eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13هزار دنبال‌کننده
38.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به آسمان و هم گروهی های عزیز🌹 تو کانال دیدم همه در مورد ازدواج یه دختر خانم با یه آقایی که بچه دارن صحبت میکنن که اغلب هم گفتن نکن این کار رو ولی ببخشید من تجربه نزدیکی که خودم دیدم رو میگم یه کی از اقوام نزدیک با مردی ازدواج کرد که دو تا بچه و یه مادر پیر داشتن ازدواج کرد با همسرشو بچه های کوچیک و مادر زندگیشو شروع کرد خدا شاهده حتی اوضاع خوبی هم نداشتن با صبوری و عشق هم بچه ها رو بزرگ کرد هم کلی سر رشته از مادر شوهر پیرش یاد گرفت و مثل یک مادر و دختر و مادرشوهرشم فوت کردند و کلی ازش راضی بودن خودشم یه دونه بچه دنیا آورد که میگفت من دوتای دیگه هم دارم بستمه الان اون دوتا بچه بهش مامان میگن طوری هم دوسش دارن که کسی نمیفهمه بچه های خودش نیستن عزیزای من همه چی به خود آدم بستگی داره به طرز نگاهت که بخوایی به اون بچه به عنوان کسی که بعد ها میتونی به عنوان فرزند بهش تکیه کنی عشق بورزی یا مدام به عنوان یک مزاحم بهش نگاه کنی کسی میگفت آدم به یه گیاه آب میده کلی ثواب داره چه برسه به بچه معصوم که در کنار زندگیت قلبش رو پر از محبت کنی زندگی کلا سختی و بالا پایین های طاقت فرسا داره چه برا کسی که با مردی بدون بچه ازدواج می‌کنه چه برا اونی که با مردی بچه دار ازدواج می‌کنه مهم نگاهه خود شخص به زندگیه ان شاءالله خدا بهترین هارو نصیبت کنه دوست عزیزمون که میخواد به یه آقای بچه دار آزدواج کنه،❤️🌹🌹🌹 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 در رابطه با خانمی که پدر شوهر وبرادر شوهرش کلید خانه را دارند 🍃
سلام آسمان خانم خدا قوت اگر صلاح دانستید پیام بنده را درگروه قرار دهید در رابطه با خانمی که پدر شوهر وبرادر شوهرش کلید خانه را دارند عزیزم مشکل شما اینه که با قاطعیت با همسر و خانواده همسرتان صحبت نمی کنی البته مشکل خیلی از خامها هست اصل مشکل را بیان کنید وبگویید که هر خانه ای حریم خصوصی دارد و اطرافیان باید به حریم خصوصی شما احترام بگذارند وخیلی هم محترمانه وبدون جرو بحث در این مورد با همسرتان و پدر و برادر همسرتان صحبت کنید ولی با قاطعیت و بعد هم به پدر شوهرتون اجازه ندهید وارد اتاق خواب شما شوند وسوار ماشین برادر شوهرت نشو یک مدت جایی نرو بگو نمیخام با برادر ت برم ولی در مورد مسائل دیگر بی احترامی نکنید یعنی بذار همه بدونن که مشکل شما فقط رعایت حد و حدود هاست نه قطع ربطه یا بی احترامی خواهر گلم با سیاست وبا تحقیق ومطالعه با همسر خانواده اش برخورد کن آفرین برشما که پا ک دامن هستید و مقید به شرع ودین مطمئن باشید یکمی هم تلاش کنید خداوند مشکلت را حل خواهد کرد لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوست عزیزی که سرویس مدرسه هستن ترس از تصادف پیدا کردن ...سعی کن مغزتو گرم کنی ترس اصطراب استرس همه ناشی از سرد شدن مغز هست گل گاو زبون دم کن بخوری بعدشم سعی کن اصلا نترسی سریع ذکر بگو ....بعداز یه مدت دیدی که خوب نشدی ناچاری بری دکتر تا بهت دارو بده خوب بشی لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کیا با این بازی خاطره دارن؟ لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دو اصل تربیتی در دهه شصت😂😂😂 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
