🍃🍃🍃🍃🍃
🔴 گناه وحشتناکی که #انتقام_خداوند را در دنیا و آخرت در پی دارد!
🌹علیبن ابیطالب علیه السلام میفرمایند: #تهمت زدن به آدم بیگناه بزرگتر از آسمانهاست.
♨️یعنی حتی آسمان تحمّل ندارد كه تهمت به بیگناه زده شود و ملائكه و اهل آسمان آن كسی را كه تهمت ناروا به دیگری زده لعن میكنند...
🌑لذا اگر در منطقهای یا جایی غیبت و تهمت زیاد شد، آن قسمت از زمین جو سنگین است و وضعیت بدی دارد.
🌹از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده است:
تهمت زدن به انسان بیگناه سنگینتر از كوههای استوار است.»
🌹به تعبیر بزرگان كوه با زلزلههای شدید هم تكان نمیخورد،
امّا تهمت آنقدر سنگین است كه كوه با عظمت را هم میلرزاند و نمیتواند بار این گناه باعظمت و كبیره را تحمّل كند.
🔥تهمت یعنی اینكه فردی خصوصیّتی را ندارد یا کاری را نکرده است، اما ما آن خصوصیت و کار را به آن می بندیم..
🌹در روایت فرمودند:
كسی كه سه بار دچار این گناه كبیره شود، دیگر بعید است توفیق توبه پیدا كند...
🍁تهمت زدن هم عقوبت #اخروی دارد و هم عقوبت #دنیوی.
هم دنیای انسان را #تخریب میكند و هم #آخرت انسان را.
🌗قسمت ترسناک ماجرا این است راجع به تهمت روایت داریم که خود خداوند در دنیا از تهمت زننده #انتقام می گیرد
💥ظاهر امر این است كه خداوند نسبت به این گناه تهمت كوتاه نمیآید و هم در دنیا و هم در آخرت انتقام میگیرد.
🍃بعضی بیان كردند با دعا این اثرات از بین میرود و دیگر اجازه نمیدهد این اثر بماند...
🌹امّا خداوند شدید العقاب برای تهمت بالصّراحه فرموده است: انتقام میگیرم و دعا هم اثر ندارد!
🌪بترسیم از اینكه خداوند بخواهد انتقام بگیرد!
🌹🌹🌹
📗 (الخصال، ج 2، ص 5)
بحار الانوار، ج 17، ص 160
📌 دیشب هم عرض کردم: هر اقدام تروریستی، پیوستِ رسانهای دارد
👈 امثال این تروریستهای رسانهای پلید و حرامی که توی فضای مجازی لجنپراکنی میکنن، محدودند؛ به تصویر پروفایلشون هم خیلی توجه نکنید، چون معمولا مزدوران و کفتاران پیر کمپ تیرانای آلبانی هستند
💡 مهم اینه شیربچههای اینسرزمین، مرد و مردانه پای دفاع از امنیت ایران و ایرانی ایستادهاند و با چهارتا ترقّهبازی و اقدامات ایذایی دشمن کوردل، قطعا مصمّمتر و دقیقتر و سریعتر توی دهان دشمنان خواهند زد🇮🇷
#انتقام
#جنگ_ترکیبی
#امنیت_اتفاقی_نیست
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
📝 سید یار
💡 هوش سفید| سید علیرضا آلداود
🇮🇷 جنگ شناختی | سواد رسانهای 👇
@aledavood 👈 عضو شوید
📸 سلام دلاورمرررررررررررد ؛ مطمئنم هرکی واقعا ایرانی باشه و غیرت داشته باشه، کار شمای عزیز رو تحسین میکنه
👈 با افتخار دست شما رو میبوسم
#انتقام
#جنگ_ترکیبی
#امنیت_اتفاقی_نیست
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
📝 سید یار
📌 פרעה הרג אלפי תינוקות כדי שמשה לא יבוא , אבל בסופו של דבר הוא גידל אותו בביתו .
גורלו של אלוהים חזק יותר מהתוכנית האנושית
👈 فرعون، هزاران نوزاد را کشت تا موسی نیاید؛ اما در نهایت، او را در خانهی خود بزرگ کرد.
سرنوشت خدا، قویتر از نقشهی انسان است.
