🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺 #جانباز بالای پنجاه درصد بود؛ هم حقوق جانبازی داشت، هم حق پرستاری.
کارت بانکی اش را داد؛ گفت این پول رو خرج درمان جانباز هایی کنید که توانش رو ندارن. این همه سال به موجودی کارت دست نزده بود.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺روضه که تمام شد، غیبش زد. خیلی گشتیم تا متوجه شدیم رفته سراغ شستن سرویس های بهداشتی. نگذاشت کسی کمکش کند. میگفت: افتخارم این است خادم روضه ی حضرت زهرا(س) باشم.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺روضه که تمام شد، غیبش زد. خیلی گشتیم تا متوجه شدیم رفته سراغ شستن سرویس های بهداشتی. نگذاشت کسی کمکش کند. میگفت: افتخارم این است خادم روضه ی حضرت زهرا(س) باشم.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺 فرش کوچکی انداخت گوشه ی حیاط خانه ی پدری اش، توی آفتاب. پیر مرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی اش را میبوسید و میگفت: همهی دلخوشی من توی این دنیا، پدرمه.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺 با ابومهدی المهندس و بچه های حشدالشعبی آمده بود شادگان، کمک سیل زده ها.
برای شان سفره انداختیم.
تک تک نیروها و محافظ ها را به اسم صدا زد که بیایند سر سفره. برایشان لقمه می گرفت و میگذاشت در دهانشان؛ مثل مادر.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺 در فرودگاه دمشق نماز جماعت خواندیم. نماز که تمام شد، یک نفر از پشت سر گفت نماز دوم را با تاخیر بخوانیم، #حاجقاسم بود.
یک گروه از #اهل_سنت می خواستند نماز جماعت بخوانند، جماعت ما مانعشان بود. می خواست اول اهل سنت #نماز جماعت بخوانند که روی وقت حساسیت بیشتری داشتند.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌠🍁
🍁
🌀#طرحهای_گرافیکی/« فقط برای خدا »
♻️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی #سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی
🔸🖤🔹
🌺 یک روز از ماه را نذر جانباز هفتاد درصد کرده بود. می رفت نجف آباد اصفهان، تمام کارهای #جانباز را انجام می داد؛ از حمام بردن تا شستن لباس و نظافت.
#سوریه بود که خبر شهادت جانباز را دادند. یک نفر را مامور کرد کرد نجف آباد، هم در مراسم شرکت کند، هم کاری روی زمین نماند.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#شهادت
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🍁
🌠🍁
🌷 روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم
#بازنشر_بمناسبت_اولین_سالگرد
🔺پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق
ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
🇮🇷 فضای مجازی ح.ش.م 🇮🇷
🌷 روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم
#بازنشر_بمناسبت_اولین_سالگرد
🔺پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق
ساعت ۷ صبح
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسید #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
🇮🇷 فضای مجازی ح.ش.م 🇮🇷