داستان زنبور🐝 و مار🐍
روزى زنبوری و ماری با هم بحث میکردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
این داستان زندگی ماست...
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم...
#پندانه
#مهارتهای_فردی
🌹🌹
با ما باشید با مهارت های فردی
در کانال تربیت مهدوی🤚
📚اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#پندانه
🌺
#سلوک_فاطمی
#پندانه
✅ توصیههایی درباره آمادگی برای ماه رمضان:
💫 برای ماه مبارک رمضان باید آماده شد و ماه شعبان برای این منظور، خیلی زمان مهمی است.
🥀در این روزهای پایانی ماه شعبان- از خدا بخواهیم که گذشتۀ ما را جبران کند و یک آیندۀ خوب برای ما رقم بزند. ما اگر به خدا مقرب شویم همۀ اوضاع و احوال روحیمان مرتب خواهد شد، چون هر مشکلی داریم به خاطر دوریمان از خداست.
رزمندههای دفاع مقدس بهصورت اعجاببرانگیزی این حقیقت را دریافت کرده بودند. وقتی کار جنگ گره میخورد، میرفتند درِ خانۀ خدا، عبادت میکردند، ذکر میگفتند. و وقتی برمیگشتند، گرهها باز میشد. این را باور کرده بودند. منتظر کسی نمیشدند، یکتنه میرفتند در خانۀ خدا و پیوندشان را با خدا برقرار میکردند بعد برمیگشتند و گرهها را باز میکردند.
🥀رزمندگان ما باور کرده بودند تا اتصال به خدا نداشته باشند کارشان پیش نمیرود.
✍حجتالاسلام والمسلمین #پناهیان
🔷🔶🔹🔸
🌹🌹🌹
🔆 #پندانه
✍ ذهنت را آرام کن
🔹کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستوجو کرد، آن را نيافت.
🔸از چند کودک کمک خواست و گفت:
هرکس آن را پيدا کند، جايزه میگيرد.
🔹کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى بهتنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بههمراه ساعت از انبار خارج شد.
🔸کشاورز متحير از او پرسيد:
چگونه موفق شدى؟
🔹کودک گفت:
من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيکتاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آن را يافتم.
🔸حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
🔆 #پندانه
✍ منظورت را با حرفزدن برسان وگرنه از رفتارت اشتباه برداشت میشود
🔻 ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎبفروشی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ بود:
🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼﻫﺎ و ﻧﮕﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﺭا ﺑﻪﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮیید.
🔸حرفهای ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻼﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ؛ چراﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ میشود ﮐﻪ ﺷﻤﺎ میگویید، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ...
🔹ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ داشتنها ﺭﺍ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻥﺑﻮﺩﻥ مهمترین ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
""هفت پند مولوی""
1⃣شب باش:
✔در پوشيدن خطای ديگران
2⃣زمين باش:
✔در فروتنی
3⃣خورشيدباش:
✔در مهر و دوستی
4⃣کوه باش:
✔در هنگام خشم و غضب
5⃣رودباش:
✔در سخاوت و یاری به ديگران
6⃣درياباش:
✔در کنار آمدن با ديگران
7⃣خودت باش:
✔همانگونه که می نمایی
#پندانه
🔖 اگر خودمان را تربیت کنیم، اطرافیانمان هم تربیت می شوند و اگر اطرافیانمان تربیت شوند، طوفانها گزندی به جامعه ما نمی رساند.
@khanevade_Beheshti
✨﷽✨
#پندانه
✍️ دست از مقایسه همسرت بردار
🔹روزی زنی به شوهرش گفت:
امروز مقالهای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطهمان. حاضری امتحانش کنیم؟!
🔸مرد گفت:
بله حتما.
🔹زن گفت:
در مقاله نوشته بود که هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغییراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد، تهیه کنیم و بعد از یک روز فکرکردن و اصلاح آن، روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.
🔸شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاقنشیمن رفت و زن هم به اتاقخواب رفت و شروع به نوشتن کرد.
🔹صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت:
حاضری شروع کنیم؟ من اول شروع کنم؟
🔸شوهرش گفت:
باشه شما شروع کن.
🔹زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد:
عزیزم، من دوست ندارم شما...
🔸و همینطور ادامه داد. از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام میدهد و او را اذیت میکند.
🔹مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد میکرد را میخواند. تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است.
🔸پرسید:
عزیزم دوست داری ادامه بدم؟
🔹مرد گفت:
اشکالی نداره عزیزم، شما ادامه بده!
🔸بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت:
حالا تو شروع کن.
🔹مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کردهام!
🔸سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد:
از نظر من، تو در نقصهایت کاملا بینقصی!
🔹زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد:
من تو را با تمام نقاط مثبت و منفیای که داری، قبول کردهام. من کل این مجموعه را دوست دارم و من واقعا عاشقتم، همین.
🔸زن پس از شنیدن حرفهای همسرش، کاغذهایی که نوشته بود را مچاله کرد.
🔹به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید. اگر او را بهخاطر اینکه شوخی میکرد و آدم پرحرف و شادی بود، دوست داشتید، پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟
🔸اگر آدم قوی و جدی و ساکتی بود و بهخاطر این موضوع عاشقش شدید، چرا حالا میخواهید او پرحرف و شوخطبع باشد؟
🔹اگر بهخاطر گذشت و مهربانیاش عاشق او شدید پس چگونه اکنون او را بهخاطر دلرحمیاش سرزنش میکنید؟
🔸دست از مقایسه بردارید. هيچکدام از آنهايی که همسرت را با آنها مقايسه میکنی، هنوز با تو زندگی نکردهاند تا نقاط ضعفشان را هم ببينی!
✅
#پندانه
✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن
🔹وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم.
🔸فروشنده گفت:
موز ۱۶ تومن و سیب ۱۰ تومن.
🔹گفتم:
از هر کدوم دو کیلو به من بده.
🔸پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید:
محمدآقا سیب چند؟
🔹میوهفروش پاسخ داد:
مادر کیلویی سه تومن!
🔸نگاه تعجبزدهام رو به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم.
🔹پیرزن گفت:
محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همهشون سیب رو دهدوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔸محمدآقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد.
🔹سپس رو به من کرد و گفت:
این پیرزن بهتازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد.
🔸به همین خاطر هیچوقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره.
🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود.
🔹دلم میخواست روی میوهفروش رو ببوسم. میوهها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم.
🔸با خودم میگفتم:
ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله میکردم.
🆔
✨﷽✨
#پندانه
✍️ دست از مقایسه همسرت بردار
🔹روزی زنی به شوهرش گفت:
امروز مقالهای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطهمان. حاضری امتحانش کنیم؟!
🔸مرد گفت:
بله حتما.
🔹زن گفت:
در مقاله نوشته بود که هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغییراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد، تهیه کنیم و بعد از یک روز فکرکردن و اصلاح آن، روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.
🔸شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاقنشیمن رفت و زن هم به اتاقخواب رفت و شروع به نوشتن کرد.
🔹صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت:
حاضری شروع کنیم؟ من اول شروع کنم؟
🔸شوهرش گفت:
باشه شما شروع کن.
🔹زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد:
عزیزم، من دوست ندارم شما...
🔸و همینطور ادامه داد. از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام میدهد و او را اذیت میکند.
🔹مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد میکرد را میخواند. تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است.
🔸پرسید:
عزیزم دوست داری ادامه بدم؟
🔹مرد گفت:
اشکالی نداره عزیزم، شما ادامه بده!
🔸بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت:
حالا تو شروع کن.
🔹مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کردهام!
🔸سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد:
از نظر من، تو در نقصهایت کاملا بینقصی!
🔹زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد:
من تو را با تمام نقاط مثبت و منفیای که داری، قبول کردهام. من کل این مجموعه را دوست دارم و من واقعا عاشقتم، همین.
🔸زن پس از شنیدن حرفهای همسرش، کاغذهایی که نوشته بود را مچاله کرد.
🔹به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید. اگر او را بهخاطر اینکه شوخی میکرد و آدم پرحرف و شادی بود، دوست داشتید، پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟
🔸اگر آدم قوی و جدی و ساکتی بود و بهخاطر این موضوع عاشقش شدید، چرا حالا میخواهید او پرحرف و شوخطبع باشد؟
🔹اگر بهخاطر گذشت و مهربانیاش عاشق او شدید پس چگونه اکنون او را بهخاطر دلرحمیاش سرزنش میکنید؟
🔸دست از مقایسه بردارید. هيچکدام از آنهايی که همسرت را با آنها مقايسه میکنی، هنوز با تو زندگی نکردهاند تا نقاط ضعفشان را هم ببينی!
✅
🔆 #پندانه
✍ تقوا چیست؟
🔹شاگردی از عابدی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن.
🔸عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه میکنی؟
🔹شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم.
🔸عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن!
🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شدهاند.
✨✨✨
🌹
#پندانـــــــهـــ
💠 از علامۀ طباطبائی(ره) پرسیدند نصیحتی بفرمایید. علاّمه طباطبائی (ره) فرمود:
▪️فرشِ هر مجلس نشوید. هرکه هر صحبتی کرد ، گوشهاش را نگیرید ادامه بدهید. با رفیقی که مثل خودتان است ، رفیق بشوید.
▪️ غذاتان متوسط باشد. صحبتتان متوسط ، نه آنقدر که لال بشوید. رفاقتتان متوسّط.
▪️ ذکر خدا بکنید تا توجّه مخصوصی به شما بکند.
📚 اقیانوس علم و معرفت، ص۲۵۹
🌸🍃