🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 من عاشق پسری شدم ولی....
سلام خسته نباشید
در رابطه با دختر مذهبی ۱۵ ساله که ۵ ماهه عاشق شده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ببین دختر خوب تو عاشق نشدی این واقعا هوسه
عشق یه حس پاک و مقدس هست اینقدر روی هوس و خواسته های خودت اسم عشق رو نذارید هرچی میشه بیرحمانه به این کلمه حمله میکنید میگید عاشق شدم عشقه و فلان
لطفا از خواب بیدار شو
خواهرت حقیقت رو بهت گفته و تنرژی منفی نیست
بنظرم تو کسی رو میخوای پیدا کنی که حرفات رو تایید کنه همین و تو به گناهت ادامه بدی
نه اینطور نیست و اینکه دویت پسر مجازی و حضوری نداره
در واقع تو الان دوست پسر داری
از چادری که رو سرت میکشی خجالت بکش حرمت داره یا نگو مذهبی ام و فلان ولی این کارا رو میکنی، واقعا به اسمان خانم حق میدم از خوندن بعضی پیاما بره تو شک اینقدر که این نسل جدید رو مادرا ول کردن😔😕
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
#خاطره_مشهد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رفته بودیم مشهد، شهادت یکی از ائمه بود و شب قبلش تو صحن گفته بودند روز شهادت قراره شهدای گمنامو تو حرم تشییع کنن من و مادرمم صب اماده شدیم و رفتیم حرم،
خیلی شلوغ بود مردا دور تابوتو گرفته بودن و بعد یه آقایی که گفت حالا خانوما بیان منم که به خاطر شرایط زندگی خیلی بغض کرده بودم و دلم یه گریه میخواست چی بهتر اینک تو صحن امام رضا و بالا سر شهید، چادرمو کشیدم تو سرم و به مادرم گفتم بیا بریم ماهم پیش شهید انقد من رو تابوت دست کشیدم و بوسیدم و جیغ کشیدم صدام از همه بلندتر بود😂😂😂
بعد یهو وسط گریه هام یه صدایی میشنیدم میگفت مادر مریمممم کجا رفتی
من🤭😩😶
مادرم😧😧😶
ما یه جنازه ای و با شهید اشتباه گرفته بودیم
اون موقع خشکمون زده بود ولی کل فامیل هنوز بهمون میخندن بابت این قضیه😂😂🤣🤣🤣
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
#خاطره_عقد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
من همیشه دوست داشتم شوهرم هفت یا هشت سالی ازم بزرگتر باشه از اونجایی که زنها زود شکسته میشن به نظرم این فاصله سنی لازم و متنفرم از اینکه زن از مرد بزرگتر باشه حتی یک روز
خیلی حس بدی بهم دست میده ☺️
اوایل عقدمون چن باری خونه مادر شوهرم بحث همین چیزا شد منم همش تکرار میکردم که اره من از این قضیه واقعا متنفرم چه معنی داره زن از مرد بزرگتر باشه انگار میشن مادر بچه😒😒
سکوت میشد مادرشوهر من با یه لبخند ملیحی😌😌 بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت خداییش اون قیافش هنوز جلوی چشمم هس😂😂😂
بعد چن وقت یه روزی دفترچه بیمه شون رو میز بود گرفتم داشتم نگاه مینداختم یهو چشمم خورد به تاریخ تولدشون که دیدم بعععععله😭😭😭😭
مادر شوهرم یک سالو نیم از پدر شوهرم بزرگتره😱😱
تازه معنی اون لبخندهای ملیح رو فهمیدم ولی خیلی ناراحت شدم چقدر بیچاره سختش میشده که من اینجوری می گفتم چقدر خودخوری کرده🙈🙈
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
#آسمان:مدیرکانال
🌸🍃
سلام خدمت عزیزان..آسمان هستم مدیر کانال..
در این کانال عبرت و دلانه های اعضا قرار داده میشه..
دلانه #ازدواج_اجباری دختریکه به اجبار با مردی مستبد و خشن ازدواج میکنه رو بخونید...
عبرت اعضا بالای کانال سنجاقه..
دوستانی که تقاضای لینک کانال جهت ارسال به دوستانشون داشتند،این لینک کاناله👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃🌸
< تمام دغدغههایمان بدست آوردن تیله بود که در چاله های کوچه خیابان ها
با آنها بازی میکردیم و فریاد شادیمان
تا آسمان میرفت ☁️🤱🏽 >
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃
#روستای_من
بچه ها این فیلمو خیلی دوست داشتم...
