموزنده ی شما...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
به سادگیِ زنها نگاه نکن،زنها ساده دل میبندند،ساده میگذرند،ساده میبخشند...
ولی فهمیدن راز چشمهایشان ساده نیست!
فهمیدنِ اینکه از تو و از زندگی چه میخواهند ساده نیست!
سالها طول میکشد تا بفهمی چه رابطهای میانِ رنگ رژ لب و رنگ موی یک زن با رنگ دلش و حال و هوایش وجود دارد!
یک عمر زمان میبرد تا بفهمی روشنی و تیرگیِ آرایشِ یک زن با روشنی و تاریکیِ زندگیاش رابطهی عکس دارد یا مستقیم؟
اینکه زنها دل که ببرّند موهایشان را کوتاهِ کوتاهِ کوتاه میکنند یک کلیشه است.
اینکه همهی زنها دلشان که بگیرد غلیظ آرایش میکنند یک قانونِ کلی نیست!
سعی نکن تمامِ زنهای جهان را بشناسی و با همهشان یکجور تا کنی
زنها شبیهِ هم نیستند...
هر زن رمز و رازهای بهخصوصی دارد
واکنشِ زنهای جهان به هر اتفاقی ممکن است به اندازه اثر انگشتـــشان متفاوت و منحصر به فرد باشد!زنها را باهم یکی نکن،در بحرِ چشمهای یک زن غرق شو و بدان داری در دریایی دست و پا میزنی که اِلیالابد هم در آن بمانی باز جا هست برای غرقتر شدن!
میگویند،زنها اثر هنریِ خداوندند...
و من میگویم هیچ مُفَسِّری هنوز پی به سِرِّ هستیِ زن نبُــرده!
#مانگ_میرزایی
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
پاسخ شما برای خانمی که بخاطر اعتیاد همسرش از خدا دور شده...
🌸🍃
سلام آسمان جان راجع به اون خانمی که بخاطر اعتیاد همسرشون از خدا دور شدن بگم اول اینکه اینو کن بهونه که بیشتر در خونه خدا بری و دیگه اینکه معتادسخته ترک کنه واقعا زور مواد خیلی خیلی زیاده شوهر منم همینطور بود نامه گرفتم به زور فرستادمش کمپ اولش بخاطر اینکه تحت تاثیر مواد بود همش فحشم داد ولی بعد ترک راضی بود وتشکر کرد و بعدشم برن کلاس های na و فری کنفرانس و...اینا خودشون نمیتونن ترک کنند باید کمی درک کرد این موضوع را
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
یه تیکه از یه کتاب خوندم که واقعا حالمو خوب کرد، میگفت:
«از رها کردن نترس…
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
همینقدر ساده و قشنگ!
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 دوراهی 🌸🍃
نظر شما برای دلانه دوراهی
🌸🍃
سلام آسمان جون،وای که بعد از خوندن اینهمه خیانت و کسایی که زن دوم شدند و از این حرفها،با خوندن این دلانه جگرم حال اومد😊
ایولا داری دختر،امیدوارم همونطور که حاضر نشدی زندگی یه زن دیگه رو خراب کنی همونطورم زندگیت سرشار از خوشبختی و آرامش باشه..
🌸🍃🌸
سلام،احسنت به این دختر باخدا و منصف..
اکر همه زنان و دختران سرزمینمون مثل شما بودند که حاضر نمیشدند وارد زندگی یه مرد متاهل بشن بخدا الان همه خوشبخت و عاقبت به خیر بودند..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
پاسخ شما درمورد دلانه آتش کینه 🌸🍃 سلام درمورددلانه آتش حسرت خواستم نظرم روبگم واقعاازخوندن این اتفا
نظر شما درباره دلانه آتش کینه
🌸🍃
سلام آسمان جان
در مورد داستان آتش کینه
بهتره که اول پیش یک روانشناس و مشاور خداشناس و مذهبی بدون تعصب بود بره
چون رفتار این خانم متاثر از رفتار اطرافیان مخصوصا پدرش هست
نمیخوام که کاری که کرده رو توجیه کنم
اشتباه کرد
خیلی هم اشتباه کرد
زندگی خوب دوتا آدم رو الکی الکی خراب کرد
ولی این وسط خودش بیشتر از اونا عذاب نکشه کمتر هم نمیکشه
شاید اگر حداقل پدرش سرکوفتش نمیزد و بیشتر هوای دخترش رو داشت ، دخترش این روحیه انتقام جویانه رو پیدا نمیکرد
و خب حقیقتا شاید اگر ما هم جای این خانم بودیم همینکار رو میکردیم
کسی که از همه طرف سرکوفت بشنوه و کسی هواشو نداشته باشه حتی خانواده اش خب معلومه چی سرش میاد
همه بیان یک نفر رو بکوبن تو سرمون
ذهنمون ناخودآگاه نسبت اون آدم تصویر بدی رو میسازه و کم کم تو وجودمون نسبت به اون آدم نفرت پیدا میکنیم
اون الان اگه بخواد بره به اون زوجی که زندگیشون از هم پاشیده همه چیز رو بگه ممکنه بدتر بشه براش
برای همشون بدتره
بهتره اول مشورت بگیره بعد اقدام کنه
چون الان بگه احمال ۸۰ درصد کلا از همه جا طرد میشه و این خیلی مخرب تره
توکل و توسل هم داشته باشن
استغاثه به حضرت زهرا سلام الله هم خیلی موثره
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
غبار غم برود
حال خوش شود 💚🌼
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#بلدی_بگو
🌸🍃
سلام ب همه ی دوستان عزیز امیدوارم حال همگی تون خوب باشه.اسمان جان لطفا پیام منم بزار داخل گروه .از دوستان سوال کنید ایا خوابی ک بعد از ساعت ۹صبح ب بعد ببینیم واقعیت داره یعنی تعبیر داره اخه گفتن خواب روز اثر نداره .یه خواب بد دیدم .
