هوالمحبوب💐
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
#رهی معیری
🌼🍃🌼🍃🌼
سلاااام ها یاران جان ، همدلان نیکو سرشت کانال تماشاگه راز
درسایه نگاه لطیف پروردگار ِجان
وقت تون بخیر ، رزق تان زلال
روزگارتان سبز باد✋🌱
🍀🍀
خاکِ من زنده به
تأثیرِ هوایِ لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
#حضرت_سعدی🍃
🔅
مولانا در خانوادهای حنفیمذهب زادهشد
و همهی اجداد و نیاکانش بر مذهبِ اهلِسنت بودهاند.
لیکن مولانا این ویژگیِ بارز را داشت که در عینِ اعتقاد استوار به آیین حنیف احمدی و تعبّد و تهجّد دائمی،با پیروان همهی مذاهب و ادیان دیگر به حرمت و محبّت زندگیکند و کسی را بهخاطر نوع عقیده و مذهبش نرنجاند.
مولانا"طریقتِ عشق" داشت و از جنگ هفتاد و دو ملت و ستیزههای فرقهای فارغ بود.
حسامالدین چلبی که مذهب شافعی داشت روزی خواست به خاطر ارادتی که به مولانا میورزید از مذهبخود دستکِشد و به مذهب حنفی درآید.
اما مولانا بدو سفارشکرد که بر همان مذهب خود بماند ولی"طریقت عشق"را فراموش نکند.
فرمود:((نی،نی!صواب آناست که بر مذهب خود باشی و آن را نگهداری.اما بر طریقهی ما بروی و مردم را بر جادهی عشق ارشادکنی))
بنابراین آزادگی و آزاداندیشی از ویژگیهای او بودهاست.
#دکتر_کریم_زمانی
📚زندگینامهی مولانا جلالالدین:
فریدونبن احمد سپهسالار.ص۱۸۰
♥️
گر قلب من دمی بتپد
جز به یادِ دوست
ای بار زندگی!
به زمین می گذارمت
#فاضل_نظری
از دفتر وجود 🆕
"مولانا در جهان پُربلا"
مولانا جهان را «جهان پُر بلا» میدید. اما «عشق»، همین جهان پُربلا را برای او «بهشت» کرده بود:
از تو جهان پربُلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
این بیت به آزمون اینجهانی ناظر است. احاله به فردا نمیکند. میگوید عشق، همین جهان پُربلا را به چشم من بهشت کرده است، امیدوارم که لطف خدا به آن جهان نیز کیفیتی بهشتی ببخشد.
جای دیگری میگوید:
راهی پر از بلاست ولی عشقْ پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
راه زندگی پر از بلاست، اما اگر عشق، پیشوا باشد، طرز رفتن درست را نشانمان میدهد.
عشق برای مولانا چیزی در کنار چیزهای دیگر نبود. همه چیز بود. میگفت جز «عشقِ مجرّد» که خالص است و بیچشمداشت است و بیدریغ است، دست در هر کاری زدم به ندامت و پشیمانی انجامید:
به جز از عشقِ مُجرَّد، به هر آن نقش که رفتم
بِنَاَرْزید خوشیهاشْ به تلخیِّ ندامت
برای او جز صلای عشق، هر صلای دیگری عاری از حقیقت بود.
آواز دهل بود؛ باد هوا بود:
به غیر عشقْ آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
برای مولانا، عشق کافی بود:
عشق بُرید کیسهام، گفتم: هی! چه میکنی؟
گفت: تو را نه بس بود، نعمتِ بیکران من؟!
باور داشت که در فرصت ارجمند زندگی، جز عشق ورزیدن کار دیگری ندارد:
بجوشید، بجوشید، که ما بحرِ شِعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تُخم نکاریم
-
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق، بجز انکار ندارم!
-
گویند رفیقانم: از عشق نپرهیزی؟
از عشق بپرهیزم؟ پس با چه درآویزم؟
باور داشت که از عشق آفریده شده است و اصل و نسب او به عشق میرسد:
مرا حق از میِ عشق آفريده است
همان عشقم اگر مرگم بسايد
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویشِ عشق بمانَد نه خویشیِ سببی
-
زاده است مرا مادرِ عشق از اوَل
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
باور داشت که عشق او را از مرگ میرهاند:
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلکُالموتْ رهانَد
عاشقان تو را مُسلّم شد
بر همه مرگها بخندیدن
باور داشت که عشق یک دسته کلید در زیر بغل دارد که درهای بسته وجود را به مدد آن میتوان گشود.
به مدد آن میتوان فراتر رفت.
