eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
91 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:235 وقتی حرف های جواد تمام شد گفتم: «بچه ها، خوب گوش کنید. معتقدم امکان ندارد صدام به حرفهایش پایبند باشد.» اکبریا ناراحتی گفت: «منظورت چیست؟» - یعنی اینکه صدام صد سال دیگر اسیران ایران را آزاد نمی کند اینها شایعه است و کار خود بعثی هاست. بچه ها گفتند: «خدا را چه دیدی یک مرتبه دیدی همه چیز درست شد!» از وقتی خبر آزادی اسرا را شنیده بودیم، خواب ایران و خانواده و خیابانهای شهر و کشورمان را می دیدیم. هرچند اعتقادی به مردانگی صدام نداشتم ولی یک حس خوشحالی از رفتن به ایران در من زنده شده بود. هر روز خبرهای روزنامه را دقیق می خواندم تا خبری جا نمانده باشد. سه روز بعد، در حیاط مشغول هواخوری بودیم که صدای ترمز چند اتوبوس ما را متوجه خود کرد. ده اتوبوس آبی رنگ در گوشه حیاط ایستادند و عده ای مسافر را پیاده کردند. دقت کردم ببینم این‌ها که هستند. عده ای از این افراد لباس عربی به تن داشتند و عده ای لباس نظامی. همه را با هل و کتک وارد حیاط کنار محوطه زندان ما کردند. عده‌شان زیاد بود. اتوبوس ها از زندان خارج شدند. اکبر گفت: «علی آقا، اینها کی اند؟» گفتم: «پسرخاله هایمانند! چه میدانم من هم مثل تو.» بندی که آنها را وارد کردند کنار ساختمان ما بود. محمد گفت: «این همه آدم کجا اسیر شده اند؟» ۔ معلوم نیست اسیر باشند؟ - این همه عراقی را که اینجا نمی آورند. حالا چرا این ها را به زندان آورده اند. عصر که برای هواخوری بیرون رفتیم، از نگهبان پرسیدم: «این تازه واردها که بودند؟» گفت: «به تو مربوط نیست. ما خودمان هم خبر نداریم.» گفتم: «به زودی همه چیز معلوم می شود.» صبح روز بعد، در حیاط قدم می زدیم که ناگهان سروصدای بند بغلی به گوشمان رسید. آنها داشتند به زبان عربی حرف می زدند. به اکبر گفتم: «اینها که عرب اند.» . خوب معلوم است. دارند عربی حرف می زنند؟ . صبر کن الان ته و توی قضیه را در می آورم. - باز شر درست نکنی ها! - شما عادی قدم بزنید تا سر و گوشی آب بدهم - تو را به خدا حواست را جمع کن. در انتهای دیواری که به ساختمان آنها ختم می شد ایستادم و با صدای بلند گفتم: «شما که هستید؟ اینجا چه می کنید؟» بعد از چند لحظه یکی از آنها همین سؤال ها را از خودم پرسید. بلافاصله جواب دادم: «ما پاسداریم. ایرانی هستیم و الان حدود چند ماهی است به اینجا آمده ایم. شما چرا به اینجا آمده اید؟» پاسخ داد: «ما خودمان به اینجا نیامده ایم. ما را آورده اند.» - یعنی چه؟ - ما نظامیان ارتش کویتیم. عراق چند روز پیش به کشور ما حمله کرد و ضمن قتل و غارت و تخریب کشورمان، آن را اشغال کرد. فکر تهاجم عراق را نمی کردیم و آمادگی دفاع با مقابله با آنها را نداشتیم. بعد از درگیری ای که در شهر صورت گرفت، آنها ما را اسیر کردند. دیروز از نقطه ای که نمیدانم کجا بود ما را سوار اتوبوس کردند و به این مکان آوردند. وقتی شنیدم این جماعت نظامی و غیر نظامی کویتی اند، برای یک لحظه با خودم گفتم: «خدایا حکمتت را شكرا این مردم همان کسانی اند که در جنگ صدام با ما، چقدر کمک نظامی کردند. همانهایی اند که بندرهایشان بارانداز نیازمندی های ارتش عراق بود. الحمدلله که مزد فداکاری هایشان برای صدام را کامل دریافت کردند! خدایا، این ملت حقشان این است که چنین تحقیر و ذلیل شوند و کشورشان به تاراج بعثی ها برود.» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:236 در حال خودم بودم و دیگر دلم نیامد سؤال دیگری بکنم. به بچه ها که این خبر را دادم خوشحال شدند که دوستان صدام دارند تقاص کمک هایشان را پس میدهند. صبح روز بعد سروکله جواد پیدا شد. با خوشحالی گفت: «علی، خبرهای کویت را که شنیدی؟» . - بله. خوب هم شنیدم. به نظرت چیست؟ - ان شاء الله بقیه کشورها هم همین بلا سرشان بیاید. - چطور مگر؟ - حالا بماند تا بعد!۔ - علی، اگر خبر محرمانه ای بگویم قول می‌دهی به کسی نگویی؟ - خبر محرمانه دیگر چیست؟ - حالا! فقط بگو قول میدهی؟ . - مگر خبرت چیست که این قدر تعهد می گیری؟ - خیلی مهم است! . - باشد. قول می دهم. - علی، این نیروهایی که جدیدا وارد زندان شده اند همگی نیروهای کویت اند که در حمله عراق به آنجا اسیر شده اند. - این را که می دانم! - می دانی! چطور فهمیده ای؟ - مدت زیادی است که در الرشید هستم و راه و رسم گرفتن خبرهای جدید را هم می دانم. تو اگر خبر جدیدتری داری بگو. جواد لحظاتی فکر کرد. متوجه شدم نباید او بفهمد با کویتی ها حرف زده ام. راهی به ذهنم رسید و گفتم: «میدانی از کجا فهمیده ام؟» - نه والا. - دو روز پیش یادت می آید برای ما نوشابه های گازدار آوردی و گفتی بخورید و کیف کنید؟ - بله. یادم می آید. ولی چه ربطی به این موضوع دارد. - ربطش این است که وقتی نوشابه ها را سر کشیدم، نگاهی به نوشته های روی قوطی کردم و دیدم روی آن نوشته شده صنع فی الكويت. گفتم پس حتما صدام به کویت حمله کرده و اینها هم غنایم جنگی اند؟ جواد ساده لوح بی اینکه فکر کند گفت: «بله... بله. خب پس، تو از اینجا فهمیدی که اسیران حیاط کناری کویتی اند.» روز بعد، به کنار دیوار زندان کویتی ها رفتم و مشغول خبرگیری شدم. سایه ای نشان می داد کسی کنار دیوار نشسته. صدا زدم: «شما که هستی؟» . - من افسر ارتش کویتم که اسیر شده ام. - چطور اسیر شده ای؟ - در حمله عراق به کویت، آن قدر برق آسا قضایا رخ داد که هیچ کس نه فرصت دفاع داشت و نه فرار. چاره‌ای غیر از اسارت نداشتیم و حالا هم ما را به اینجا آورده اند. طوری حرف می زد که انگار دنیا را از او گرفته اند. افسردگی و دلمردگی از حرف هایش می بارید. بعد از اینکه جواب مرا داد، گفت: راستی، شما چرا به اینجا آمده اید؟ شما کیستید؟» . - من پاسدارم و در جزیره مجنون در زمانی که عراق از زمین و هوا حمله کرد اسیر شدم. من و عده ای از دوستانم مدتهاست در این مکان زندگی می کنیم. - از اول اینجا بوده اید؟ - نه. حدود دو سالی می شود که هرچند وقت از این زندان به زندان دیگری می رویم؛ ولی الان چند ماهی است اینجا هستیم. - چرا شما را به اردوگاه نمی برند؟ - نمی دانم. دلشان نمی خواهد. در ضمن قرار است کسی نفهمد ما اسیر شده ایم. - چرا نباید بفهمند؟ - قصه اش طولانی است. بماند برای فردا. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:237 صبح روز بعد، دوباره سراغ حیاط و کنار دیوار رفتم و با یک نفر دیگر صحبت کردم. او هم همان صحبت های تکراری دیروزی را می کرد. - یک روز از کویتی ها پرسیدم: «یادتان است در جنگ عراق علیه ایران چقدر دینار و کالا و آذوقه و سرباز به عراق کمک کردید؟ یادتان هست چقدر دوست داشتید همراه صدام ریشه ایران را بکنید؟» همین طور می‌گفتم و او لال شده بود و جوابی نمی‌داد. گفتم: «خدا وکیلی فکر می کردید روزی همین صدام، رفیق شما، این طور به کشورتان حمله کند و شما را بدبخت و آواره کند؟ حالا دیدید این نامرد چقدر آدم خبيث و خطرناکی است؟ این سنت خداست و در طول تاریخ بوده. نه شما که هر کس ظلم کمک کند هم ظالم است و هم روزی در آتش ظلم می سوزد.» وقتی حرف هایم را شنید گفت: «بله. همه حرف هایت درست است. ما غافل بودیم. به خواب هم نمی‌دیدیم صدام جواب محبت های ما را این طور بدهد. نه من بلکه هیچ کویتی ای باورش نمی‌شد ورق برگردد. درست می‌گویی. عراق در حق ما نامردی کرد. سهم ما بعد از آن همه حمایت های مالی و غیر مالی این نبود. خدا روزگار صدام را سیاه کند.» روزهای دیگر که همین حرف ها را برای سایر کویتی ها می‌زدم، عده ای از آن‌ها همین جمله «غافل بودیم» را هم نمی گفتند و سکوت می کردند. آن روزها چقدر از اسارت و ذلت کویتی‌ها در زندان الرشید احساس غرور می‌کردم که خدا چطور در دنیا مردم را درس می دهد. یک روز صبح، جواد از راه رسید و گفت: «علی، سريع اثاثیه تان را جمع کنید.» غافلگیر شدیم، پرسیدیم: «دوباره چه شده؟ باز قرار است کجا برویم؟». - قرار است شما را از اینجا به جای دیگری انتقال بدهند. - کجا؟ چرا؟ - نمی‌دانم! به اکبر گفتم: «دیدی دوران شاهانه زندگی کردن ما هم تمام شد و باید با این محیط آرام و راحت خداحافظی کنیم؟» بچه ها با شنیدن خبر جواد و حرف های من دمغ شدند و با ناراحتی وسایل‌شان را جمع کردند. محمد طبق عادت وقتی وسایلش را جمع کرد گوشه اتاق نشست و سیگاری روشن کرد و گفت: «بخشکی شانس. آخر این هی شد کار!» گفتم: «حالا خیلی ناراحت نشو. خدا بزرگ است. هنوز که هیچی معلوم نیست. شاید ما را جای بهتری بردند. خدا را چه دیدی؟» - تو هم دلت خوش است! جای بهتر جای سرلشکرهای عراق است. حتما اصرار دارند ما آنجا برویم؟ - بله. شاید دیدی این طور شد! - به همین خیال باش. نیم ساعت بعد، چند سرباز وارد زندان شدند؛ به ما چشم بند زدند و در یک صف قرار دادند و به طرف در خروجی راه افتادیم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:238 ما را سوار ماشین کردند و بعد از چند دقیقه پیاده مان کردند. وقتی وارد ساختمانی شدیم و گفتند چشم بندهایتان را بردارید، متوجه شدم این مکان همان مکانی است که روزهای اول اسارت مرا به اینجا آورده اند؛ اما بندها خالی از زندانی بود. نگهبان گفت: «خوب گوش کنید. اینجا همه اش در اختیار شماست. می توانید هر کدامتان به یک سلول بروید.» از حرف نگهبان جا خوردم «یعنی چه؟ چرا ما را به اینجا آورده اند؟» مشکوک شده بودم. در آن مکان از هیچ خبری مطلع نمی شدیم. از هر جنبنده‌ای دور بودیم و این برای روحیه مان بد بود. نگاهی به بندها کردم. سوت و کور بود. اکبر گفت: «پس این همه آدم که اینجا بودند کجا رفته اند؟» - نمی دانم. - فکر می‌کنی چرا ما را به اینجا آورده اند؟ - والا نمی دانم. ولی یقین دارم ما را همین طوری به اینجا نیاورده اند. حتما برنامه ای برای ما دارند. نگاهی به حیاط زندان کردم و دیدم دیوارهای بلندی مثل دیوار چین دارد که روی دلمان سنگینی می‌کرد. فضا خالی بود و به قول معروف پرنده پر نمی‌زد. هر حرفی می‌زدیم صدایمان می پیچید. محمد سیگاری آتش زد و گفت: رستم، تکلیف ما در این قبرستان چیست؟» - از علی آقا بپرس. - علی آقا چه کنیم؟ . - شکر خدا! فعلا همین است که هست. کاری هم از دست ما برنمی آید. . رستم وقتی دید کسی حال و حوصله حرف زدن ندارد و همه یک جورهایی ناراحت اند شروع کرد به دشتی خواندن. هنوز یادم است که قشنگ و زیبا می خواند. از آن روزی که ما را آفریدی زما جز معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی». او می خواند و ما با لذت گوش می دادیم. آنقدر حزین می خواند که دلم می خواست گریه کنم. محمد سیگار دود می کرد و هنگام شعرخوانی می گفت: «جانم. جانم.» آن شب چون اولین شب ما در آن مکان جدید بود و به تعبیری جای خوابمان هم عوض شده بود، تا نیمه شب بیدار بودم. فکر و ذکرم این بود که چرا ما را به آنجا برده بودند. صبح اول وقت تا صدای نگهبان را شنیدم که وارد بند شد، بلند شدم و به طرف او رفتم و با ناراحتی گفتم: «طبق کنوانسیون ژنو، شما باید وسایل راحتی ما را در اسارت فراهم کنید! چرا ما را به اینجا آورده اید؟» نگهبان با پوزخند گفت: «ژنو یعنی چه؟ کاری به این حرفها نداشته باش. اینجا کسی به این حرفها محل نمی گذارد. هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم.» - اول اینکه باید روزی دو مرتبه، صبح و عصر، ما را برای هواخوری به حیاط زندان ببری. - باشد. ولی روزی یک مرتبه. قبول است؟ - نه. روزی دو مرتبه. آن قدر با او حرف زدم تا توانستم متقاعدش کنم روزی دو مرتبه به هواخوری برویم. ساعت ده، برای اولین بار به حیاط رفتیم تا از نور آفتاب استفاده کنیم. با بچه ها مشغول قدم زدن بودم که یک مرتبه صدای عده ای به گوشم رسید. ایستادم و به رستم گفتم: «تو هم شنیدی؟» . - چه چیزی را؟ - صدای عده ای از پشت دیوار بند می آید. گویا در زندان کناری عده ای زندانی در حال صحبت کردن اند. - نه بابا. فکر می‌کنی - فکر می‌کنم یعنی چه؟ خوب گوش کن. او هم کمی دقت کرد و گفت: «بله. صدای حرف زدن عده‌ای می آید. فکر کنم فارسی هم حرف می زنند.» به بهانه ای ایستادیم و گوشمان را تیز کردیم که چه می گویند. از لحن‌شان معلوم بود عمدا بلند حرف می زنند تا صدای آنها را بشنویم. گفتم: «رستم، به نظرت اینها کیستند؟» گفت: «به قول خودت پسرخاله هایم هستند. چه می‌دانم؟» اکبر که متوجه بگو و مگوی ما شده بود گفت: «علی آقا، ببخشید، تو هر اتفاقی می افتد آن را تحلیل می کنی. آخر برادر من، چه کار داریم سروصدای پشت دیوار از طرف کیست!» - اكبر داری اشتباه می‌کنی. آنها دارند با این غیر طبیعی حرف زدنشان به ما علامت می دهند و این نکته خیلی مهمی است. در حال حرف زدن بودم که یک مرتبه سنگی جلویمان روی زمین افتاد. فکر کردم نگهبان دارد با سنگ انداختن ما را متوجه خودش می‌کند. برگشتم دیدم نگهبان سرش به کار خودش است. نگاهی به سنگ کردم و دیدم کاغذی با نخی دور آن پیچیده شده است. با احتياط آن را از روی زمین برداشتم. نخ را باز کردم و تکه کاغذی که دور سنگ بود را باز کردم. نوشته شده بود: «ما اسيران لشکر بدر سپاه هستیم. تو علی نیستی؟» با خودم گفتم: «یعنی واقعیت دارد. اینها همان جماعت تواب عضو لشکر بدرند؟ همان هایی که در محجر بودند!» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:239 از محمد خودکارش را گرفتم و پشت کاغذ نوشتم: «من على هستم. از علی مصلاوی خبری نداری؟ مگر شما را اعدام نکردند؟ اینجا چه می کنید؟» سنگ را به پشت دیوار پرت کردم. بعد از حدود ده دقیقه جواب سؤال هایم را با پرتاپ مجدد سنگ دادند. نوشته شده بود: «ما را همراه علی برای اعدام بردند و حتی چشم هایمان را بستند و جوخه آتش هم شلیک کرد. فکر می‌کردم شهید شده ام ولی دیدم زنده ام و نفس می‌کشم و صدای عراقی ها را می شنوم. آنها می خندیدند و ما را مسخره می‌کردند. فهمیدم آنها این کار را برای ترساندن ما کرده اند. وقتی چشم هایم را باز کردند نگاهی به چپ و راستم کردم و دیدم علی و چند نفر دیگر واقعا تیرباران شده اند و به مقام شهادت رسیده اند. عده ای از بچه ها که کنارم ایستاده بودند از ترس خودشان را نجس کرده بودند و هاج و واج مانده بودند، ما را سوار یک ماشین کردند و جسد علی و سایر بچه ها را هم در یک وانت انداختند و بردند. ما را به اینجا آوردند و معلوم نیست سرنوشتمان چه می شود.» و با خواندن نامه دلم گرفت. یاد خنده ها و حرف های علی مصلاوی افتادم. هر چه کردم خودم را کنترل کنم نشد. گریه کردم و از خدا برای او بهترین پاداش ها را خواستم. بچه ها که از علاقه من به على مصلاوی خبر داشتند وقتی دیدند حالم گرفته و دمغم شوخی را شروع کردند. حرفها و لطیفه گفتن های آنها نتوانست حال مرا عوض کند. سعی کردم با فاتحه خواندن برای علی، خدمتی به او کرده باشم. شب، بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، با قرآنی که از سلول قبلی پیدا کرده بودم، برای علی سوره الرحمن خواندم. هر آیه ای که می خواندم یاد حرفهای خودم و علی می افتادم. چند روزی گذشت تا قدری از حال و هوای علی بیرون آمدم. اواسط مرداد ۱۳۶۹ بود. یک روز، وقتی نگهبان داشت صبحانه ما را می داد، گفت: «علی، خبر جدید را شنیده‌ای؟» - نه. چه شده؟ - قرار است عراق اسرای ایرانی را آزاد کند. - جدی!.. - توی روزنامه ها نوشته از چند روز دیگر تبادل اسرا شروع می‌شود. شنیدنِ این خبر برایم باورکردنی نبود. فکر نمی کردم صدام این قدر غیرت داشته باشد که اسرا را آزاد کند. او کینه زیادی به ایرانیان داشت. روزهای بعد، این خبر داغ تر شد تا اینکه روز شنبه ای اعلام شد: عراق دارد اولین گروه اسرای ایرانی را آزاد می‌کند و تحویل ایران می‌دهد.». مدت ها بود از رادیو کم استفاده می کردیم، چون از لو رفتن و تمام شدن باتری آن نگران بودیم. وقتی ساعت دوازده شب رادیویی را که پنهان کرده بودم روشن کردم شنیدم که عراق قصد دارد اولین گروه از اسرای ایرانی را از قصر شیرین (مرز خسروی) تحویل ایران بدهد. وقتی این خبر را از رادیو ایران شنیدم قبول کردم که خبر درست است و آزادی اسرا شروع شده است. رادیو را که خاموش کردم دلم هوای وطن کرد. نگاهی به بچه ها کردم، هر یک گوشه ای ولو شده و در فکر بودند. از شنیدن این خبر هم خوشحال بودیم و هم ناراحت، می گفتیم یعنی ما هم آزاد می شویم؟ صلیب سرخ که نام ما را ننوشته؟. دلم ساز رفتن می‌زد. آن شب به سختی به صبح رسید. نمازم را خواندم. فکر رفتن به ایران، خاطرات على هاشمی را جلوی چشمانم آورد. با خود گفتم: «چطور بدون علی هاشمی به ایران برگردم؟ اگر دوستان و خانواده و بچه های علی سراغ او را گرفتند چه جوابی دارم بدهم؟» گفتم: «یعنی ممکن است علی هاشمی مثل من زندانی باشد و او هم آزاد شود و به ایران برگردد؟ شاید علی با اسم مستعار بین اسراست و کسی او را نشناخته. خدا را چه دیدی !» با این افکار آرام گریه می کردم. دلم برای علی تنگ شده بود. آفتاب طلوع کرده بود و هنوز در خیالم با او حرف می زدم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:240 آن روز حوصله کاری را نداشتم. یاد علی بودم و دوست نداشتم از آن حال و هوا بیرون بیایم. همه امیدم این بود که اسیر است و به ایران بر می گردد. با خودم گفتم: «اگر علی را در ایران دیدم در اولین برخورد چه بگویم؟ از او می پرسم علی در اولین شلیک موشک های هلی کوپتر به سمت‌مان در میان نیزارهای پشت قرارگاه تو کجا رفتی؟ چه شد یکدیگر را گم کردیم؟» حس می‌کردم ایران هستم و على هم روبه رویم ایستاده است. صدای نگهبان مرا از این لحظات خوش بیرون آورد. تا با او روبه رو شدم، گفتم: «چرا چند روز است روزنامه برایمان نمی آورید؟» - روزنامه ممنوع است. - ممنوع است یعنی چه؟ در زندان قبلی هر روز برایمان روزنامه القادسیه می آوردند و ممنوع نبود. وقتی سماجت مرا دید احساس کرد دروغ نمی گویم. گفت: «باشد. عصر برایت روزنامه می آورم.» - حتما. یادت نمی رود؟ - نه. قول می دهم عصر روزنامه بیاورم. عصر، نگهبان روزنامه القادسیه آورد. آن را گرفتم و مشغول خواندن شدم. صفحه اول نوشته بود: «گروه سوم و چهارم اسرای ایرانی راهی ایران شدند.» روز بعد در روزنامه نوشته شده بود گروه پنجم و ششم اسرای ایرانی از طریق مرز خسروی به ایران رفتند.» با خواندن این خبر متأثر شدم و آرزو کردم نوبت های بعدی اسم من و بچه ها هم در لیست رفتنی ها باشد. صبح روز بعد، وقتی نگهبان آمد، به او گفتم: «من کار فوری با رائد خليل دارم.» - چه کار داری؟ - با خودش کار دارم. باید او را ببینم. ۔ حالا ببینم می آید یا نه؟ آن روز منتظر آمدن رائد خليل شدم. نیامد. از ناراحتی سروصدا کردم. فریاد زدم. ولی نگهبان توجهی نکرد. حتی سؤال نکرد چرا داد و بیداد می‌کنی. از ناراحتی گوشه ای نشستم و با نگاهم به بچه ها گفتم: «نکند ما ماندنی باشیم و به ایران نرویم؟» صبح روز بعد، با التماس از خدا خواستم هر طوری شده رائد خلیل را برساند تا کارم را به او بگویم. شوخی نبود! همه داشتند می رفتند و کسی کاری به ما نداشت. برای یک لحظه گفتم نکند ما را برای اینکه ایران نبرند به اینجا آورده اند؟ تا آمدن نگهبان در اتاق قدم می زدم. با آمدن نگهبان با عصبانیت گفتم: «مگر نگفتم کار مهمی با رائد خليل دارم! چرا به او نگفتی؟» ۔ داد نزن. به او گفتم. - پس چرا نیامد؟ - ناراحت نباش. ساعت نه می آید. وقتی گفت: «رائد می‌آید»، نفسی کشیدم و احساس راحتی کردم. ساعت نه رائد خلیل آمد. چند سرباز او را همراهی می کردند. مستقیم به طرف اتاق ما آمد و بعد از اینکه نگهبان در اتاق را باز کرد، گفت: «علی، بیا بیرون.» از اتاق بیرون رفتم. وقتی با من روبرو شد با تکبر و قلدری ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «چه خبر شده؟ چرا شلوغ کرده ای؟ چه کار داری؟ زود بگو. کار دارم.» گفتم: تا الان گروه های زیادی از اسرای ایرانی آزاد شده اند و به ایران رفته اند. پس تکلیف ما چه می شود؟ مگر قرار نیست آزاد شویم و به ایران برویم؟ شما باید اسامی ما را به صلیب سرخ بدهید تا آنها هم روال آزادی ما را پیگیری کنند.» - شما فعلا مهمان ما هستید. - یعنی چه؟ - یعنی حالا حالاها اینجا هستید. - نمی فهمم چه می‌گویی. - اسم شما در لیست آزادی ها نیست. قرار نیست صلیب شما را ثبت نام کند. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:241 تا این حرف را شنیدم انگار آب یخ روی سرم ریختند. برای لحظه ای دنیا روی سرم خراب شد. چشم هایم سیاهی رفت. باورم نمی شد دارم این حرف ها را می شنوم. دعا می کردم خواب ببینم. ولی بیدار بودم و رائد خلیل بی رحمانه حرف می زد. با عصبانیت گفتم: ببین رائد، من این حرفها سرم نمی شود. شما باید اسامی ما را به صلیب بدهید!» - علی، بگذار راحتت کنم. مطمئن باش هیچ وقت از عراق نمی روید. تا عمر دارید در عراق و در این زندان خواهید ماند. سعی کن سروصدای اضافی راه نیندازی وگرنه به ضررت تمام می شود. گفته باشم. به اتاق که برگشتم، معلوم بود بچه ها هم حرف های رائد را شنیده اند. هیچ کس نای حرف زدن نداشت. بعد از چند دقیقه محمد گفت: «علی آقا، یعنی ما به ایران برنمی‌گردیم؟ یعنی ما در لیست صليب قرار نمی گیریم؟» او می پرسید و من جوابی نداشتم. ناگهان محمد شروع کرد به فریاد زدن. انگار جنون گرفته باشد. هر چه کردم او را آرام کنم نمی شد. داد می زد: «من اینجا نمی مانم. باید برگردم ایران.» هر طوری بود با قسم و آیه او را آرام کردم. اكبر گوشه ای دراز کشیده بود و پتو را روی صورتش کشیده بود و گریه می‌کرد. آن قدر جانسوز گریه می کرد که من هم داشتم طاقتم را از دست می‌دادم. رائد آب پاکی روی دستمان ریخته بود. چه فکرهایی که برای رفتن نکرده بودیم. با خودم گفتم خدا بندگانش را در غربت فراموش نمی کند. آرام زیر لب می‌گفتم: «ای پناه بی پناهان.» دو سه ساعت بعد نگهبان ناهار را آورد ولی میلی به خوردن نداشتیم. غذا گوشه اتاق ماند. صدای اذان آمد. به رستم گفتم: امروز روز دهم است. تا امروز گروه زیادی از اسرا را آزاد کرده اند و به ایران رفته اند.» و او جوابی نداد. آن ده روز بر ما مثل ده قرن گذشت. تمام سختی های اسارتم یک طرف و سختی آن ده روز یک طرف، غم و غصه رهایم نمی کرد. هزار فکر به سرم می‌زد. آینده را نمی دانستم چه می‌شود. اون روز به هر طوری بود بچه ها را سرپا کردم نمازشان را بخوانند. وضو گرفتیم و آماده خواندن نماز مغرب و عشا شدیم. بعد از نماز به بچه ها گفتم: «بچه ها، می خواهم یک چیزی بگویم. اولا، یادمان نرود که خدا حواسش به دنیا و آدم‌هاست. ثانیا، اگر قرار است آزاد شویم حتما آزاد می شویم و هیچ چیز هم نمی تواند مانع آزادی مان بشود.» راهی غیر از این نداشتم. باید به خودم و بچه ها روحیه میدادم. حدود بیست و هفت روز از تبادل اسرا بین ایران و عراق می‌گذشت و هیچ کس سراغ ما را نمی گرفت. آن روزها، ماه صفر بود و هر شب عزاداری می کردیم. من منبر می رفتم و رستم هم نوحه می خواند، هم سینه می زدیم و هم گریه می کردیم. شب ۲۲ شهریورماه و چهلم شهادت امام حسین بود، به بچه ها گفتم: «حالا که امشب اربعین حسینی است بهترین بهانه برای توسل و حاجت خواستن است. باید امشب هر طوری شده حاجتمان را از حضرت بگیریم.» با اعلام آمادگی بچه ها خودم مشغول صحبت شدم و در آخر روضه خواندم. به خلاف رویه معمول شب اربعین، من به حضرت ام البنين متوسل شدم، به حضرت عرض کردم: خانم جان، تو مادر عباسی، تو مادر قمر بنی هاشمی، عباسی که برای حسینش شهید شد. عباسی که در دامن تو پرورش پیدا کرد. عباسی که مدال باب الحوائجی را گرفته است. امشب عنایتی کن و مزد عزاداری ما را آزادی مان قرار بده.» نمی فهمیدم کلمات چگونه بر زیانم جاری می شد. در آن غوغای رفتن و ماندن گریه می کردیم و از جناب ام البنين التماس دعا داشتیم. دلم نمی آمد روضه ام را که درددلم بود قطع کنم. گفتم: «ای حضرت ام البنین، این سرزمین، سرزمین شماست. جای جای این سرزمین بوی عطر شما را می دهد. اگر عباس را دوست داری، گوشه چشمی به ما کن و دست ما را بگیر و از شر این بعثی‌ها راحت کن.» کلمات و اشک و آه درهم تنیده شده بود. به عمرمان این قدر شیرین گریه نکرده بودیم. از جان و دل اشک می ریختیم. یادم رفت کجا هستم و چه میگویم. گویی شب قدر بود. صدا به الغوث الغوث گفتن بلند کردیم. این آخرین برگ برنده ما بود. آن شب هر طوری شده باید برات آزادی مان را می گرفتیم. صدای گریه و ناله مان در فضای خلوت و خالی زندان می پیچید. تا روضه و توسل به پایان رسید، رستم با صدای گرمش شروع به خواندن نوحه کرد. زیبا و سوزناک می خواند. صدای گرم او روغن داغ روضه خوانی ام بود. آن شب از ساعت هشت تا دوی بامداد یکریز روضه خواندیم و سینه زدیم و گریه کردیم. به قول فوتبالیست ها شب فينال ‌مان بود. با آزادی مان را می گرفتیم یا به قول رائد خليل برای همیشه در الرشید می ماندیم و رنگ ایران را نمی دیدیم. آنقدر به سر و سینه مان زدیم، آنقدر نوحه خواندیم که از خستگی هر کداممان در گوشه ای افتادیم و به خواب رفتیم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌ش
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:242 هنوز دو ساعتی از خوابیدن ما نگذشته بود که با سروصدای رائد خليل از خواب پریدیم. تعجب کردم که هنوز صبح نشده آنجا چه می خواهد؟ هاج و واج مانده بودم و رائد خلیل را نگاه می‌کردم. سروصدا می‌کرد و می گفت: «سریع. سریع بلند شوید. کسی خواب نماند.» با آمدن بی موقع رائد خلیل در این نیمه شب یادم آمد این ساعت معمولا می آیند و فرد اعدامی را برای اجرای حکم اعدام می برند. با خود گفتم: «رائد خلیل به چه سبب برای بردن ما آمده؟ یعنی قرار است ما را اعدام کنند؟ اعدام که دیگر معنی ندارد. جنگی نیست و همه دارند به ایران بر می گردند. اعدام ما که ارزشی ندارد عراق با اعدام ما به چیزی نمی رسد.» با این فکر و خیالها اعدام را فراموش کردم و منتظر ماندم تا خلیل خودش حرفی بزند. رستم دست مرا سفت گرفته بود و با ناراحتی می‌گفت: «علی، تو فکر می‌کنی چه شده؟ رائد خلیل برای چه این موقع شب به زندان آمده؟» سعی کردم رستم را آرام کنم. گفتم: «آرام باش. الان همه چیز معلوم می شود. ان شاء الله آمدن رائد خليل خير است، به دلت بد راه نده.» همه چشم شده بودیم و او را نگاه می کردیم، او که متوجه تعجب ما شده بود و می دید چشمان ما دارد از حدقه در می آید خندیدا حالا نخند کی بخند، عصبانی شدم ولی خودم را کنترل کردم. در دلم می گفتم: «نامرد نیمه شب مثل جغد آمده بالای سرمان و حالا می خندد!» از سر ناچاری آرام و با احتياط گفتم: «راند خليل، خیر باشد این وقت شب آمده‌ای سراغمان! چه خبر شده؟» در حالی که از خنده نمی افتاد و دندان طلایی اش نمایان شده بود گفت: «علی، بشارة بشارة. خلاص. خلاص. آماده باشید.» باز عصبانیتم بیشتر شد. ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: «منظورت چیست؟ چه شده؟ چرا درست حرف نمی زنی؟» گفت: «آماده رفتن به ایران باشید. شما هم آزاد شده اید. اسم شما برای رفتن به ایران در آمده.» قبول این خبر آن هم از رائد خلیل مشکل بود. چند روز قبل می‌گفت خواب رفتن به ایران را هم نخواهید دید. حالا چطوری ورق برگشته و می گوید دارید می روید ایران؟ گفتم: «ما که هنوز نماز صبح‌مان را نخوانده ایم.» - خوب، سریع بخوانید. وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم. اکبر گفت: «غلط نکنم، توسل به مادر حضرت عباس کارمان را درست کرده.» به او امیدواری دادم و گفتم: «حتما همین طور است. ولی چیزی بروز نده.» رو به رائد خلیل گفتم: از کجا بدانم این حرف های تو دروغ نیست؟» رائد عصبانی نشد و گفت: «دروغم چیست. شما آزاد شده اید.» - چرا باید به حرف های تو اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم ما را نمی خواهی به زندان دیگری ببری؟ ۔ اگر بخواهم این کار را بکنم که از شما ترس ندارم. چطور به شما حالی کنم دارم راست می گویم. - باورم نمی شود! - باور کن شما دیگر دوران اسارتتان تمام شده. خوشحال باشید. قرار است به ایران برگردید. هر چه بیشتر قسم می‌خورد بیشتر شک می‌کردم. خودم را راحت کردم و گفتم: «هر چه بگویی یک کلام به حرفهایت اعتماد ندارم.» رائد خلیل که فکر نمی کرد این طور با او برخورد کنیم، گوشه‌ای ایستاد و با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «من فکر کردم تا این خبر را به شما بدهم بال در می آورید. حالا که این طور است هر جور می خواهید فکر کنید. فعلا وسایل‌تان را جمع کنید و آماده رفتن باشید.» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:243 با بی میلی ځرده وسایلی را که داشتیم جمع کردیم و آنها را در کیسه ای گذاشتیم. آرام آرام این کار را می کردیم که یک مرتبه رائد خليل از کوره در رفت و فریاد زد: «علی، این آشغال ها را برای چه جمع می‌کنی؟ تو داری می روی ایران. ول کن اینها را!» - وسایلم اند، احتیاجشان دارم. - شما دارید آزاد می شوید. به این ها دیگر احتیاجی ندارید. اینها را ول کن. آماده رفتن باش! وقتی اصرار رائد خلیل بیش از حد شد با خود گفتم: «مگر می‌شود حضرت ام البنین در کمتر از سه ساعت حاجت ما را بدهد و زمینه آزادی مان را فراهم کند؟ یعنی توسل ما دیشب این قدر مؤثر بوده است؟» داشتم در کیسه را می بستم و آرام اشک می ریختم. یاد روضه خوانی های شب های محرم در حسینیه سپاه افتادم. وقتی حاج صادق آهنگران برای حضرت ام البنين می خواند: «فرق تو و عمود آهنینی، من باور این قول و خبر ندارم» زمین و زمان با او گریه می‌کرد. رائد نگاهی به من کرد و دید حالم عوض شده است. با لحن مهربانی گفت: «علی، من چه می بینم؟ چه شده؟ تو داری گریه می‌کنی؟ به خدا قسم شما دارید به ایران بر می گردید. دیگر گریه چرا؟ بخندید. شادی کنید.» حرف های ما و رائد به طلوع آفتاب رسید. هنوز حرف رائد را باور نکرده بودیم. وقتی دید نمی خواهیم قبول کنیم که حقیقت را می‌گوید فریاد زد: «والا دیشب تلگراف آمد و به من مأموریت داده شد شما را به مرز ببرم و تحویل صلیب سرخ بدهم!» با بی حوصلگی گفتم: «اگر این طور است که می‌گویی، ما آماده ایم برویم.» آن روز ۲۲ شهریور ۱۳۶۹ و اربعین حسینی بود. ساعت شش صبح بی آنکه چشم بندی به ما بزنند از زندان خارج شدیم. اولین بار بود فضای بیرون زندان را می دیدیم. چقدر فضای بزرگی بود. دم در زندان ایستادیم که بعد از آمدن رائد سوار ماشینی شبیه فولکس واگن شدیم. باز چشم های ما را نبستند. ماشین حرکت کرد. دیدن خیابان های زندان بعد از دو سال و اندی برایمان جالب بود. تا چشم کار میکرد ساختمان بود. خیابان های داخل زندان حاکی از این بود که چقدر مساحت زندان بزرگ است. ماشین آرام آرام از محوطه زندان خارج شد. ما وارد خیابان های بغداد، پایتخت عراق، شدیم. هر چه ماشین جلوتر می رفت جلوه های متفاوتی از شهر ظاهر می شد. مثل شهر ندیده‌ها با چشم داشتیم شهر را می‌خوردیم. زن های چادری، مانتویی، باحجاب، و بی حجاب را بعد از دو سال برای اولین بار می‌دیدم. قسمت‌هایی از شهر مثل اروپا بود. رائد و راننده کاری به ما نداشتند و آزادانه داشتیم شهر را دید می‌زدیم. بعد از عبور از خیابان ها از پل رودخانه ای رد شدیم. از رائد پرسیدم: «این چه رودخانه ای است؟» گفت: «رود دجله. خوب به آن نگاه کن.» وقتی نام دجله را شنیدم دو خاطره برایم زنده شد. اول، نام قرینه دجله یعنی فرات و آب نخوردن حضرت عباس و دوم، عملیات خیبر و بدر که بچه ها از رودخانه دجله گذشتند و از آن آب وضو گرفتند. در عملیاتی که بدر نام گرفت احمد کاظمی، مهدی باکری، امین شریعتی، و علی هاشمی و نیروهایشان چه حماسه ماندگاری خلق کردند. یادم آمد بچه های قرارگاه نصرت، فرمانده لشکرها را تا این رودخانه آورده بودند و حتی عده ای مثل مرتضی قربانی را تا روی آسفالت بصره - العماره هم برده بودند ولی هیچ کدامشان باورشان نشده بود که کنار رودخانه تاریخی دجله آمده اند. ماشین حرکت می کرد و چشم از رودخانه دجله برنمی‌داشتم. آب موج می‌زد و رد می شد ولی نگاهم ثابت مانده بود. هزار خاطره ریز و درشت برایم زنده می شد. احساس نمی کردم نشسته ام، بلکه خودم را بین زمین و آسمان می‌دیدم. با گذشتن از آخرین حریم شهر، بغداد کم کم از چشم هایمان دور شد. دیگر خبری از شهر هزار و یک شب نبود و ما از آن خارج شده بودیم ولی هنوز یقین نداشتم این راه به آزادی ختم می شود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:244 جنگ بین ماندن و رفتن در درونم از نماز صبح شروع شده بود و پایانی نداشت. با خود می گفتم: «به احتمال قوی ما را به مکان جدیدی می برند.» بعد از اینکه کیلومترها از بغداد فاصله گرفتیم و داشتم جاده و اطراف آن را چهارچشمی نگاه می کردم، از دور تابلویی به چشمم خورد. بعد از چند لحظه که نزدیک تر شدیم دیدم نوشته شده بعقوبه». این شهر را می شناختم. یکی از شهرهای مرزی عراق بود. با وارد شدن به این شهر ماشین وارد اردوگاهی شد که جمعیت زیادی آنجا در جنب و جوش بود. با دیدن جمعیت، زندگی را حس کردم؛ سروصدا، رفت و آمد، خنده و شوخی در جای جای اردوگاه موج می‌زد. از رائد که در صندلی جلو نشسته بود و هر چند دقیقه ای به عقب نگاهی می کرد پرسیدم: اینجا کجاست؟» گفت: «اینجا اردوگاهی است که افرادی مثل شما که صلیب آنها را ندیده و اسامی آنها را ندارد به صورت محرمانه نگهداری می‌شوند.» با دیدن این جمعیت با خود گفتم: «خدایا، یعنی می شود علی هاشمی هم بین این جمعیت باشد؟ این همه آدم ثبت نام نشده بعید است.» با اینکه تقریبا یقین کرده بودم علی شهید شده؛ ولی احساسی درست یا غلط در دلم دنبال علی می‌گشت و می گفت: «شاید زنده است و مثل تو دارد به ایران بر می گردد.» از ماشین پیاده شدم. فقط به اسرا نگاه می کردم. هیچ کدام لباس مخصوص اسارت به تن نداشتند؛ همان لباس زردرنگی که به اسیران ایران می دادند تا همه یک شکل باشند. این جمعیت را صلیب حتی یک بار هم ندیده بود و اینها بی هیچ نام و نشانی در زندان های عراق بودند. لباس های ما پنج نفر هم با لباس های آن جمعیت متفاوت بود. به طوری که عده ای با تعجب نگاهمان می کردند. خودم پیراهن گل داری پوشیده بودم و شلوارم هم نشان نمی‌داد اسیر جنگی ام. در حال خودم بودم که محمد به شانه ام زد و پرسید: «علی آقا، به نظرت باور کنم داریم به ایران برمی گردیم؟» گفتم: «والا چه بگویم، تا خدا چه بخواهد.» دیدن این همه اسیر ایرانی برایم دلچسب بود. از نگاه کردن به آنها سیر نمی‌شدم. هیچ وقت این قدر رزمنده اسیر دور و برم ندیده بودم. صدای رائد خليل مرا از حال خوشم بیرون آورد. نگاهی به ما کرد و گفت: «ببینید، الان شما در حال رفتن به ایرانید. در عراق و در زندان در مدتی که من در خدمتتان بودم خیلی مسائل پیش آمد؛ ولی الان دیگر همه چیز تمام شده و شما دارید می روید. آیا مرا حلال می کنید؟ به هر حال، هر بدی ای از من دیدید. ببخشید. اگر اذیتتان کردم حلالم کنید. خوشحال باشید که دارید نزد خانواده هایتان می‌روید.» از هر کدام از ما حلالیت می خواست و هر کس جوابی می داد. ولی وقتی نوبت به من رسید گفتم: «هنوز که معلوم نیست ما رفتنی باشیم.» گفت: «چطور؟ خوب دارید می روید دیگر.» گفتم: وقتی در خاک ایران باشم آن وقت یقین پیدا می‌کنم به ایران برگشته ام. حس می‌کنم همه اینها خواب و خیال است.» رائد دوباره گفت: «شما دارید می روید. این فکرها چیست که می کنید.» بعد از چند دقیقه گفت: «علی، مواظب خودتان باشید. می روم. کاری دارم و برگردم.» تا آمدن رائد با بچه ها در گوشه ای نشستم. عباس آرام گفت: «علی آقا، ببین، این ها دارند ما را مشکوک نگاه می‌کنند.» . - خوب، نگاه کنند. مگر چه عیبی دارد. بلافاصله برگشتم و نگاهی به آن افراد کردم و دیدم عباس درست می‌گوید، آنها ما را به هم نشان می دادند و حرف هایی می زدند. گفتم: «بی خیال. ما خلافی نکرده ایم که بترسیم.» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 245 سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم قمیشی را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و آقای قمیشی. - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:246 با خنده به طرف جمعیت رفتم. از هر گوشه ای کسی جواب سلام مرا می‌داد. تقریبا به چهار پنج قدمی آنها که رسیدم از بین جمعیت پیرمردی نورانی با خنده شیرینی بلند شد و به طرفم آمد. تا او بلند شد جمعیت هم به احترام او بلند شدند. معلوم بود بین افراد آدم سرشناسی است. طوری به طرفم آمد و می خندید که احساس کردم صد سال است یکدیگر را می شناسیم. پیرمرد جلوتر آمد. بغلم کرد و بعد از روبوسی و احوال پرسی گرم با محبت زیادی گفت: «برادر، شما از کدام اردوگاه آمده اید؟» - ما از زندان الرشید آمده ایم. ما را هیچ وقت به اردوگاه نبردند. - عجب! نکند شما همان زندانی های بی نام و نشانی هستید که عراق شما را از صلیب پنهان کرده بود. - شاید کسان دیگری هم مثل ما در زندان بوده باشند. برای یک لحظه گفتم خدا کند علی هاشمی هم از آن دسته ای باشد که این پیرمرد می گوید. پیرمرد بعد از مکث کوتاهی پرسید: اجازه می دهید اسم شما را بپرسم؟ البته اگر دوست دارید می توانید بگویید.» پیرمرد با آن لباس زرد و هیکل نحيف، چقدر مؤدب و با احترام حرف میزد! خدایا این مرد که بود؟ با دستپاچگی به خاطر این همه مهربانی و ادب گفتم: «بله آقا، هیچ اشکالی ندارد. اسم من علی اصغر گرجی زاده است.» پیرمرد وقتی اسم مرا شنید، خنده ای کرد و گفت: «به به، تو گرجی زاده‌ای عده ای از دوستان ظاهرا مدتی هم سلولی شما بوده اند. درست است؟» - بله. در ماه رمضان خدمت حاج آقای جمشیدی و عده ای دیگر بودیم. - درست است. آنها خیلی از شما برایم حرف می زدند. - از این همه ادب پیرمرد و جذبه او زمین گیر شده بودم. دوست داشتم به صورتش نگاه کنم. پیرمرد وقتی دید با تعجب نگاهش می‌کنم و حیران او شده ام گفت: «برادر عزیزم، آقای گرجی زاده، من علی اکبر ابوترابی هستم.» تا این اسم بزرگ را شنیدم دوباره او را بغل کردم و خوش و بش کردم. ۔ حاج آقا، من هم در ایران قبل اسارتم و هم در زندان الرشید زیاد ذکر خیر شما را شنیده بودم. دوستان علاقه و ارادت عجیبی به شما دارند. - دوستان به من حسن ظن دارند. از زبان اسرایی که به زندان الرشید آمده اند خاطرات خوبی از شما و دوستانتان شنیده بودم. ولو شما را ندیده بودم. ولی کاملا از وضعیت شما باخبر بودم. آن قدر شیرین حرف میزد که زمان از دستم رفت. نفهمیدم چقدر با ایشان حرف زدم که صدای اذان ظهر بلند شد. با شنیدن صدای مؤذن، که یکی از بچه های اسیر بود، از حاج آقا اجازه گرفتم و همراه بچه ها از سالن خارج شدیم. از آب شیر کنار سالن وضو گرفتیم و برگشتیم پشت سر حاج آقا نماز ظهر و عصر را خواندیم. شمرده نماز می خواند. آرامش داشت. کلمات را به شیرینی تلاوت می کرد. این اولین نماز جماعت بود که بعد از دو سال پشت سر یک روحانی می خواندم. بعد از نماز یکی از بچه ها تعقیب نماز را خواند. نماز به دلم نشست. نمی خواستم از جایم بلند شوم. چند دقیقه بعد، یکی از سربازان عراقی صدا زد: «چند نفر بیایند دم در غذا را بگیرند.» عده ای رفتند و چند قابلمه غذا را به داخل آوردند. مقدار زیادی نان هم همراه غذا بود. غذای آنجا هم دست کمی از غذای زندان الرشید نداشت، غذا و کیفیت آن مهم نبود. مهم این بود که کنار سید بزرگواری غذا می خوردم. دیدن این همه ایرانی و رزمنده با وجود بی کیفیت بودن غذا اشتهایم را تحریک کرد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:247 آن جوان شاکی که با من بد برخورد کرده بود جلو آمد و گفت: «برادر، از دست من ناراحت نباشی. آخر لباس های شما به همه چیز و همه کس میخورد غیر از اسیر جنگی» - درست می‌گویی. - بی خیال حرفهای من شو. باشد؟ - باشد برادر. عیبی ندارد! در این موقع صدای رائد خليل از در سالن بلند شد که می‌گفت: «علی، یالا. یالا. زود باش. باید بروید.» همه صدای رائد خليل را شنیدند. مجبور بودم حاج آقای ابوترابی را ترک کنم و دنبال سرنوشت خودم بروم. دل کندن برایم مشکل بود. ولی چاره ای نبود. به ایشان گفتم: «ظاهرا توفیق ندارم بیش از این خدمت شما باشم. رائد خليل رئیس زندانی است که در آن حبس بودیم. باید بروم ببینم چه برنامه ای دارد. امیدوارم به سلامتی به ایران برگردید و در آنجا مفصل خدمت شما برسم.» حاج آقا با بزرگواری گفت: «برو به کارت برس. امیدوارم هر کجا که هستی خدا کمکتان کند.» همراه دوستانم با جمعیت خداحافظی کردیم و به سراغ رائد رفتیم. انگار عجله داشته باشد گفت: «چقدر لفتش می‌دهی! زود بیا. دارد دیر می شود.» - حالا کجا باید برویم؟ - بیایید دنبال من! او به سمت مرکز اردوگاه حرکت کرد و ما پشت سرش. در یک ساختمان کوچک را باز کرد و گفت: «علی، اینجا محل صلیب است. می روم از آنها بخواهم تا شما را ثبت نام و زمینه آزادی تان را فراهم کنند!» - باشد. ممنون. ما هم منتظریم. هر لحظه که به مرز نزدیک تر می شدم، بوی وطن بیشتر مرا هوایی می کرد. یک ربع بعد رائد آمد و با خوشحالی گفت: «علی، کار درست شد؛ درست درست.» - یعنی چه شد؟ واضح حرف بزن. - بیایید داخل وارد ساختمان و پس از آن وارد اتاق دوازده متری ای شدیم که چند میز چوبی در گوشه های آن چیده شده بود. پشت یکی از میزها خانمی بی حجاب نشسته بود و سرش روی ورقه هایی خم و مشغول نوشتن بود. او بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و با نگاهی به ما پرسید: «شما تا حالا کجا بودید؟ چرا الان آمده اید؟» - پیش دوستانمان در سالن کناری بودیم. - الان را نمی گویم. می‌گویم چرا تا امروز شما را برای ثبت نام پیش ما نیاورده اند؟ تا حالا کجا بودید؟. نمیدانم فرانسوی حرف میزد یا انگلیسی. ولی مترجمی حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. جواب دادم: «من علی اصغر گرجی زاده ام. متولد ۱۳۴۲ اندیمشک. پاسدارم. در تاریخ ۴/ ۴ /۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت درآمده ام.» مترجم حرفهایم را ترجمه می کرد و خانم در یک ورقه نوشت. بعد از من عباس، اکبر، محمد، و رستم هم خودشان را معرفی کردند. معرفی هایمان که تمام شد، محمد یک مرتبه گفت: «ببین خانم، من برای جنگ به جبهه نیامده بودم. خبرنگار رادیو و تلویزیون بودم و برای تهیه گزارش همراه هیئت آمده بودم ولی عراقی ها مرا فریب دادند و شهر به شهر تا بغداد آوردند و یک مرتبه گفتند تو اسیری و حق برگشتن نداری. از دست این عراقی ها شکایت دارم.» هر چه محمد حرف زد، مترجم ساکت ماند و حتی یک کلمه هم ترجمه نکرد. اکبر گفت: «محمد، به چه کسی شکایت می‌کنی؟ این ها لنگه هم اند.» رائد خلیل در حالی که در گوشه اتاق ایستاده بود و حرف های محمد را گوش میداد هیچ حرفی نزد. یعنی او فارسی بلد نبود. فقط وقتی دید محمد با ناراحتی دارد با خانم صلیب حرف می زند آمد کنارم و گفت: «محمد چه می گوید؟» می دانستم اگر حرف های محمد را ترجمه کنم ممکن است رائد در این دقیقه آخر برایمان مشکل درست کند. برای اینکه اوضاع را عادی نشان بدهم گفتم: مشکلی نیست. محمد دلش برای خانواده اش تنگ شده و اعصابش هم حسابی به هم ریخته. دارد می گوید زود ما را راهی ایران کنید.» گفت: «آها. بگو دیگر دارید می روید ایران. کمی دیگر تحمل کن!» او باز برگشت جای اولش. آرام به محمد گفتم: «بابا، تو هم حالا فیلت یاد هندوستان کرده این حرف ها چیست که می‌زنی، مگر اینجا دادگاه لاهه است که شکایت می‌کنی؟» گفت: «آخر علی آقا، اینها برایم عقده شده.» با آرامش گفتم: «باشد. ولی زبان گاز بگیر. این آخر کار همه چیز را خراب نکن.» بعد از یک ساعت که کار ثبت نام ما در لیست صلیب به پایان رسید، خانم نماینده صلیب سرخ رو به ما کرد و با خنده گفت: «آقایان، شما همین امشب آزاد می شوید و به کشورتان بر می گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» چنان حرف می زد که تمام بدنمان به لرزه در آمد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:248 تمام بدنمان به لرزه در آمد. اسم وطن و رفتن، زیباترین واژه ها بودند که دوست داشتیم آنها را بشنویم. نگاهی به ساعت بزرگ بالای سر خانم صلیب سرخ کردم که زنگ آن به صدا در آمد. دیدم ساعت سه بعد از ظهر است. تا مغرب حدود دو ساعتی مانده بود. از این لحظه هر دقیقه یک سال طول می کشید. دوست داشتم زمان را هل بدهم و آن را جلو ببرم تا زودتر شب شود. از اتاق بیرون رفتیم و در گوشه ای از محوطه نشستیم. برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم: «حضرت محمد کرمانشاهی این چه جای گله و شکایت بود؟» محمد حرفی نزد. یعنی حوصله حرف زدن نداشت. هوش و حواسش آن طرف مرزهای خسروی بود. یک ساعتی از هر دری حرف زدم تا وقت بگذرد. صدای نگهبان در پادگان پیچید که می گفت: «در را باز کن. اتوبوس ها آمدند.» از در اردوگاه، ده اتوبوس وارد محوطه شدند و در گوشه ای پارک کردند. یک مرتبه از ساختمان کنار صلیب، یک نفر بیرون آمد که نگهبانها احترام نظامی گذاشتند. از رائد خلیل پرسیدم: «این کیست؟» گفت: فرمانده اردوگاه است.» او دستور داد تمام اسیران را به خط کنند. نگهبانها جمعیت را جلوی ساختمان فرماندهی به خط کردند. در هر صف ده نفر جلو ایستاده بودند و بقیه پشت سر ده نفر ایستادند. فرمانده از روی لیستی که در دست داشت نام اسیران را خواند و همه طبق معمول به فارسی می گفتند: «بله.» عده ای هم می‌گفتند:نعم.» نام ما را هم خواند و مطمئن شدم ما هم رفتنی شده ایم. آمار هم گرفته شد. انگار عجله داشتند ما را زودتر به مرز ببرند. با اشاره فرمانده افراد سوار اتوبوس شدند. هر اتوبوسی که پر می شد، جمعیت را به اتوبوس بعدی می فرستادند. تا اینکه نوبت صف ما شد. راند گفت: «علی، تو