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 بلوغ زودرس 🌸🍃
سلام...
میخواستم داستان زندگی دخترخالم رو ک احساس میکنم خیلی بدرد مادرای کانال میخوره رو براتون بفرستم
اول از همه اینکه من از دخترخالم اجازه گرفتم ولی خب باز از ریز ب ریز جزئیات برام هیچوقت نگفته و من هم چون میدونم مرورش آزارش میده ازش نخواستم بیشتر از این جزئیات رو تعریف کنه
موضوع برمیگرده به سالهای ابتدایی دهه هشتاد منو دخترخالم ۳سال باهم اختلاف سنی داریم و اون بزرگتره ولی خب اصلا شبیه هم نبودیم و نیستیم چ اخلاق چ رفتار...اون تو ی خانواده مرفه ک زیاد مسائل دینی براشون مهم نیست بزرگ شده و من توی خانواده ای ک مذهبی هستن...
خالم و همسر ودخترش زندگی خوبی داشتن و ی واحد آپارتمان توی منطقه ۱ تهران داشتن تا اینکه زمانی ک دختر خاله من کلاس پنجم بود خالم ی پسر بدنیا آورد با بدنیا اومدن پسرخالم تمام توجهات ب سمت اون رفت دخترخاله منم وقتی دید کسی بهش توجه نمیکنه و کمبود محبت رو احساس کرد سریعا رفت سمت جنس مخالف...یادمه تابستونا وقتی میرفتیم خونشون و من ازش میخواستم باهام بازی کنه میگفت تو خیلی بچه ای و بیا بریم پیش ی پسرس باهاش دوستم ببینیش و موتور داره و ...منم بچه بودم حالیم نمیشد باید چکار کنم ی بارم باهاش رفتم بعد ک دیدم همدیگه رو بغل کردن اینقدر ترسیدم بدو بدو میدوم ک برگردم خونه دخترخالمم اسم منو گذاشته بود ببو و بعد از اون دیگه منو باخودش نمیبرد لازمه اینم بگم من رو حساب اینکه دوستش داشتم و دلم نمیخواست کتک بخوره ب هیچکس هیچی نگفتم اون روز...
خلاصه گذشت و تقریبا سالای ۸۴-۸۵بود ک من کلاس پنجم بودم دخترخالم سوم راهنمایی اومده بودن خونه ما و دخترخالم با اصرار زیاد قرار شد تابستون اون سال خونه ما بمونه ولی ی گندی بالا آورد و با سوپرمارکت سرکوچه رفیق شد و رفتن سینما تا ساعت ۱۲ شب ک بابای من فهمید و زنگ زد ک بیان ببرنش بعد از اون شوهرخالم بهش شک کرد و بیشتر زیر نظر گرفتش و چندماه بعد مچشو با پسرهمسایه طبقه بالاییشون تو خونه پسره گرفتن نمی دونم این وسطا چ اتفاقی افتاد ک ب این نتیجه رسیدن دیگه همه جا باهاش برن و یه گوشی ساده نوکیا هم داشت ک ازش گرفتن ولی هرچه قدر فشارهای خالم و همسرش و تلاش برای توضیح دادن اینکه کار دخترخالم بده بیشتر میشد اون بیشتر وقیح میشد حتی رفت گردنبند طلاشو فروخت و یه سیم کارت ایرانسل ب نام یکی از دوست پسراش ک اسمش حمیدرضا بود خرید و یه گوشی و بعد مادر پسره متوجه رابطه پسرش با یه دختر شده بود و یه شر بزرگ برا خالم درست کرد جوری ک رو دیوار محله خالم اینا بزرگ نوشته بودن فلانی حیا کن...
خالم دوباره دخترشو فرستاد پیش ما ولی مامان من حریفش نمیشد برادرمم با اختلاف سنی ۴سال ک با دخترخالم داشت مدام باهم دعواشون میشد و برادرم بهش گیر میداد ک فلان جا نرو فلان کارو نکن با فلانی دیدمت و...
برای همین ب پیشنهاد عمو و عمه دخترخالم تصمیم گرفتن ببرنش پیش مشاوره...و متاسفانه اوضاع فرق چندانی نکرد بجز اینکه خیلی راحت تر میومد ب مامانش میگفت من با فلانی قرار میذارم...
ادامه دارد
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
قشنگترین دعایی
که شنیدم الهی خدا
نگاه کنه به دلت... ♡
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100