گفتم هیچ کس از آینده خبر نداره مطمئن باشید اگه به عقب برگردید نمی تونید حریف سر نوشت بشید. لبخندی زد. _حرفات بوی مادرت رو میده. لبخندی زدم و گفتم مامان بدجور دلباخته شما بود. خیچ وقت به من حتی خودش اجازه بی احترامی نمی داد. _مادرت خانم بود یه خانمی که تا به حال به چشم ندیده بودم. قدرش رو ندونستم و حالا اینجوری از دستش دادم. وقتی آدما از کنارمون رفتن میفهمیم که چه قدر به وجودشون نیاز داریم و ما قدر اون لحظه هارو نتونستیم. با تمنا توی چشماش خیره شدم. بابا بیا بشیم مثل قبل بیا مثل قبل زندگی کنیم. لبخندی زد و دستی بر روی سرم کشید. _شرمنده دخترم، شرمنده که پدر خوبی نبودم. با بغض گفتم بابا تو بینظیر بودی و هستی! شما همیشه حتی در مواقع عصبانیت و ترک کردنمون برام عزیز بودید اونی که باید ببخشه شمایید، شما منو ببخشید که دختر خوبی نبودم و برای برگشتن به زندگی سه نفرمون کمکی نکردم. _تو کمک کردی ولی.... سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. جایی برای موندن دارین؟ _نه پس بیاین پیش ما _تو کجا هستی؟ تو خونه اقا ساواش اخمی کرد و گفت _یعنی؟ لبخندی به غیرت بابام زدم و گفتم یعنی خدمتکارش هستم. _خدمتکار؟ سرم رو تکون دادم. برای چی خدمتکارش شدی؟ _داستانش طولانیه بابا دلمم نمی خواد باز به عقب برگردم پس بیاین گذشته فراموش کنیم و سعی کنیم آینده رو بهتر بسازیم. پتو روی بابا مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و در رو آروم بستم. وارد هال شدم ساواش روی صندلی نشسته بود اما حسین نمی دیدم به اطراف نگاه کردم و گفتم حسین کجاست؟ نگاهم کرد و گفت _کار داشت رفت. بابامو از کجا پیدا کردین؟ لبخندی زد. _از روی زمین تک خنده ای کردم و گفتم خداروشکر بابا زیر زمین نبوده و گرنه براتون خیلی سخت می شده. _حتی اگه تو آسمون هم بودن پیداشون میکردم و به زمین می آوردم. مقابلش روی صندلی نشستم. چرا همچین کاری کردین؟ پا رو پا انداخت و گفت _ خودت چی فکر می کنی؟ لبخند کمرنگی زدم. همون موقع که عذر خواهی کردین بخشیدم. با تعجب گفت _به همین زودی؟! لبخندم پر رنگ تر شد. سرم رو تکون دادم. آره مگه بخشیدن چه قدر زمان میبره؟! _فکر نمی کردم بعد اون اتفاق ها به این سرعت منو ببخشی! بخشش نیاز به زمان و مکان نداره. وقتی احساس کردی قلب و دلت یه نفر رو بخشیده ذهنت از همه خاطره های بد پاک میشه دستمو روی قلبم گذاشتم. همینطور دلت از کینه هم پاک میشه. _عجیب تر از اون چیزی هستی که بتونم بشناسمت...
