صبح یعنی نگاه مثبت و نیمه پر لیوان
یعنی انرژی نو که هر روز بهت تزریق میشه
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🌸🍃
با عجله رفتم سمت اتاق خواب که محمد دستمو نبینه که النگوهامو فروختم...
ولی اون تیزتر از این حرفها بود...محمد پشت سرم اومد و با عصبانیت گفت النگوهات کو؟؟؟لال شده بودم و قدرت حرف زدن رونداشتم،محمد اومد جلو و....
https://eitaa.com/joinchat/2105999489C878fcbc26b
مریم دختری که به تن به ازدواج اجباری میده ولی دچار وسوسه میشه و....👆
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #نیلوفر هستم
پدرم رفت تحقیق وهمه ازخانواده آقای موسوی تعریف میکردن،روزدوم که خانم موسوی زنگ زدومامان جواب بله روبهشون داد،باورم نمیشدمیخوام عروس بشم.دیگه ازدرس خوندن هم راحت میشدم.برای مراسم بله برون ونامزدی برادرم مازیارهم اومد.بامامان رفتم ولباس خریدم برای حجاب در کل دخترراحتی بودم.شب مراسم موهام روفرکردم وآرایش ملایمی هم کردم.مامانم برای مراسم به کسی نگفته بودولی آقای موسوی زیادمهمان داشتن میخواستن برای تک فرزندشون سنگ تمام بزارن.علی باسبدگل که واردشدهمه جلوش رقصیدن.مهریه به اندازه سال تولدم تعیین شدومادرعلی حلقه پرنگینی تو دستم کردوچادربه سرم انداخت وقرارشددوهفته دیگه مراسم عقدبگیریم.موقع خداحافظی مهمونها،مادرعلی برای فرداشب برای شام دعوتمون کردوبابام هم قبول کرد.
فرداشب که رفتیم علی بهم گوشی موبایل هدیه داد.اس ام اس بازی ما از همون شب شروع شد و علی چه عاشقانه حرف میزد پیام هاش پر از عشق بود ،ومن شادترازهمیشه بودم .دوهفته گذشت وماعقدکردیم من شدم زن عقدی و رسمی علی.
یک هفته از عقدمون که گذشته بودکه علی بهم گفت بریم ترکیه . هر چی بهش گفتم خانواده من قبول نمیکنند توی عقد جایی بریم اونم خارج از کشور اصلا تو گوشش نمیرفت بلاخره با اصرارهای من و مامان علی که به مامانم زنگ میزد پدرم قبول کرد که من همراه علی برم ترکیه اما شرط گذاشت بعد از برگشتن حتما باید هر چه زودتر جشن عروسی گرفته بشه و خانواده علی قبول کردن.بلیط گرفتیم ورفتیم اولین سفرم باعلی بودمطنئن بودبهترین سفرعمرمه ولی اون چیزی که فکرش میکردم نشد.حرکات علی خیلی آزارم میداد.مرتب بادخترایی که توهتل بودن حرف میزدومیکفت ومیخندیدشوخی های بی ربط بادخترامیکرد.به مازیارحق دادم که درموردحرفهایی که درموردعلی گفته بود.ولی کاری نمیتونستم دیگه انجام بدم آخه توسفرمن رسمابادنیای دختریم خداحافظی کردم.دیگه نه راه پیش داشتم نه راه پس.به خودم میگفتم درست میشه چندوقت که بگذره بهم وایسته میشه.میخواستم اگه برگشتم به مامانم بگم ولی بعداگفتم ولش کن فقط آبروم میره وبهم میگن چرارابطه زناشویی داشتی.بلاخره برگشتیم ،سعی کردم اون چیزهایی که توسفرازعلی دیدم فراموش کنم تاازنظرروحی داغون نشم،ازعلاقه ای که به علی داشتم خیلی کم شده بود.