فراتر از شش جهتِ مادّی:
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابوابْ رسیده
-
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
_
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
باور داشت که عشق، بال و پر آدمی است و او را به آسمان میبَرَد:
ره آسمان درون است، پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد غم نردبان نمانَد
-
جان به فِدایِ عاشقان، خوش هَوَسیست عاشقی
عشقْ پَر است ای پسر، بادِ هواست مابَقی
-
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
باور داشت که جز عشق، هیچ نیست. هر چه جز عشق، استعاره است و مجاز است:
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
بی کار و بار عشق برِ دوست بار نیست
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست
_
جُمله بَهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهیْ خداست عشق و تو در خانه ساکنی
باور داشت که عشق، باران ماست و گیاه وجود ما را سبز میکند:
این عشقْ چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
باور داشت آنکه از عشق حقیقی محروم است، حیات حقیقی ندارد:
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
باور داشت که عشق، اصطرلاب آسمان است و ما را از اسرار خدا مطلع میکند:
علت عاشق ز علتها جداست
عشق، اُصطُرلاب اسرار خداست
اگر اینهمه عشق نزد مولانا کانونی و مهم است، آن وقت مهمترین پرسش علاقهمندان به مولانا این خواهد بود: عشق در نگاه مولانا چه معنایی دارد؟ چه لوازمی دارد؟
چه بایستههایی دارد؟
چه مشخصاتی دارد؟
چگونه میتوان به عشق رسید؟
چگونه میتوان از عشقْ حیات یافت؟ چرا عشق، کافی است؟
صدیق قطبی
هوالحی💐
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
🍃🍃
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
🍃🍃
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمی نشانی
🍃🍃
بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
🍃🍃
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
🍃🍃
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی
🍃🍃
نه دو قطره آب بودی که سفینه ای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می دوانی
🍃🍃
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
🍃🍃
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
🍃🍃
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
🍃🍃
تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
🍃🍃
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
🍃🍃
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
🍃🍃
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
🍃🍃
خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
🍃🍃
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
تماشاگه راز
هوالحی💐 هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی 🍃🍃 بزن آب سرد بر رو
💥شرح غزل دیوان شمس 2830
۱_هله⭐️ پاسبان⭐️ منزل⭐️، تو چگونه پاسبانی
که بِبُرد رخت⭐️ ما را همه دزد⭐️شب نهانی⭐️
ای پاسبان منزل تو چطور نگهبانی میکنی که دزد در تاریکی تمام دارایی ما را برد . ؟!
حال این سوال مطرح می شود
پاسبان کیست ؟
منزل کدام است ؟
دزد کیست ؟
تاریکی شب چیست ؟
رخت ما چه بوده؟
⭐️هله : کلمه ای برای خطاب قرار دادن
⭐️پاسبان :عقل عملی یا وجدان است
عقل در تن حاکم ایمان بود
که زبیمش نفس در زندان بود
گاهی عقل را پاسبان شهر دل هم می خواند
عقل ایمانی چوشحنه عادل است
پاسبان وحاکم شهردل است
پاسبان اصل ماست
گوهر درون و ذات الهی ما وقتی به اگاهی و بیداری برسیم...
ولی ما اسیر تصورات و توهمات و گفتگوی ذهنی (من ذهنی) شدیم ...
⭐️منزل : جایی که گوهر درون تو همان وجدان و عقل عملی در ان جا گرفته است _ جسم
⭐️ببرد رخت : تمام موجودیت و داشته ها حقیقی از بین رفته و ذهن پر شده از توهمات ...
⭐️دزد : گرفتار ذهن بودن، من ذهنی، گفتگوهای ذهنی که مانع از رسیدن به حقیقت واقعی ما می شود...
⭐️ شب نهانی : تاریکی ذهن
۲_بزن آب سرد⭐️ بر رو بِجِه⭐️و بکن علالا⭐️
که ز خوابناکی⭐️ تو، همه سود شد زیانی
به روی خود آب سرد بپاش= بخواه و طلب کن، از جایت بپر و بلند شو فریاد بزن آی دزد ...آی دزد ...که به دلیل خواب بودن تو و تمایلت بخواب
( عدم هوشیاری) هر انچه که می توانست باعث رسیدن ما به حضور بشود برعکس بندی در پای ما شده است ...
⭐️اب سرد : نماد خواستن، طلب بیداری و آگاهی
⭐️بجه: بِپَر
⭐️علالا: صدای شور و غوغا
⭐️خوابناکی: انسانی که هر چه بیدارش کنید باز دوباره می خوابد
۳_که چراغ دزد⭐️ باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی⭐️چراغشان⭐️را ز چه رو نمینشانی⭐️
هوشیار شو که تاریکی ذهن و خواب بودن نگهبان مثل چراغی در دست من ذهنی است، بیدار شو و توهمات ذهنی رو شناسایی کن و در یک لحظه و با آگاهی چراغ دزد را خاموش کن ...
خودت را اسیر ذهن نکن و به جایگاهی که لایق هستی برس ...
دست از توجیه کردن خودت و حق با من است بردار ...
⭐️چراغ دزد: تاریکی ذهن ، تصورات و گفتگو من ذهنی
⭐️دمی : آنی ، لحظه ای
⭐️چراغشان : گفتگو های ذهنی و رویدادهای گذشته
⭐️نمی نشانی: سرجایشان قرار نمی د هی، خاموش نمی کنی
۴_بگذار کاهلی⭐️ را چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان⭐️چه ترسی که سوار آسمانی⭐️
دست از تنبلی و خواب آلودگی بردار و مانند ستاره در شب درکه در نور حرکت می کند در مسیر روشن حرکت کن...
چرا نمی روی چون جداشدن از رفتارها و الگوها مانع زنده شدن به ذات الهی تو می شود و در تو ترس ایجاد می کند...
تو از نقش ها و الگوهای فکری که برای خودت ساختی چرا می ترسی؟
در حالی که تو از بی چونی و مانند او در قالبی جا نمی گیری...
⭐️کاهلی : سستی، ترس از تغییر و جداشدن از رفتارها و الگوهای گذشته
⭐️زمینیان : نقش های فکری و الگو های رفتاری
⭐️سوار اسمانی: بدون فرم خاص هستی این جسم نیستی و هیچ هستی ....
ای واقـف اسـرار ضمیـر همه کس
در حالـت عجـز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر
ای تـوبه ده و عـذر پذیرِ همه کس!
#ابوسعید ابوالخیر