🍹قسمت اول باسلام خدمت مدیر گرامی و اعضای محترم و مشتاق کانال داستان و پند🌹🌹ممنون که همراهی میکنید. گاهی خودم را سرزنش می کنم و گاهی پدر و مادرم را باعث و بانی تمام رنجها و بدبختی هایم می دانم.کاش می توانستم به گذشته برگردم و اشتباهاتم را جبران کنم.افسوس و صدافسوس که آب رفته دیگر به جوی باز نخواهد گشت. فرزند ارشد خانواده بودم وعلاقه ای به درس و ادامه تحصیل نداشتم و فقط،از ترس بابا و به اجبار او به دبیرستان می رفتم.هر وقت من و برادرم میلاد، نمره پایین می گرفتیم،بابا، بیرحمانه ما را به باد کتک می گرفت.علاوه بر میلاد،دو خواهر کوچکتر ازخودم داشتم و یک جورایی کمک حال مامان بودم و از شادی،خواهر کوچکم مراقبت می کردم.آن روزها حاضر بودم یک تنه تمام کارهای خانه را انجام بدهم اما به دبیرستان نروم. بابای رفیق بازم درحال عیش و نوش با دوستانش بود و مامان مثل گارسونی سینی به دست،از آنها پذیرایی می کرد.در عجب بودم از مامان که هرگز گله وشکایتی نمی کرد و بابا را با وجود اخلاق تند و تیزش مثل بت می پرستید.بابابه همان اندازه که در خانه بدخلق و عصبی بود ،بیرون از خانه،خوش مشرب و اهل بگو بخند بود.او در شهر دیگری مشغول کار بود و از درآمد نسبتا بالایی برخوردار بود،افسوس که همه درآمدش صرف عیاشی و وقت گذرانی با دوستان نابابش می شد و به نیازهای ما چندان توجهی نمی کرد.او هرماه مبلغ ناچیزی به مامان میداد و ما به سختی گذران زندگی میکردیم.نه تفریح و مسافرت می رفتیم،نه لباس درست حسابی می پوشیدیم.همیشه لباسهای کهنه و دِمده دخترخاله و دخترعمه هایم رامی پوشیدیم. بابا بعداز دو هفته کاری به خانه آمده بود و مامان پر ذوق غذاهای مورد علاقه او را درست می کرد.خواهرم مهشید یک سال از من کوچکتر و کلاس سوم دبیرستان بود.هرقدر که من از درس و مدرسه نفرت و انزجار داشتم ،بالعکس مهشید شاگرد ممتاز دبیرستان و مایه افتخار دبیران و زبانزد همه اطرافیان بود.او نه فقط از نظر درسی که به لحاظ چهره ظاهری هم یک سر و گردن از دختران فامیل بالاتر بود.روز پدر بود و همگی دور سفره نشسته بودیم.به گمانم بابا توقع داشت به او تبریک بگوییم و هدیه ای برایش تهیه کنیم که با لحنی کنایه آمیز گفت: -امروز مثلا،روز پدره.مهشید که از رفتارهای بابا به ستوه آمده و کارد به استخوانش رسیده بود،پوزخند زنان گفت: البته پدر داریم تا پدر.من و میلاد قالب تهی کردیم و مامان با اشاره، او را نهیب زد.هیچ‌ کس حتی مامان، جرات مقابله با بابا را نداشت و همانطور که انتظار می رفت،چهره بابا به آنی برآشفت و پر خشم و عصبانی غرید؛ -از صبح تا شب سگ دو میزنم... مهشید میان حرفش پرید و بی پروا گفت: سگ دو میزنی و پولش رو صرف عیاشی خودت و اون دوستای عوضیت می کنی، نه زن و بچه هات،آقای پدر.بابا لیوان توی دستش را با ضرب به دیوار کوبید و شروع به داد و قال کرد و اگر حضور به موقع و وساطت عمویم نبود،مهشید را ناکار می کرد.بعداز آن بگومگو،مهشید تا مدتها با بابا صحبت نکرد و هر وقت بابا به خانه می آمد،مهشید از اتاقش بیرون نمی رفت.در یک شب سرد زمستانی که سوز سرما تا مغز استخوان را می سوزاند،مرگ ناگهانی بابا همه را شوکه کرد.