🍀🍀
بالاترین ذکر آن است که زبان و ذهن و قلب در سکوت اند و تنها "مذکور" "محبوب" "معشوق" می درخشد...
☘☘
"چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و میخور انگبین"
وقتی ای گرفتار بیماری ، درمان حاصل شد و از بیماری جدا شدی، دیگه از خوردن سرکه خودداری کن و بخوردن عسل روی بیاور.
"تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی"
وقتی که تختگاه دل از هوی و دغا پاک شد، حقّ تعالی بر آن دل، تکیه زند. خداوند بر عرش استیلا دارد.
"حکم بر دل بعد ازین بی واسطه
حق کند چون یافت دل این رابطه"
وقتی خداوند در دلی قرار بگیرد ، دیگر بدون واسطه دستور و حکم بر آن دل می کند. دلی که پاک و منزه باشد محل حضور خداوند است.
"این سخن پایان ندارد زید کو
تا دهم پندش که رسوایی مجو"
زید کجاست ؟
تا به او بگویم صحبت در خصوص اسرار عالم غیب پایان ندارد،
این پند را بپذیرید و دست از فاش کردن بر دارد.
شرح# مثنوی شریف
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
#مولانا
✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
داستان مردی که خار بن را در میان راه مردم نهاده بود از دفتر دوم مثنوی:
🍃🍃
فردی بود که در میان راهی که رفت و آمد میکرد، بوته خاری کاشته بود و درخت خار، رشد کرده بود. دیگران به او میگفتند که خار را بکن، سر راه است و هم تو را و هم ما را اذیت میکند.
خاربُن، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد و نه تنها به پای آن فرد، آسیب میرساند، بلکه پای مردم هم از آن خار زخمی و پرخون میشد.
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پرخون شدی
در این داستان، خاربن، سمبل نفس است و نفس، نه تنها برای خود فرد، مضر است و اولین و بیشترین آسیب را به خود ما میرساند، بلکه بدبختی و رنج هایش را نصیب دیگران هم میکند.
جامههای خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
القصه
حاکم شهر هم به این مرد گفته بود که این خار را از سر راه بکن. مرد هم میگفت که باشد، یک روز میکنم؛ و این روز و آن روز میکرد. روزی حاکم به او گفت: ای کسی که مدام خلف وعده میکنی، در کار و دستور ما تعلل نکن و بدان تو که میگویی فردا و فردا این خار را بر میکنم، هر روز که میگذرد، این خار و درخت بد، جوان و قویتر میشود و خارکن، پیر و ضعیف تر.
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده، پیر و مضطر میشود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان تر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
یکی از خصوصیات نفس، "به فردا افکندن کارها" است(تسویف). از حیله های نفس، این است که می گوید فردا این کار را میکنم، آن کار را میکنم. اینجا مثنوی میگوید، همین امروز ریشهاش را بکن که فردا، دیر است. اگر امروز چارهای برایش نکنی، فردا دیر است. تو پیرتر میشوی، قدرت ات کمتر میشود و او، قوی و قویتر.
در اینجا اصل داستان، تمام است. مولوی در چند بیت، سمبل های داستان را باز می نماید:
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار، آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
غافلی، باری ز زخم خود نهای
تو عذاب خویش و هر بیگانهای
میگوید این خوی تو، که الان داری، باعث شده که از خوی خودت خسته بشوی. واقعاً هم همین است. اگر دقت کنیم، از وضعیت روانیمان، به نوعی کراهت داریم. انگار همیشه در یک حالت گرفتگی و ملالت هستیم. به خاطر این که حسهای تازهمان، از بین رفته است.
در ادامه مولوی، دو راه حل برای رهائی از این خاربن (خاربن روانی) ارائه میدهد:
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نور یار را
می گوید یک راه، اینکه ریشه کنش کنی و از او رها بشوی.
راه حل دوم، باز راه حلی است برای راه اولی، چون در نهایت باید نفس را ریشه کن کرد و از او رها شد.
راه حل دوم، کمی لطیف تر و ساده تر است و به مرور، آن تبر را برای ریشه کن کردن، دست انسان میدهد و آن، این است که این خار را به گُل پیوند بزنی، وصل کنی و رفته رفته، این خار تبدیل به گل شود و این آتش را کنار نور یار بگذاری. نور یار یعنی فرد یا افرادی که در اصالت انسانی هستند و از نظر روحی سالمند.
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
بس گریزان است نفس تو از او
ز آنکه تو از آتشی، او آب جو
کِرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
☘☘☘☘☘
نقیضه ای
از
#کیومرث_صابری(=گل آقا )
بر
" کفشهایم کو ؟ "اثر #سهراب_سپهری :
" پاره ترین قسمت این دنیا "
كفش هایم كو؟!
دم در چیزی نیست.
لنگه ی كفش من این جاها بود!
زیر اندیشه ی این جا كفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
كفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
كه كسی پا نتپاند در آن!
هیچ جایی اثر از كفشم نیست
نازنین كفش مرا درك كنید
كفش من كفشی بود
كفشستان!
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد كرد
شست پایم به شكاف سر كفش عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی كه در اندوه غروب
كوپن مرغش باطل بشود ...
جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
كه پی كفش، به كفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش می شكند.»
كفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
« یاد باد آن نهانش نظری با ما بود »
دوستان! كفش پریشان مرا كشف كنید!
كفش من می فهمید كه كجا باید رفت
كه كجا باید خندید.
كفش من له می شد گاهی
زیر كفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز .
من در این كله ی صبح پی كفشم هستم
تا كنم پای در آن
و به جایی بروم
كه به آن، نانوایی می گویند!
شاید آنجا بتوان نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا كرد
باید الان بروم... اما نه!
كفش هایم نیست!
كفش هایم كو؟
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨
نشستم دوش من با بلبل
و پروانه در یک جا
سخن گفتیم از بی مهریِ
جانانه در یک جا
من اندر گریه، بلبل در
فَغان، پروانه در سوزَش
تماشا داشت حال ما سه
تن دیوانه، در یک جا
به صِدق و سوزش و
شوریدگی، در عشق یارِ خود
من و پروانه و بلبل
شدیم افسانه در یک جا
دلم خودرأی و یک پهلو
بوَد، بی خود مرنجانش
نمی گیرد به جز یادِ تو،
با کس لانه در یک جا
ز بیمِ غیر، پی گم می کنم،
از من مشو بددِل
اگر بینی مرا با دلبری
بیگانه در یک جا
برای آنکه گویم هرچه
در دل دارم از عشقت
چه می شد، می شدم
گر با تو آزادانه در یک جا
بهار است، آرزو دارم که
در طرف گلستان ها
من و جانانه باشیم و
می و پیمانه در یک جا
به عشقت صادقم،
باور نداری، امتحانم کن
ببین بخشم به راهت جان
و سَر را یا نه در یک جا
همه اسرار من را پیش
جانان برد، لاهوتی
نمی مانم دگر با این
دلِ دیوانه در یک جا
لاهوتی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH