eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
224 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 ارزش بالاتر از ! در امام علی «ع» ، ارزش خرهای فرتوت و سگهای ولگرد بسی بالاتر از آقازادگان پُررو، فرصت طلب و است! وگرنه در امام علی«ع» نگهداری این حیوانات با و یا پیدا کردن صاحبان قبلی اش را می بینیم. و در کنارش ، . ، حتّی روشنایی شمع🕯️، برای رضایت فرصت طلب و سران و سرکردگانی چون که دنبال و گرفتن مقام و ریاست بودند را داریم. امام جلو این افراد، نخست، شمع بیت المال را می کند ، سپس می فرماید: کار شخصی دارید، درخدمتم!! 😄😂👇 این یعنی ارزش و سرکردگان در نزد علی ، از هم کمتر است!! ✍...نصیر فارسی ۱۳ ٫ ۱۰ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن... گوشے هاشونم خاموشه، ڪلیدم ندارم برم خونه😖 چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیا فعلا خونه ما❣ ڪمے تعارف ڪردم و " نه " آوردم... دو دل بودم...اما آخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم 💞 وارد حیاط ڪه شدم، ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بود ڪه زهرا خانوم تازه گلها را آب داده.🌹 فاطمه داد میزند:مـــامـــان...ما اومدیم... و تو یڪ تعارف میزنے ڪه: اول شما بفرمائید... اما بـے معطلے سرت را پائین مے اندازی و میروی داخل. چند دقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ میزند و می دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بہ من سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند... _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶 زهراخانوم میخندد ووبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟ _ ببخشید مزاحم شدم.خیلے زشت شد. _ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهار حاضره. لبخند میزند ،پشت بہ من میکند و میرود داخل. 💞 خانه ای بزرگ، قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود. یڪ اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته. از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم، از خستگے شروع میڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد: _ ببخشید! میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانے ڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود😓 علےاصغر از پذیرایـے به راهرو مےدود و آویزون پایت میشود. _ داداچ علے چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتے ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! 💞 یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام".😆 💞 ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