با آنکه بابا همیشه محبتش را از ما دریغ می کرد و دل چندان خوشی از او نداشتیم،اما هرگز به مرگش راضی نبودیم .باید اعتراف کنم با فوت بابا، مشکلاتمان چندین برابر شد.مادرم زنی آرام و صاف وساده بود و قابل قیاس با زن عموهای همه فن حریفم ،نبود.بعد از چهلم بابا یکی از عموهایم هر از گاهی به خانه مان می آمد و کمک مالی ناچیزی می کرد.این اواخر هر صبح که به دبیرستان می رفتم، با فرید،پسر همسایه دیوار به دیوارمان،چشم تو چشم می شدم و تا به خودم بیام یک دل نه صددل، شیفته و دلباخته فرید شدم.او هم سال آخر دبیرستان و پسربزرگ خانواده بود وسه برادر کوچکتر از خودش داشت.اینطور که می گفت،گویا پدرش کارگر ساختمانی بود و اوضاع مالی آنها هم چندان مساعد نبود.گرچه برایم اهمیتی نداشت.به مرور ارتباطم با فرید بیشتر شد و کار به جایی رسید که نیمه شب ،یواشکی و دور از چشم همگی ،توی انبار گوشه حیاط، یکدیگر راملاقات می کردیم.اوایل کنار هم می نشستیم و ساعتها از هر دری صحبت می کردیم و... 🍹 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍹قسمت دوم شایدبه اقتضای سن وسالم بود،شایدهم تشنه محبت بودم که بی هیچ مخالفتی به فرید اجازه دیدنش را می دادم نه فقط روحم که جسمم هم به او وابسته شود.چند ماهی از دوستی مخفیانه من و فریدمی گذشت.یک شب که باهم بودیم،با شنیدن صدایی از توی حیاط، ظاهرم را مرتب کردم و با دیدن میلاد که نیمه شب به خانه آمده بود،قالب تهی کردم.من و فرید درسکوت، منتظر نشستیم.شانس با من یار بود که میلاد توی اتاقش رفت.بعداز خاموش شدن لامپ اتاقش و اطمینان از خوابیدنش،پاورچین بیرون رفتیم و من کنار مهشید زیر پتو خزیدم.فرید به حدی ترسیده بود که بعداز آن شب دیگر به خانه مان نیامد و بیرون از خانه همدیگر را می دیدیم.چندماه بعد در حال پذیرایی از هما خانم، مادر فرید بودم که با آب وتاب از خواهرزاده اش سیما تعریف کرد.همین که گفت او را برای فرید در نظر گرفته،انگار سطل آب سردی روی سرم خالی کردند و دیگر حرفهای هما خانم را نمی شنیدم.مثل مرغی سرکنده آرام و قرار از وجودم رفته بود.به محض دیدن فرید آشفته و مضطرب در مورد سیما پرسیدم و او مات نگاهم کرد. -پس حقیقت داره آره؟ -ببین شیرین موضوع اونطوری که تو فکر میکنی نیست.راستش مادرم ،سیما رو خیلی دوست داره ولی اون کیس مورد علاقه من نیست.من هیچ حسی به سیما ندارم.دست خودم نبود خوره ای به جانم افتاده بود و از فریدخواهش کردم با پدر و مادرش صحبت کند.هما خانم از وقتی قضیه من و فرید را شنیده بود،از این روبه آن رو شده و با من سرسنگین شده بود.مهشید هم از وقتی قضیه عشق و عاشقی مرا فهمیده بود،مدام سرزنشم می کرد. -تو یه احمقی شیرین.از چی این پسره یه لاقبا خوشت اومده؟ نه ظاهرش چنگی به دل میزنه ،نه اوضاع مالی خفنی داره.اون حتی خدمت سربازی هم نرفته.تودست رد به سئنه حامد،با اون همه کمالات گذاشتی ،اون وقت میخوای با این پسره ی نچسب ازدواج کنی وخودت ومامان رو جلوی خاله و حامد، سکه یه پول کنی؟نکن این کار رو شیرین.به خدا پشیمان میشی.