همینجور دلی گفتم براتون بذارم حال دلتون خوب شه...حتما باز کنید
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
برگه ای دستش بود،گفت ارباب این همین الان از زندان رسیده .رئیس زندان فرستاده.و گفته زندانی خودش رو کشته.برگه از دستم افتاد.هاج و واج ایستاده بودم.حس می کردم دهنم خشک شده.نوشته های برگه بهم دهن کجی میکرد.نامه از طرف امیربود.نوشته بود:الان که این نامه به دستتون میرسه من مردم.همیشه دلم میخواست یه زندگی عالی داشته باشم.یه زن خوب و چند تا بچه.یه خونه شلوغ که وقتی خسته از سر کار برمیگردم آرامش داشته باشم.ازبچگی گلناز برام یه جور خاصی بود.بزرگتر که شدم مسئولیتم بهش بیشتر شد.دلم میخواستش.گلناز فوق العاده بود. و من مطمئن بودم هر کی باهاش زندگی کنه،خوشبخت میشه.وقتی برای سربازی شهر دیگه رفتم چقدر گریه کرد. اما همیشه وقتی منو داداشی صدا میزددلخور میشدم. من کور بودم و نمی فهمیدم از نظر او من فقط یه برادرم. وقتی شنیدم با تو به اجبار ازدواج کرده،تا صبح گریه کردم.دعواکردم و منو بازداشتگاه فرستادن. اونا چه میفهمیدن وقتی تو سربازی هستی و بهت این خبر میرسه چه حالی میشی.تصمیم گرفتم برگردم و گلناز رو با خودم ببرم،یه جایی که هیچ کس اذیتش نکنه.اون روز که تو امام زاده ما رو گرفتن فکر میکردم همه چیز تموم شده، اماوقتی فهمیدم به خاطرگلناز منو آزاد کردی باز امیدوار شدم که برای گلنازمهم هستم.اما الان میفهمم اون منو نمی خواست.وقتی خدمتم تموم شد و برگشتم،فهمیدم گلناز دختر داره بهت حسودیم شد.چرا همه چیز خوب برای تو باشه. فقط چون اربابی؟آفتاب زیباو شیرین بود.با خودم فکر کردم،گلناز رو رها کنم و تا آخر عمرازدواج نکنم.اما یک روز از طرف کسی بهم پیغامی رسید.پیغامی که اگه گلناز رو میخوام باید کاری انجام بدم.پیغامی که گلناز تو خونه ارباب داره اذیت میشه.دلم سوخت.تصمیم گرفتم هر جور شده یک بار دیگه شانسم رو امتحان کنم.وقتی گلنازکنار رودخونه پیشم اومد.وقتی از تو طرفداری کرد و تو رو پدر بچه اش میدونستدیوونه شدم.وقتی آفتاب رو تو بغلم گرفتم، فقط میخواستم گلناز رو بترسونم.اما نمیدونم چی شد که آفتاب تو آب افتاد.زمانی به خودم اومدم که گلناز هم میخواست داخل آب بپره.جلوش رو گرفتم.خیلی سخته عشقت بهت بگه ازت متنفره.حالش ازت بهم میخوره.آرزوی مرگت رو بکنه.وقتی از دستت کتک میخوردم برام مهم نبود چون باورم نمیشد آفتاب بمیره.آفتاب که جزئی از گلناز من بود یه تیکه از وجودش.ازم شکایت که کردی خوشحال شدم چون بار گناهم کم میشد وعذاب وجدانم از بین میرفت.اما بعد از چند ماه که شنیدم به خاطر حماقت من گلناز رو بیرون کردی،دیونه به تمام معنا شدم.الان میخوام خودم رو راحت کنم.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 داستانی از شهید
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچهاش مانده بودند وسط یه کوره راه، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر، چشمش که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا، پرسید: کجا میروید؟ مرد کُرد گفت: کرمانشاه، علی پرسید: رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: بله بلدم، علی دمِ گوشم گفت: سعید بریم عقب، مرد کُرد با زن و بچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من میلرزید، اما توی تاریکی خندهاش را پنهان نکرد و گفت: آره میشناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن، تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
🌷شهید علی چیتسازیان🌷
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 داستانی بسیار زییا تقدیم به رنج کشیده های بی گناه داستانی از پسری بنام سعید
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد.
: با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d