eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
227 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
6هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃 دولت #مصدق #سپاه نداشت، #جمهوری_اسلامی هم نبود، #هسته_ای هم نداشت، #موشک هم نداشت، با #حزب_الله و #حماس هم ارتباط نداشت! فقط گفت #نفت ما حق خودمان است و #آمریکا سرنگونش کرد! آمریکا با #استقلال و #آزادی ملتها، دشمن است #پهلوی #دیکتاتور #شاه #کودتا #مزدور 🍃🌺🍃
✊️هستیم بر آن که بستیم... به فیض قسم به سرخی خون به و و و قسم به روح قسم به به امر رهبر و فرموده های شخص ولی قسم به جبهه به به گریه در دل سنگر ، تلاوت قرآن قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی قنوت و دست جدای قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب به عالمان شهیدِ فتاده در به انتهای افق ، سرگذشت خوراک کوسه شدن در تلاطم قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج به چادر و به زنان با عفت به صبحگاه ، به درد و صبر از رنج غروب دشت ، به قسم به شیرمرد به جنگ سی و سه روزه ، نبرد حزب الله قسم به حنجر حجاج خونی مکه به های روان و به قسم به و و به غرش به فتنه ی رنگین قسم به تنگه ی و عقده از به غربت اسرا و شکنجه و فریاد قسم به روح هنر از نگاه به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی قسم به قدرت در برابر به یک که نیامد پسر ، و شد او پیر به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو به تکه تکه شدن در رو در رو به دست خالی ای که میجنگید به آن جنازه که با چشم باز میخندید قسم به خون شهید راه به و به و که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم ، و هستم و سر سپرده ام و از تبار به و حق @TOOTIYAYCHASHM 🍃💠ولایت توتیای چشم👆 🍃💚🍃💚🍃💚
🔴 تقسیم کار عجیب این سال‌های ایران ♦️دکتر محمدصادق کوشکی(عضو هیات علمی دانشگاه) نوشت:چند سالی است که در کشور یک تقسیم کار و سهمیه‌بندی وظایف صورت گرفته است: ♦️الف) وظایف بسیجی‌ها، مؤمنان و امت عبارت است از: ✴️هنگام جنگ: جنگیدن و دفاع و پشتیبانی از رزمندگان، شهادت، اسارت، جانبازی، یتیمی و... ✴️هنگام سیل و زلزله: امدادرسانی، بازسازی، پاکسازی خانه‌ها از گل و لای و... ✴️هنگام کرونا: دوخت ماسک و گان به شکل جهادی، تهیه ملزومات بیماران کرونایی و پشتیبانی مدافعان سلامت و همکاری در مداوای بیماران، کمک رسانی به خانواده‌های آسیب دیده از کرونا و کارگران بیکارشده، کمک به غسل و کفن و دفن مرحومان کرونایی و... ✴️در مواقع عادی: محرومیت‌زدایی و اردوهای جهادی در مناطق دورافتاده، مشارکت در مرزبانی و درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر ♦️ب) وظایف سلبریتی‌ها، مرفهان بی‌درد، روشنفکران و حامیان سیاسی آنها: 🔑استفاده از معافیت مالیاتی، 🔑گرفتن دستمزدها و حقوق نجومی از بیت المال 🔑غیب‌شدن در مواقع جنگ و خطر 🔑 سلفی گرفتن با سیل‌زدگان و زلزله‌زدگان و اعلام شماره حساب جهت جمع آوری کمک نقدی به زلزله‌زدگان و معلوم نبودن سرانجام کمک‌ها 🔑رفتن به کانادا برای زایمان 🔑همکاری با شبکه‌های ماهواره‌ای آل سعود 🔑ایفای نقش ستون پنجم دشمن 🔑 دادن فراخوان برای برهم زدن امنیت جامعه 🔑فخرفروشی و لاکچری بازی 🔑 اهانت به دین و ایمان مردم در فضای مجازی 🔑 تحقیر ایران و مردم آن با هر بهانه 🔑 فحاشی و تهمت‌زدن به سپاه و بسیج و مؤمنان و روحانیون 🔑 تمسخر مقدسات دینی 🔑ترویج ناامیدی و سیاه‌نمایی به‌ هر شکل ممکن و با تمام توان 🔑اظهارنظر فوق کارشناسی درباره همه موضوعات ارضی و سماوی و در هنگام کرونا 🔑 راه‌اندازی پویش رقاصی 🔑اهانت به پزشکان و دست اندرکاران نظام سلامت در برنامه‌های زنده رسانه ملی و تکرار همه دروغ‌های شبکه‌های ماهواره‌ای درباره وضعیت کرونا در کشور! 🌺🌺🌺
🌹الگو برداری از شهداء یكي از كارهايي هر روز صبح به انجام آن مبادرت مي‌كرد، خواندن بود و استمرار همين زيارت عاشورا‌ها بهانه‌ ی شهادتش شد. 🌹 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید مهدی مدنی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
زیباترین و بهترین جوانان برای قدس شریف شهید می‌شوند. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید احمد حسن الدیرانی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