مامانم برام توخریدن جهیزیه سنگ تمام گذشت،وحاج آقاهم خونه ای برامون خریدوجهاز من چیده شدو عیدسال بودکه مراسم عروسی مجللی برام گرفتن که که قابل وصف نبود.شب عروسی علی به اندازه ای مست کرده بودکه نمیدونست کجاست وچکارمیکنه ،که همین باعث آبروریزی جلوفامیل من شد،
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سودابه(درددل اعضا)
نظر و لطف شما خوبان
🌸🍃
سلام آسمان جون
خوبین
خواستم برای سرگذشت سودابه بگم
اخرش از خانوادش حرفی نزد یعنی خانوادش راضی شدن سودابه با بابک زندگی ادامه بده؟؟؟ 🙄🤔🤔
به هر حال امیدوارم سودابه و تموم جوان های کشورم خوشبخت و عاقبت بخیر بشن
ان شالله
آسمان جون الان حرم اقا امام رضام ازته
قلبـــــ♥️ـــــــم❤ از اقا میخوام که هر حاجتی داری براورده بشه
الهی امین
آسمان جون بااین که ندیدمت ولی خیلی دوست دارم☺️😍
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🌸 من یک بانوی ایرانی مسلمان هستم خیلی قشنگه بخونید
🌸من یک بانوی ایرانی مسلمانم🌸
🌹 ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ 🎁ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر ﺍﺳﺖ ...😃
🌹ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ می بوﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...👌
🌹ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ #ﺧﻮﺵ_ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ #ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ😍
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ گـــل ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن #ریحانه است نه قهرمان...🍃🌸🍃
🌹وقتی ازدواج کردم،👰
وظیفه ی سنگین #جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...☕️🍶☺️
🌹خداوند برایم حق #مهریه و #نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد... 💵☺️
آنچه میگیرم حقم هست و حتی میتوانم آن را ببخشم
از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ #ﺍﻣﺮﺍﺭ_ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ😉👌
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ☝️
🌹ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﻮﺿﻢ ﮐﻨﺪ...😒
🌹پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند💔و آزاری نبینم 😥چراکه پیامبرش گفته است:
زنان مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...💓
🌹وقتی مادر شدم 😇
خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن #بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...😍☺️
🌹ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ و ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ😔ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ...
🌹به مسلمان بودنم افتخار میکنم✋
که پیامبرش گفته است :
چه فرزند خوبی است دختر
پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی😍😌
⚛(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)☝️⚛
ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم 😰😡
√من #ریحانه ام جایگاهم فراتر ازین حرفهاست
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #بلدی_بگو
#بلدم_گفتم
🌸🍃
سلام وقت بخیر تشکر بابت کانال عالیتون🌹
یکی از دوستان در رابطه با مشکل تنبلی تخمدان گفته بودن دکتر کار بلد ساکن تهران میشناسن
لطفا اسم و آدرس دکتر رو بفرمایید
۵ساله ازدواج کردم ولی به خاطر تنبلی تخمدان و...بچه دار نشدم
خیلی ممنونم🌹
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
همین روزها جاری میشوم
همپای بِرکھ ای، آمیخته بہ نور…
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 قشنگه بخونید
✅دوستی میگه:
🍃🍃🍃🍃
پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبیهات خلاقانهای در کف داشت.
مثلاً اگر فحش بد میدادیم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زیر شیر آشپزخانه میشستیم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار.
من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم.
همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمیبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردی داشت كه از بالای كمد میآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم میبست.
زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتی از آزار روانی تدریجی را مدام تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقیقا به كسی كه چند ثانیه پیش با او كتككاری كردهاید.
یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای كاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق.
داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد.
آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است. اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد.
وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهی ساخت و ساز شیشهی پنجره کرد.
تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد.
خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم.
اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست.
پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود.
البته تمام اینها به خاطر هیبتی بود كه در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامی كه ناخواسته در چشممان داشتند.
در عوض، دیروز وقتی به بچهام گوشزد كردم نباید دوستان مدرسهاش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت.
سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار. با لحن محکمتری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی. باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمغ بود.
رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!»
نگاهم میکرد.
حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد.
در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت:
«یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100