ضمنا فراموش نکن هما خانم مخالف سرسخت این وصلته. هرچه مهشید و اطرافیان نهیبم می زدن و مرا از این وصلت منع میکردن،انگار میخ توی سنگ فرو می بردند و من برای داشتن فرید حریص ترمی شدم.یکی دو هفته بعد،فرید همراه پدر و مادرش به خانه مان آمدند اما دریغ از یک شاخه گل وجعبه ای شیرینی.پدر فرید،مردی بشدت زن ذلیل بود و حرف اول وآخر را هما خانم می زد وتا آنجا که در توان داشت،سنگ جلوی پایمان انداخت و اصرار داشت من و فرید دوسال نامزد بمانیم و بعد از اتمام خدمت سربازیش،جشن عقد و عروسی را برپا کنیم. عموی کوچکم که بشدت مخالف این وصلت بود، به فرید و خانواده اش جواب منفی داد.هر چند فرید بی خیال نشد و او وپدرش این بار،بزرگان و ریش سپید های فامیل را واسطه کردندو بالاخره توانستند رضایت عمویم را جلب کنند.هرچند به اجبار عمو که مخالف نامزدی و صیغه محرمیت بود، به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر فرید شدم.دل توی دلم نبود و از خوشحالی توی ابرها سیر می کردم.یک ماه بعد،فرید به خدمت سربازی رفت و من بیصبرانه در انتظار شروع زندگی مشترکمان به سر می بردم.مهشید بعدازشرکت در کنکور سراسری در رشته دبیری زبان انگلیسی پذیرفته شد. دوسال از عقد من و فریدمی گذشت.مهشید مدرک فوق دیپلم گرفت و به استخدام آموزش و پرورش در آمد و بعداز چند سال مدرک کارشناسی ارشد گرفت.من هم بعد از جشن مختصری،راهی خانه بخت شدم.هما خانم،غیر از حلقه رینگی ساده و یک دست لباس و کیف و کفش،چیزی برایم نخرید و من نیش و کنایه زن عموهایم رابه جان خریدم.هرچند درصدد رفع و رجوع برآمدم که فرید تازه از خدمت برگشته و هنوز کاری دست و پا نکرده و خودم اجازه ندادم برایم طلا بگیرند و..... سه ماه از ازدواجمان سپری می شد که.. 🍹... لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍹قسمت سوم سه ماه از ازدواجمان سپری می شد و هما خانم انگار خدمتکار استخدام کرده بود که از صبح تا شب،از من بیگاری می کشید.وقت و بی وقت از مهمانهای ناخوانده اش که از روستاهای اطراف می آمدند، پذیرایی می کردم و هر روز یا درحال آشپزی و شستن ظرف وظروف بودم یا لباس برادر شوهرهایم را اتو می کشیدم. فرید اما همچنان بیکار بود و تازه فهمیدم از محل خدمتش فرار کرده و برگه پایان خدمت هم ندارد.مادرش بابت لقمه نانی که به خوردمان می داد،کلی منت می گذاشت و هر بار غذا مثل زهر از گلویم پایین می رفت. شب هر چه فرید اصرار کرد،برای شام حاضر نشدم .آن شب وشبهای بعد هم گرسنه خوابیدم بلکم فرید به خودش بیاید و فکری به حال زندگیمان بکند. مادر شوهرم هربار تهدیدوار می گفت؛ اگر به زودی برایش نوه ای به دنیا نیاورم،برای فرید همسر دیگری می گیرد و من ساده لوح از ترس،دیگر از قرصهای ضدبارداری استفاده نکردم و دوماه بعد،باردار شدم.آنقدر بد ویار بودم که دیگر حوصله خودم و خرده فرمایشات هما خانم را نداشتم.از وقتی باردار شده بودم فرید به همراه پدرش به کارگری می رفت و دور از چشم مادرش، مقداری آجیل تقویتی برایم خرید.