eitaa logo
『استوری مذهبی』
13.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
24.8هزار ویدیو
0 فایل
منبع‌ استورے هاۍ↯ [#مذهبانھ][#شھیدونھ][#سردارونھ][#رهبرونھ]و... ♡ کپی آزاد ♡ تبادل: @Rahmatdost تبلیغات با قیمتی مناسب انجام میشود برای اطلاعات بیشتر 👇👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2439840089C0fe482916e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔸️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🔸مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. 🔸پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. 💞مجنون سخنی به راز گفت: 🌺 ️عاشقان خدا نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع اجابت نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادت‌شان ببیند. 📽@Story_Mazhabion
✍️سلیمان نبی (ع) در راه مور ضعیفی دید که دانۀ خود به زور می‌کشید. مور را در دست گرفت و به خانۀ خود آورد. صندوقی چوبی داشت که وسط آن را تراشید و مور را در آن خانه داد. به مور گفت: می‌خواهم یک‌سال میهمان من باشی و رنج کار و بار نبری، در یک‌سال چند حبه گندم تو را کفایت می‌کند؟ مور گفت: چهار حبه گندم با قدری آب، برای رفع گرسنگی یک‌سال من کافی است. حضرت سلیمان (ع) شش حبه گندم گذاشت و اتمام حجت کرد که یک‌سال بعد به دیدارش خواهد آمد و او را آزاد خواهد کرد. مور پذیرفت و سلیمان (ع) درب صندوق را بست. 🌍یک‌سال بعد سلیمان (ع) آمد و دید که مور از شش حبه گندم، سه حبۀ آن را خورده و سه حبۀ دیگر باقی مانده است. بر سر مور دادی کشید و گفت: ای مور! تو چه اندازه طمعِ دنیا داری که نخوردی؟ چرا دروغ گفتی که چهار حبه کفایتت می‌کند، ولی سه حبه خوردی؟ مور گفت: من دروغ نگفتم، من هر سال چهار حبه گندم می‌خورم، امسال هر چقدر خواستم در خوردنِ گندم راحت باشم، ترسیدم و با خود گفتم، ای مور! سلیمان خدا نیست که روزیِ تو را فراموش نکند، انسان است و ممکن است یادش برود و به جای یک‌سال بعد از دو سال درب زندانِ تو را باز کند تا رها شوی. او خدا نیست که همیشه زنده باشد، ممکن است بمیرد و تو هم با مرگ او از گرسنگی بمیری. ✨📖✨ قُل لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذًا لَّأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنفَاقِ ۚ وَكَانَ الْإِنسَانُ قَتُورًا (100 - اسراء) ⚡️بگو: اگر شما مالک خزائن رحمت پروردگار من بودید. در آن صورت، (بخاطر تنگ‌نظرى) امساک مى‌کردید، مبادا انفاق، مایه تنگدستى شما شود، و انسان تنگ‌نظر است. 💢ای سلیمان‌! حال فهمیدم که خدا اگر روزیِ مخلوق را به دست مخلوق بسپارد، تا چه اندازه فکر و خیال و درد و غصه دارد و حتی از ترسش نمی‌تواند دست به غذا ببرد. 📽@Story_Mazhabion
✍مصطفی و طاهره در کودکی همسایه و هم‌بازی بودند که وقتی بزرگ شدند با هم ‌ازدواج کردند. مصطفی در بازی با بچه‌ها عاشق تفنگ و تیراندازی بود. او همه را با تفنگ چوبی‌اش می‌زد و اگر آن‌ها خودشان را به کشتن نمی‌زدند مصطفی ناراحت و عصبانی می‌شد و داد می‌زد که زود باش بمیر!!! ولی طاهره بسیار مهربان بود و مثل دخترهای دیگر از تفنگ متنفر بود. او برعکس کشتن عاشق زنده کردن بود، خانه درست می‌کرد و عاشق کتری و سماور پلاستیکی بود که میهمان برای او بیاید و به او چای دهد. سی سال از آن روزها گذشته بود که مصطفی و طاهره صاحب یک عروس شدند. ولی طاهره با حسادت خانۀ عروس خود را از هم پاشید و تمام تلاش‌های مصطفی را در حفظ کاشانۀ پسر و عروسش ناکام گذاشت. آری! مصطفی که در کودکی عاشق کشتن بود، در بزرگسالی عاشق کشته نشدن و زنده کردن بود و طاهره‌ای که عاشق خانه ساختن بود، عاشق ویرانه کردن بود. 🎭آری! به همین سادگی نقش‌هایی که در کودکی بازی می‌کنیم در بزرگسالی بر اثر هوای نفسمان به نقش‌های دیگری مبدل می‌شود؛ نقش‌هایی که برعکس آنچه که بودند. ○📽@Story_Mazhabion