🇮🇷🇵🇸
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اسرائیل_اوهن_من_بیت_العنکبوت
#اسرائیل_سُست_تر_از_لانه_عنکبوت
👇هنر جنگ شناختی .. عضو شوید👇
@iwebnevis
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 چند سال پیش رهبر مقاومت یمن، آقای سید عبدالملک الحوثی به سعودیها گفت:
وقتی دریا با توست، جَو با توست، خشکی با توست، نفت با توست، پول با توست، مزدوران با تو هستند، آمریکا و اسرائیل و انگلیس و فرانسه و اتحاد کشورهای عربی با تو هستند، اما پیروز نمیشوی؛ یقین بدان که خدا با تو نیست...
💡 «امروز خدا با فلسطین است» ✌️
🇮🇷🇵🇸
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#رژیم_حرامزاده_سگیونیستی
#اسرائیل_اوهن_من_بیت_العنکبوت
#اسرائیل_سُست_تر_از_لانه_عنکبوت
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
📝 سیّد یار
👇هنر جنگ شناختی .. عضو شوید👇
@iwebnevis
4.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خلاصه که سریال رو از وسطاش نبینید...
🇮🇷🇵🇸
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#رژیم_حرامزاده_سگیونیستی
#اسرائیل_اوهن_من_بیت_العنکبوت
#اسرائیل_سُست_تر_از_لانه_عنکبوت
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
📝 سیّد یار
👇هنر جنگ شناختی .. عضو شوید👇
@iwebnevis
📌 " وطن " تنها میراثی است که هرگز نمیتوان آن را خرج کرد، هدیه داد و یا فروخت
👈 یکشب خواب در این خانهی ویرانهام، به خوابیدن در هتلهای ۵ستاره شرف داره و خوردن یکلقمه نان ساده در وطن و خانهی تخریبشدهام به دست داعشیهای سگیونیست، به خوردن غذای چرب در جای دیگه شرف داره...
💡 دوباره خانهمان را میسازیم، همانطور که بارها در این ۷۵سال خراب شد و ساختیم؛ و زندگی جریان داره...
🇮🇷🇵🇸
#انتقام
#ضربه_فنّی
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الأقصی
#رژیم_حرامزاده_سگیونیستی
#اسرائیل_اوهن_من_بیت_العنکبوت
#اسرائیل_سُست_تر_از_لانه_عنکبوت
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
📝 سیّد یار
👇هنر جنگ شناختی .. عضو شوید👇
@iwebnevis
چرا باید ۹ دی گرامی داشته شود امام خامنه ای عزیز :
فتنه ی ۸۸ تنها آن چیزی نبود که توی خیابان به وسیله ی تعدادی آدم دیده شد ؛ این یک چیز ریشه داری بود ، یک بیماری عمیقی درست کرده بودند ، اهدافی داشتند ، زمینه ها و مقدمات فراوانی برایش چیده شده بود ، کارهای بزرگی شده بود و هدف های بسیار خطرناکی دنبال این کار بود ، که با این برخوردهای گوناگون سیاسی و امنیتی و این ها حل نمی شد ؛ یک حرکت عظیم مردمی لازم داشت ؛ که این حرکت ، حرکت ۹ دی بود ؛ آمدند بساط فتنه و فتنه گران را در هم پیچیدند . لذا حادثه ۹ دی یک حادثه ی ماندنی در تاریخ ماست . من آن سال هم گفتم - پارسال بود یا سال پیش از آن بود - که این حادثه ، حادثه ی کوچکی نیست . این حادثه ، شبیه حوادث اول انقلاب است . این حادثه بایستی حفظ شود ، بایستی گرامی داشته شود.
بیانات رهبر عزیز انقلاب در دیدار با اعضای ستادبزرگداشت ۹ دی۱۳۹۰/۹/۲۱
۷ دی تا ۱۳ دی , هفته ی بصیرت و مقاومت گرامی باد.
🇮🇷
#بصیرت
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇
📌 اگر فکر میکنید خون بیش از ۲۰هزار زن و کودک و بزرگ فلسطینی به هدر رفته، این نمایش خیابانی در مقابل کاخسفید رو ببینید
💡 دهها نمونه از این آگاهیرسانی به افکار مردم کشورها در سراسر دنیا و در فضای مجازی و غیرمجازی، درحال انجام است و مردم دنیا هرروز و هرساعت نسبت به ظلم ۷۵ساله به فلسطینیان، آگاهتر و از رژیمسگیونیستی و طرفدارانش، بیزارتر میشوند...
🇮🇷🇵🇸
#Boycott
#free_Palestine
#انتقام
#ضربه_فنّی
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اسرائیل_اوهن_من_بیت_العنکبوت
#اسرائیل_سُست_تر_از_لانه_عنکبوت
👇هنر جنگ شناختی .. عضو شوید👇
@iwebnevis
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