بدنم ضعیف شده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.هما خانم بشدت خسیس بود و غذاهای سالم و مقوی درست نمی کرد.البته جای گله و شکایتی نبود و من با میل خودم و علیرغم مخالفت خانواده ام، این زندگی را انتخاب کرده بودم...!توی شش ماهی که همسر فرید شده بودم مامان و شادی فقط یکبار به دیدنم آمده بودند.مهشید و مامان سرزده به دیدنم آمدند.مهشید با اکراه نگاهی به اتاق کوچکم انداخت و سری به تاسف تکان داد و در حضور مادر فرید گفت:زیر چشمات چرا گود افتاده؟مادر فرید تندی گفت:شیرین جون بارداره.انگار فحش ناموسی به مهشید داده باشند،پر خشم وعصبانی توپید؛با خودت چی فکر کردی هان؟زندگیت خیلی گل و بلبله، باردار هم شدی؟ مامان از این همه رک گویی مهشید،لب زیرینش رو گاز گرفت و مادر فرید بلافاصله گارد گرفت. -این چه حرفیه مهشیدخانم. عوض اینکه به خواهرت تبریک بگی،داری سرزنشش می کنی؟مهشید نه گذاشت و نه برداشت،یکاره گفت:یه نگاه به رنگ و روی شیرین بنداز.از بس سوء تغذیه داره،چشماش گود افتاده.مادرشوهرم مثل بمبی منفجر شد. - می فرمایین یه لقمه نون توی خونه ما پیدا نمیشه؟مهشید نیشخندی زد و عصبی خانه را ترک کرد. چند‌ روز بعد،فرید دستمزد ناچیزی گرفت و یواشکی مقداری پسته وهله هوله برایم خرید.مامان با حقوق مستمری ناچیزی که می گرفت، به سختی از پس مخارج میلاد و شادی بر می آمد و اگر کمکها و حمایت های مالی مهشید نبود،نمی دانستم برای تهیه سیسمونی که مادرشوهرم هردم مثل پتک برسرم می کوبید،چه می کردم.مهشید بشدت مخالف بارداریم بود و از مادرشوهرم متنفر بود،با این وجود سنگ تمام گذاشت و برای پسرم بهترین و گران قیمت ترین سیسمونی را تهیه کرد تا جای هیچ گونه حرف و حدیثی باقی نماند.بعداز تولد پسرم، یک ماهی خانه مامان بودم.مامان و مهشید و شادی،حتی میلاد از دل و جان از من و پسرم مراقبت می کردند و به تغذیه ام بسیار اهمیت می دادند.بعداز یک ماه فرید و مادرش سراغم آمدند و دوباره به آن اتاق کوچک برگشتم. از دست مادر فرید عاصی شده بودم.او از روشهای سنتی و قدیمی استفاده می کرد و هر آنچه داروی گیاهی بود،بدون مشورت پزشک متخصص، به خورد پسرم می داد.حق با مهشید بود.حماقت کردم و نباید تحت تاثیر حرفهای مادر شوهرم بچه دار می شدم.از وقتی به خونه خودم برگشتم ،از آنجا که غذای درست حسابی نمی خوردم،شیر کافی برای سیر کردن پسرم نداشتم و با تجویز پزشک باید شیر خشک به او می دادم.اما پولی دربساط نداشتیم و خجالت می کشیدم از مامان و مهشید پول بگیرم.آخر هفته ساک بچه را بستم و به خونه مامان برگشتم.لااقل آنجا می توانستم یک شکم سیر غذا بخورم.کنار مامان نشستم و کمی درد و دل کردم و از مشکلات و سختیهای زندگیم و رفتارهای هما خانم گفتم و او،بی کم وکاست ،همه را برای مهشید بازگو کرده بود.مهشید کلی فحش وناسزا ،نثار فرید و مادرش کرد.هرچند بعدش چند قوطی شیرخشک و مقداری آجیل تقویتی و خرما برایم خرید.پسرم یکسال داشت که مهشید پیشنهاد داد... 🍹... لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100