بر باغِ ما ببار!
بر باغ ما که خندهٔ خاکستر است و خون
باغِ درختْمردان،
این باغِ باژگون.
ما در میانِ زخم و شب و شعله زیستیم
در تورِ تشنگی و تباهی
با نظمِ واژههای پریشان گریستیم.
در عصرِ زمهریری ظلمت،
عصری که شاخِ نسترن آنجا،
گر بیاجازه برشکفد، طرحِ توطئهست
عصر دروغهایِ مقدّس
عصری که مرغِ صاعقه را نیز
داروغه و دروغْدرایان
میخواهند
در قاب و در قفس.
بر باغِ ما ببار!
بر داغِ ما ببار!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_سوم آنچه می گویم من نمی گویم، اراده ی او از زبان من می گوید و من بدین می نازم که به قدر
#حلاج
#بخش_چهارم
جان جهان! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان. دیدار با عبوری بی فاصله از کثرت به وحدت که هر دو یک چیز است - و آن چیز تویی. وجود مطلق.
با شوق جان افروزی که اکنون برای این عبور دارم اگر در راه صدگونه شکنجه از تازیانه و دار و آتش پیش آید از هیچ باک ندارم و آن همه را به جان می خرم.
برای جان مشتاقی که در شور وجد تو می سوزد آیا همین که تو او را از دیگر خلق خویش برگزیده ای، او را از وی گرفته ای و خاص خود کرده ای، بسنده نیست؟ جان جهان! دیریست تا من در هر چه دیده ام ترا دیده ام.
از هر چه جز تست دیده بربسته ام. با این حال اگر خطا کرده ام و ترا در خود دیده ام از آن روست که خود را ندیده ام. اگر از هر سنگ، از هر ریگ و از هر ذره صدای ترا شنیده ام از آن روست که از خود خاموش بوده ام.
اما این لطف تو بود که به جستجوی من آمد و مرا از من بازستاند. اگر تو به جستجوی من نیامده بودی من که بودم تا ترا جستجو کنم؟...
به خطا، پیش خود پنداشته که اگر ابلیس و فرعون را هم در امواج عشق تو غوطه دهم و تطهیر کنم دنیای عصر، حداقل در اندیشه ی مردم، می تواند یکدست و یکجا الهی شود - و از تیرگی های شرک و کثرت گرایی که بر آن سایه انداخته است بیرون آید.
این اشتباه بود، جان جهان و مشیت تو این را نمی خواست. من گناه کردم، این گناه ناخواسته را بر من ببخشای. به من کمک کن تا از محدوده ی این دنیا که دوست ندارد ابلیس ها و فرعون هایش را از دست بدهد رخت بیرون برم. بگذار به تو بر گردم، جان جهان - به تو که مرا از من گرفته ای و از زبان من سخن می گویی!
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج، شعله طور، 1383، 62،.63)
میان غنچه و گل، از تو گفتوگو شدهاست
که باد خوشنفس و باغ مشکبو شدهاست
تو برفکندهای از خویش پرده، ای خورشید
که شهر خوابزده غرق هایوهو شدهاست
درون دیدهٔ من آفتابگردانیست
که در هوای تو چرخان به چارسو شدهاست
به تابناکی و پاکی تو را نشان دادهست
ز هر ستارهٔ رخشان که پرسوجو شدهاست
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند
که در شمیم گل سرخ شستوشو شدهاست
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار رو شدهاست
چگونه آینه لاف برابری زندت؟!
که از تو صاحب این آب و رنگوبو شدهاست
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من
برای داشتنت عین آرزو شدهاست
#حسین_منزوی
جان ِ جانانِ من!
ای عشق بی زوال بیکرانم !
ناپایانم!
صبح و شام...
هر کس به زبانی ،با حس و حالی ،در هر نژادی، با هر راهی، به طریقی...
ترا صدا می زند..
ای جان!
بشریت را برگردان به روزِ نخست آفرینش
فارغ از رنگ و نژاد،
مذهب و مکتب ..
برگردان به خودت!
به آن تنِ واحده !
رها کن از قیل و قال های دروغین ،آداب و عادات پوستین ...
سپاسگزارم ای عشق!
سپاسگزارم🙏
اگر از رخ براندازی نقابت
کنند مردم خیال آفتابت
از این پوشیده ای رخ، یار فایز
که ترسی شب کسی بیند به خوابت؟
📚 #فایز - دوبیتی ها
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست ...
#حـضرت_عشق_مــولــانــا
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚☘️
بِنازَم
بنازم
بر زبان خاکی و اَلقاب خاکی
مهرش فزون برهرچه خورشید
هزار افسانه میگویند از
این اَرباب خاکی
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی آغوش
تو را
از نفس گل شنوم
گل نو رسته
مگر دوش
در آغوش تو بود؟
#رهی_معیری
هر که از ساقیِ عشقِ
تو چو من باده گرفت،
بی خود و
بی خرد و
بی خبر
و
حیران شد.
حضرت_عطار