و دوستانت سوار نشوید، فعلا این کنار بایستید تا بعد.» برای یک لحظه دلم هزار راه رفت. گفتم: «ما که ثبت نام شده صلیب هستیم.» پاسخ داد: «بله. ولی فعلا بروید کنار بایستید، سعی کردم فکر بد به دلم راه ندهم. با خود گفتم: «ان شاء الله هیچ مسئله ای نیست و چند دقیقه دیگر ما را هم سوار اتوبوس می کنند.» جمعیت متوجه این حرکت عراقی ها شدند. عده‌ای که با ورود ما و دیدن قیافه مان شک کرده بودند. با این حرکت عراقی ها مشکوک شدند. به بچه ها گفتم: «فعلا حرف رائد را گوش بدهیم تا ببینیم خدا چه مقدر کرده است.» کنار دیوار ایستادیم و سوار شدن نیروها را نگاه می کردیم. بچه ها که برای سوار شدن به طرف اتوبوس می رفتند یک دنیا خنده و شادی در چهره شان بود. هر کس که می خواست وارد اتوبوس شود نگاهی به ما می کرد و بعد سوار می شد. رستم گفت: «چرا این طور نگاهمان می‌کنند؟» با بی حوصلگی گفتم: «هر طوری می خواهند نگاه کنند. فکر کن تصور می کنند واقعا جزو سازمان مجاهدین خلق هستیم. آن روزها سازمان برای نفوذ دادن نیروهایش به کشورمان از روش نفوذ در اسیران جنگی استفاده می کرد. آنها با هماهنگی عراق، عده ای از نیروهایشان را لب مرز می آوردند و همراه اسیران تحویل ایران می دادند. سوءظن اسیران ایرانی به ما دلمان را به درد می آورد. مجبور بودیم تحمل کنیم ببینیم آخر قصه چه می شود. شاید نیم ساعتی گذشت. خبری نشد و داشتیم از غصه دق می کردیم. به اکبر که مدام می نشست و بلند می‌شد گفتم: «اکبر، ببین می توانی حاج آقا ابوترابی را پیدا کنی.» - او را برای چه پیدا کنم؟ چه کارش داری؟ - می تواند در این موقعیت به ما کمک کند. اکبر بلند شد تا به طرف سالنی که آقای ابوترابی در آن بود برود که نگهبانی لوله اسلحه اش را روی سینه اکبر گذاشت و با تندی گفت: «کجا؟» - می خواهم بروم حاج آقای ابوترابی را ببینم. . اجازه نداری. همین جا بنشین. الان حرکت ممنوع! جلوگیری کردن از رفتن اکبر عصبانی ام کرد. تا چشم کار می کرد آدم بود که سوار اتوبوس ها می شد. محمد هم پشت سر هم سیگار می‌کشید. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:249 پنج اتوبوس پر شد. کنار راننده دو نفر مسلح نشسته بودند. با فرمان فرمانده پنج اتوبوس از اردوگاه خارج شدند. آنقدر دلم گرفت که دوست داشتم نعره بزنم. اتوبوس ها که از اردوگاه بیرون رفتند صدای اذان هم بلند شد. به بچه ها گفتم: «حالا که وقت نماز شده لااقل نمازمان را بخوانیم ببینیم بعدش چه می شود.» بلند شدیم از شیر آب کنار ساختمان وضو بگیریم. نگهبان نگاهی به ما کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «می خواهیم نمازمان را بخوانیم.» به همین جا بخوانید. - می خواهیم وضو بگیریم. - یکی یکی بروید وضو بگیرید و برگردید! کنار شیر آب نشستم و آن را باز کردم. آب سردی روی دستم ریخت. در حين وضو دعا کردم: «خدایا، این آخرین وضو و نمازی باشد که در عراق می گیرم و می خوانم!» کنار همان سرباز نماز مغرب و عشا را خواندیم. ساعت هفت و نیم شب بود. هر شب این موقع نگهبان شام ما را می داد. امشب خبری از شام نبود. حال خوردن هم نداشتیم آن قدر اضطراب داشتیم که نه احساس گرسنگی می کردیم و نه تشنگی، نگاهی به بچه ها کردم. دیدم اوضاع روحی آنها هم مثل من خراب است - خدا خدا می‌کردیم نام ما هم خوانده شود و سوار اتوبوس های آزادی شویم! کارمان شده بود نگاه کردن به بچه هایی که سوار اتوبوس می شدند. لحظات سخت می‌گذشت. محمد آن قدر سیگار کشید که سیگارهایش تمام شد. می گفت: «کسی گیر نمی آید از او سیگاری بگیرم!» آنچه عصبی مان می کرد این بود که نمی دانستیم برای چه نگهمان داشته اند و نمی گذارند برویم! اگر قرار بود آزاد نشویم که این همه راه ما را نمی آوردند! با خودم گفتم: حتما بعد آمدن ما تصمیمشان عوض شده!» از ناراحتی روی زمین دراز کشیدم. ساعت نه شب بود. آسمان پر از ستاره بود. نگاهم به ستاره ها گره خورد. چشمک زدن ستاره ها در این اوضاع خراب، کمی حال روحی ام را بهتر کرد. در دلم این نبود که ماندنی هستم و به ایران نمی روم. ولی با وجود این، کنترل روحیه ام کار مشکلی بود. سه اتوبوس دیگر هم پر شد و از اردوگاه بیرون رفت. هر چه چشم چشم کردم بلکه حاج آقای ابوترابی را ببینم، نبود؛ انگار آب شده و توی زمین رفته بود. گفتم: «خدایا، این چه تقدیری است که برای ما رقم زده ای؟ یعنی ندیدن ابوترابی هم حکمتی دارد؟» تنها دو اتوبوس در گوشه محوطه مانده بود. امیدم سوار شدن به این دو ماشین بود. ساعت نه شب شد. داشتم از کوره در می رفتم که سروکله رائد خليل پیدا شد. تا نزدیکم رسید گفتم: «رائد خلیل این چه وضعی است؟» - چه شده علی؟ - چرا ما را نگه داشته اید؟ . مگر چه شده؟ - چه شده ؟ اسم همه را خواندند ولی هنوز کسی اسم ما را نخوانده! این چه بساطی است که سر ما در آورده ای؟ بچه های دیگر هم زبان به اعتراض باز کردند. رائد خليل خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی ندارد. خب، حالا همه بروید سوار اتوبوس شماره ۱ بشوید.» تا این حرف از دهان رائد خارج شد، انگار دنیا را به ما دادند. می خواستم صورتش را ببوسم. گفتم: بچه ها، سریع. تا پشیمان نشده.» رائد صدا زد: «علی، گوش کن.» - باز چه شده رائد؟ - شما پنج نفر دقیقا روی صندلی های پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید. چرا؟ - چرا ندارد. این دستور است. گرچه حرفش سنگین و مشکوک بود؛ ولی نشنیده گرفتم و به سرعت برق و باد وارد اتوبوس شدیم و در همان صندلی هایی که گفته بود نشستیم. بعد از چند دقیقه، باقی اسرا آمدند و پشت سر ما نشستند. هر کس از کنار ما رد می‌شد نگاهی به ما می کرد که از چند تا فحش بدتر بود. عباس گفت: «اینها چرا این طوری نگاه می کنند؟» - توجه نکن. مهم این است که سوار شدیم. ۔ مگر ما چه کرده ایم؟ عباس، آنها فکر می‌کنند ما جزو سازمان مجاهدین هستیم و عراقی ها دارند به ما کمک می کنند. این جواب را به عباس دادم. ولی از نگاه بچه ها خجالت می کشیدم و احساس حقارت می کردم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:250 گاهی نگاه‌ها آنقدر زهرآگین بود که می‌خواستم بلند شوم و فریاد بزنم که این طور ما را نگاه نکنید. ما منافق نیستیم. ما هم مثل شما هستیم. ترسیدم همین اعتراض هم خودش دلیلی بر زیادتر شدن شک‌شان بشود. با دل شکستگی به خدا عرض کردم: «تو که بهتر از ما خبر داری. لااقل تو کاری بکن!» ده دقیقه ای طول کشید تا صندلی های اتوبوس سی و شش نفره پر شد. راننده سوار شد و پشت فرمان نشست و استارت زد. با روشن شدن ماشین، سربازی با یک لیست وارد ماشین شد و شروع به خواندن اسامی کرد و بعد از گرفتن آمار پایین رفت. دو نفر مسلح وارد ماشین شدند و در صندلی های جلو نشستند و در گوش راننده آرام حرف هایی زدند و به ما نگاه کردند. با دیدن این حرکت مشکوک شدیم که یعنی چه؟ میخکوب شده بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. اکبر در گوشم گفت: «علی آقا، به نظرت اینها به هم چه گفتند؟ این بازی ها یعنی چه؟» گفتم: «اکبر، به این چیزها گیر نده. بگذار آنقدر در گوش هم حرف بزنند که جانشان در آید. چه کار داری. سعی کن بهانه ای دست عراقی ها ندهی، اینجا آخر خط است. می فهمی؟» - یعنی چه؟ - یعنی روداری کنی همین جا پیاده ات می‌کنند و هیچ کس هم در این بیابان نیست کمکت کند. یک ساعتی گذشت. راننده با دنده یک آرام آرام حرکت کرد و با دستور فرمانده اردوگاه از در دژبانی خارج شد. هنوز ده متری از در اردوگاه خارج نشده بودیم که یکی از ته اتوبوس با صدای بلند گفت: «برای سلامتی امام زمان صلوات.» همه صلوات فرستادیم، باز گفت: «برای نابودی دشمنان اسلام صلوات دوم را بلندتر بفرست.» صلوات دوم را هم فرستادم. ولی نگاهم به دو نفر مسلحی بود که جلو نشسته بودند. دعا می کردم این صلوات ها بهانه ای دست عراقی ها ندهد که ما را به اردوگاه برگردانند. الحمدلله خبری نشد و صلوات سومی هم مطرح نشد. بعد از نیم ساعت حرکت در دل شب، که اطراف جاده را خوب نمی دیدیم، به اتوبوس های دیگر رسیدیم. همه در کنار جاده ایستاده بودند تا اتوبوس های دیگر هم برسند. با رسیدن ما در یک خط طولی پشت سر هم حرکت کردند. اتوبوس ما را که دیرتر از همه رسیده بود به جلو انتقال دادند و ما شماره یک این کاروان شدیم. محمد از یک اسیر توانسته بود سیگاری بگیرد. او می خواست در ماشین سیگار روشن کند که گفتم: «محمد، تحمل کن. شر درست نکن. پیاده شدیم وقت زیاد است.» اکبر گفت: «علی آقا، یعنی واقعا ما داریم می رویم ایران؟» گفتم: «نه، می رویم آمریکا!» خندید و گفت: «نه. خدایی اش یعنی دوران اسارتمان تمام شده؟» . ۔ اگر خدا بخواهد! - یعنی دیگر خبری از رائد خلیل نیست؟. نگاهی از پنجره اتوبوس به بیرون انداختم. دیدم رائد خلیل با یک جیپ دارد پابه پای اتوبوس ما می آید. به اکبر گفتم: «چرا رائد همراه ماست؟» - یعنی چه؟ یعنی دارد تا مرز همراه ما می آید؟ ۔ ظاهرا این طور است. از پنجره نگاه کن او را می بینی؟ اکبر نگاهی کرد و تا ماشین را دید گفت: «بابا مطمئن باش ما می رویم. این قدر دنبال ما راه نیفت.» با خود فکر کردم: «راستی رائد خلیل چرا همراه ما تا مرز می آید؟ او که وظیفه ای در انتقال ما به ایران ندارد. پس قصه چیست؟» هر چه فکر کردم ذهنم به جایی نرسید. برای اینکه خودم را آرام کرده باشم گفتم: «حتما دارد می آید که در لحظه رفتن به خاک ایران بابت اذیت و آزارهایی که به ما داده حلالیت بطلبد!» اما به خودم گفتم: «این چه حرفی است؟ عراقی ها این قدر معرفت ندارند برای حلالیت این قدر خودشان را به زحمت بیندازند. پس غلط نکنم رائد ریگی به کفشش دارد!» هر چه ماشین در جاده گاز میداد نگاهی به ماشین رائد می‌کردم که به سرعت می آمد. رائد خلیل جلو نشسته بود و دو سرباز مسلح هم عقب جیپ نشسته بودند. شاید نیم ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که یکی از بچه ها از وسط ماشین صدا زد: «برادر، من کاری با شما دارم!» همه با شنیدن لفظ برادر به عقب برگشتند. من هم یکی از آنها بودم که به من اشاره کرد و گفت: «با تو هستم!» - با من کار داری؟ - بله. اشکالی دارد؟ - نه. اشکالی ندارد. ولی چه کارم داری؟ - یک سوال دارم و بس! 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:251 آمد و اکبر جایش را با او عوض کرد. قدری من و من کرد و گفت: «چرا این قدر عراقی ها به شما احترام می گذارند؟» - چطور مگر؟ - شما را جداگانه آوردند اردوگاه. شما را جای عالی ماشین نشاندند. شما را لباس اسارت ندادند. اینها برای چیست؟ - اشتباه می‌کنی. اینها هیچ کدام دلیل بر احترام عراقی ها به ما نیست، بلکه دلایل دیگری دارد. - خب بگو! تمام قضایا را برای او گفتم. وقتی متوجه موضوع شد گفت: «چه فکری می‌کردم و اصل قضیه چه بود!» خداحافظی کرد و رفت سر جایش و اکبر هم برگشت سر جایش و پرسید: «چه پرسید؟» گفتم: چیز مهمی نبود.» - نیم ساعت کنار تو بود و حرف می زدید، حالا می گویی چیز مهمی نبود؟! - دچار توهم شده بود. الحمدلله برطرف شد. فکر می کرد ما نیروهای وابسته به مجاهدین یا عراقی هستیم. ولی با توضیحاتی که دادم فهمید اصل قضیه چیست. ماشین در تاریکی شب حرکت می کرد و من ایران و بچه های قرارگاه را در ذهنم می آوردم. در این حال و هوا بودم که یادم آمد امشب شب جمعه است و چه شبی داریم آزاد می شویم. شب جمعه شب زیارتی امام حسین (ع) است و ما در حقیقت آزادشده امام حسین بودیم. دلم گرفت. راننده ماشین آدم ساکت و بی حرفی بود. نگاهی روانشناسانه به چهره اش کردم و دیدم می شود با او حرف زد. صورتم را جلو بردم و از پشت سر به او گفتم: «آقا خسته نباشید.» - ممنون. - می‌شود یک تقاضایی بکنم؟ - چه می خواهی؟ ۔ امشب شب جمعه است. اگر ممکن است رادیو ایران را بگیر تا در فاصله رسیدن به مرز دعای کمیل را گوش بدهیم. - همین؟ - همین. ممنون. رادیوی اتوبوس را روشن کرد و با موج آن قدری بازی کرد تا روی فرکانس ایران آمد. اتفاقا همان موقع آقای رستگاری داشت دعای کمیل می خواند. شنیدن این دعا آن هم از صدای رادیو ایران در آن لحظات اضطراب و ترس، برای من فرح بخش بود. در ماشین بیشتر بچه ها گریه می کردند. احساس می کردم در یکی از مساجد ایران هستم. راننده از آیینه ماشین نگاهی به فضای اتوبوس انداخت و با کم کردن رادیو گفت: «بچه ها، راستی راستی شما به خاطر دعای کمیل گریه می کنید یا به خاطر شادی رفتن به ایران؟» برای او جوابی نداشتم. نمی دانستم گریه ام از خوشحالی است یا ناراحتی؟ هر چه بود مبارک بود. راننده وقتی دید کسی جوابی به او نمی دهد دیگر ادامه نداد تا بچه ها با خیال راحت دعا را گوش بدهند. دعای کمیل با روضه خوانی مداح به پایان رسید. احساس کردم یک حمام داغ رفته و سبک شده ام. راننده بعد از دعا رادیو را خاموش کرد. مثل دفعه قبل صورتم را جلو بردم و گفتم: «آقای راننده، دستت درد نکند. خدا خیرت بدهد. ممنون.» شاید بیست دقیقه ای پس از دعا راننده سرعتش را زیادتر کرد و پس از دقایقی علایم مرزی جلوی چشممان ظاهر شد. اتوبوس جلو و جلوتر رفت. احساس می‌کردم دارم پرواز می کنم. مثل پر کاهی سبک شده بودم. نه من که همه این طور بودند. عده ای گریه کردند. با ایران چندصد متر بیشتر فاصله نداشتم. با خودم می‌گفتم: «آن طرف مرز چه خبر است؟» اتوبوس در نقطه ای که با طناب آن را معین کرده بودند ترمز کرد و دو نگهبان مسلح سریع از ماشین پیاده شدند و صدا زدند: همه بیایید پایین.» نورافکن ها خبر از خط مرزی دو کشور می داد. موقع پیاده شدن دستم را روی شانه نگهبان جوان عراقی گذاشتم که نیفتم. نگاهی به دست راستم کرد. معلوم بود انگشترم را دیده و چشمش آن را گرفته است. بی هیچ مقدمه ای گفت: «این انگشترت را به من بده. چشمم را گرفته.» - ببخشید. این انگشتر هدیه و یادگاری است. - تو را به خدا، به امام حسین، به امام علی قسمت می‌دهم این را به من بده. - گفتم که هدیه است! - هر چه که هست به من بده! نمی دانستم چه کنم. انگشتر یادگاری سید علاء بود. هر چه بهانه می آوردم ول کن نبود. سمج ایستاده بود و می گفت که الا و بالله باید انگشترم را به او بدهم. مرا به کسانی قسم داد که تحمل نداشتم اسم آنها بیاید و درخواست او را اجابت نکنم. انگشتر را در آوردم و به او دادم و گفتم: «باید خیلی مواظب این انگشتر باشی.» - حتما. حتما.. یک نفر دور از اتوبوس داشت فریاد می زد: «افراد اتوبوس یک زود بیایند اینجا.» همه به سرعت به جایی که گفته بود رفتیم و در یک صف ایستادیم. شروع به حرف زدن کرد ولی همه نگاهشان به جلو بود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:252 نورافکن ها به عکس امام خمینی و صدام که در دو طرف مرز بود می تابید. وقتی چشمم به عکس بزرگ امام افتاد. حالم عوض شد. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم. دیدن عکس امام آنقدر خاطره برایم زنده کرد که احساس کردم در این زمان و مکان نیستم. احساس اینکه به ایران می روم ولی دیگر امام خمینی در جماران نیست، فشار زیادی به من آورد و آرام آرام گریه کردم. با خودم حرفهایی میزدم و هر چه می گفتم در فراق امام بود. فکر کردم این فقط حال خوش و تلخ من است که دارم این طور گریه می‌کنم. ولی از صدای گریه بچه های همراهم فهمیدم کسی نیست که با دیدن عکس امام گریه نکند. ناگهان صدای صلوات پی در پی در بیابان پیچید. صدای صلوت بیشتر می‌شد. همه داشتند ارادتشان را با صلوات فرستادن به روح امام نشان می دادند. فکر می کنم آن لحظه هیچ کس فکر خودش و خانواده اش نبود. همه در عکس بزرگ امام خمینی که روبان سیاهی بر گوشه آن قرار داشت خلاصه شده بودیم. زمان مثل مورچه آرام جلو می رفت. وقتی تذکرات عراقی‌ها تمام شد ما را به صف تا صد متر مانده به نقطه صفر مرزی جلو بردند. حالا دیگر به راحتی داشتم می دیدم که پاسدارها و ارتشی ها آن طرف در خاک ایران ایستاده اند و منتظر آمدن ما هستند. آن طرف شور و شوق و هیجان، و این طرف عراقی های متکبری که هنوز می خواستند در نقطه آخر مرزی‌شان باز قلدری کنند و قدرتشان را به رخ ما بکشند. چشم گرداندم به اطراف نقطه صفر مرزی. با پرچم حرف می زدم! پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی که زیر نور نورافكن ها با باد اندکی که می وزید تکان می خورد. احساس نمی کردم پای در زمین دارم. منتظر هر اتفاقی بودم. آنجا نقطه تلاقی ماندن و رفتن بود. از دیدن پرچم و عکس امام و بچه های سپاه و ارتش سیر نمی‌شدم. توفيق بودن در غرب کشور را به جز چند عملیات محدود نداشتم و بیشتر با جنوب مأنوس بودم؛ ولی دیگر احساس نمی کردم در غرب هستم یا جنوب، خاک، خاک ایران بود و من مشتاق رفتن. چند دقیقه بعد یک افسر عراقی که معلوم بود از مسئولان مبادله اسراست جلو آمد و با لیست بلندی که در دست داشت شروع به آمار گرفتن کرد. بعد از آمار گفت: «خب دیگر، آماده باشید به طرف مرز ایران حرکت کنید.» این حرف او شادم کرد. هیچ وقت این اندازه از سخن یک عراقی خوشحال و شاد نشده بودم. در دو طرف مرز مسئولان هر دو کشور یک کار مشترک را انجام می دادند. در آن طرف مرز هم مسئولان ایران داشتند آمار می گرفتند و حتما می گفتند برادران عراقی آماده رفتن به کشورتان باشید. در دو نقطه مرزی ایران و عراق، نیروهای صلیب حضور داشتند و پابه پای ایرانی ها و عراقی ها مشغول بودند تا مبادله زودتر صورت گیرد. فاصله ما تا مرز ایران حدود صد و پنجاه متر بود. این مسیر را باید پیاده می رفتیم. اکبر می گفت: «من که حاضرم سینه خیز بروم.» دوست داشتم زمان را با دستانم محکم به جلو هل می‌دادم. تا رسیدن به مرز ایران و دیدن همسر و فرزندانم زینب و محمدصادق، و پدر و مادرم صد و پنجاه قدم فاصله داشتم. آن شب گروه ما آخرین گروه اسیرانی بود که مبادله می شد. آن شب خبری از وکیل، وزیر یا رئیسی برای استقبال از ما نبودا هرچند انتظاری هم نداشتیم. برایم مهم نبود چه کسی به استقبال ما می آید. مهم این بود که دارم وارد خاک وطنم می شوم. این بزرگترین استقبال بود. در حال خوش خودم بودم که یک مرتبه افسر عراقی جلو آمد و با صدای بلند گفت: «ایست! هر کس برگردد و در اتوبوس خودش فعلا بنشیند تا بعد.» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:253 از سرباز کناری‌ام سؤال کردم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانم.» افسر عراقی برای اینکه کسی اعتراضی نکند گفت: «همه سوار اتوبوس شوید. بعد به ترتیب پیاده و از جلوی صلیب رد شوید و به طرف ایران بروید.» تا این جمله را گفت نفس راحتی کشیدم ولی ته دلم احساس بدی داشتم. با بچه ها به اتوبوس شماره یک برگشتیم و سر جایمان نشستیم. رستم گفت: «نکند باز این عراقی ها بازی دربیاورند؟» . - نه بابا. ان شاء الله ماهی به دمش رسیده. نگران نباش. بعد از ده دقیقه در حالی که اضطراب بر تمام ماشین خیمه زده بود، افسر عراقی وارد اتوبوس شد و نگاهی از اول تا آخر اتوبوس کرد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» تا این جمله را گفت يقين کردم منظورش از پنج نفر غیر از گروه ما نیست. کسی جوابی به او نداد. از راننده پرسید: «پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم.» بار سوم نگاه به من کرد که درست پشت سر راننده نشسته بودم و قلبم داشت توی دهانم می آمد. پرسید: «تو! آن پنج نفر کدام هستند؟» نمی دانم. آن قدر عادی گفتم نمی‌دانم که سریع صورتش را برگرداند و به راننده گفت: «چطور نمی دانی کجایند؟» - قربان، اولین بار است این حرف را می‌شنوم. افسر در حالی که عصبانی شده بود گفت: «چطور نمی دانی؟ به من گفتند داخل اتوبوس شماره یک هستند.» این را گفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد. اکبر گفت: «علی آقا، یعنی چه شده؟» هر چه شده، شده دیگر. فقط دعا کن. آن قدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم؛ «چرا دنبال پنج نفر می‌گردند؟ چرا ما را سوار اتوبوس کردند؟ خدایا در این لحظات آخر کمک‌مان کن، خدایا با هزار امید و آرزو تا اینجا آمده ایم. خدایا تنها تویی که می توانی ما را از این وضعیت بیرون ببری!» یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان می کرد مثل یک قرن گذشت. من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه کارهایشان، یک مرتبه می گویند شما حق ندارید به ایران بروید و آنها را بر می گردانند. یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی می کرد. حیران بودم و نمی دانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم: ببین، به بچه ها بگو تا می توانند آیه وجعلنا را بخوانند و نترسند.» با تمام وجودم کلمه به کلمه این آیه را می خواندم. این آیه را تا آن روز این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند. از آن لحظات که نفس آدم در نمی آمد هر چه بگویم کم گفته ام. توصیف ناشدنی است. هم «وجعلنا» می خواندم و هم «امن یجیب» که طرفهای ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: «ای وای، گاومان زایید!» اكبر گفت: «چه شده؟» گفتم: «رائد خليل دارد ماشین به ماشین دنبال ما می‌گردد.» سرم را داخل آوردم و مثل بید می‌لرزیدم. هر چه دعا بلد بودم خواندم. هر چه امام بود صدا زدم. به اکبر گفتم: به کسی نگو رائد خليل دارد می آید.» از لطف خدا و عنایت امامان معصوم یک مرتبه با اشاره یکی از مسئولان اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه مبادله قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد یک مسئولی گفت: «پیاده شوید.» گفتم: «اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.» محمد گفت: «رائد کجاست؟» گفتم: «پشت سرمان دارد دنبال ما می‌گردد.» سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت می زد. نفسم داشت بند می آمد. یکی از طرف های ایرانی در حالی که می خندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: «اسم، فامیل، درجه؟»، گفتم: «فعلا ما را ببر داخل محوطه خودتان، بعد این سؤال ها را بپرس!» نمی شود آقا. صبر کن. آمدن حساب و کتاب دارد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود. گفتم: «برادر، وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه خودمان.» نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه می‌کنم. فهمید اوضاع طبیعی نیست. گفت: «فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید.» با عجله چند قدمی دویدیم و در خاک ایران و در محوطه اختصاصی مسئولان ایرانی ایستادیم، وقتی مطمئن شدم از کمند رائد خليل رها شده ایم، روی زمین دراز کشیدم و نفس های عمیق کشیدم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:254 گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.» - حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟ آنها داشتند دنبال ما پنج نفر می‌گشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند. - عجب. آخر این چند روز، عراقی‌ها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند! - چرا این کار را می کنند؟ - می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند. نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمنده‌ها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمی‌شد کرد. اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد: محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و می‌خندیدیم. آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند. وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی می‌گشتم. با هر کس که روبه رو می‌شدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند. بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه می‌شود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد. - ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟ - از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد. - ممنونم. زحمت کشیدید. - آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟ دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» . - نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید. - من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. . امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:255 یاد خوابم در زندان استخبارات عراق افتادم که دیده بودم علی و حمید رمضانی در مکه لباس احرام پوشیده اند. آن پاسدار حرف میزد ولی نمی فهمیدم چه می گوید. مثل آدم های منگ شده بودم. چاره ای نبود. می بایست با واقعیت کنار می آمدم. روز جمعه، ۲۳ شهریور ۱۳۶۹، ساعت یک و نیم نیمه شب بود و من حدودا پس از دو سال و نیم به کشورم برگشته بودم. قرار شد در همان شهر مرزی خسروی شب را استراحت کنیم و صبح راهی بشویم، پتویی را زیر سرم گذاشتم و یک دور از ۱۳۶۷/۴/۴ تا آن روز را که آزاد شده بودم از فضای ذهن گذراندم؛ چه سفر پر هول و هراسی بودا.. بچه ها دوست داشتند زود صبح شود. اکبر گفت: «گرجی بگو اگر می‌شود تلفنی در اختیارمان بگذارند تا با خانواده هایمان صحبت کنیم.» از اتاق بیرون رفتم و به یکی از مسئولان گفتم: «می شود تلفن کرد؟» - کجا؟ - به خانواده ام. همسرم. - برادر عزیز، ساعت دوی نیمه شب خدا را خوش نمی آید خانواده را بیدار کنی. فردا صبح هر کجا خواستید تلفن کنید. آن شب به پایان رسید. صبح با اتوبوس به طرف کرمانشاه راه افتادیم. در مسیری که اتوبوس از مرز خسروی به کرمانشاه میرفت به بیابانها نگاه می کردم. هنوز حس و بوی جبهه ها را داشت، چندین بار این مسیر را آمده بودم. برای عملیات های نصر ۴ و والفجر ۱۰ که لشکر ۷ ولی عصر (عج) هم در آن شرکت داشت. به غرب آمده بودم. هر چه ماشین به طرف کرمانشاه بیشتر سرعت می گرفت، خاطرات آن روزها برایم تازه تر می شد. در اتوبوس بیشتر بچه ها در حال خودشان بودند. باور اینکه از عراق راحت شده ایم و الان در خاک ایرانیم، مشکل بود. ساعت یازده صبح بود که تابلوی «به شهر کرمانشاه خوش آمدید» در سمت راست جاده نمایان شد. اكبر صدا زد: «محمد، رستم، به شهر شهید پرور کرمانشاه رسیدیم خوش به حالتان!» رستم گفت: «داداشی، به شهر تهرانتان هم می‌رسید!» محمد و رستم که از خوشحالی داشتند بال در می آوردند. هر دو نزدیک صندلی من آمدند و محمد گفت: «علی آقا، عاقبت شب سیاه عراق سپری شد!» ۔ محمد چه شده! شاعر شده ای؟ - شاعر کیلویی چند! احساسم را برایت می گویم. رستم گفت: «نکند بروی حاجی حاجی مکه؟ باید رفت و آمد کنیم و رابطه مان قطع نشود.» گفتم: «مطمئن باش. مگر می شود این همه رفاقت را فراموش کرد؟» بین راه صبحانه را توی ماشین دادند. نان و گردو و پنیر بود. اولین صبحانه ایرانی بود که از زمان اسارت تا آن روز می خوردیم. اكبر گفت: «جای شربه خالی!» صبحانه خیلی چسبید. با توقف ماشین کنار ساختمانی، مسئول ماشین با احترام گفت: «خوش آمدید. لطف کنید پیاده شوید و در این ساختمان استراحت کنید تا برنامه های بعدی اعلام شود.» از ماشین که پیاده شدم به یکی از مسئولان گفتم ببخشید، امکان اینکه یک تلفنی به خانواده بزنم هست؟» - بله. چرا یکی ده تا بزن. الان ترتیبش را می دهم. مرا به اتاقی برد که تلفنی روی میزی چوبی قرار داشت. از دم در گفت: «تشریف ببرید و تلفن کنید. مزاحم نمی‌شوم.» دستم را که برای برداشتن گوشی تلفن دراز کردم، گفتم: «الان خانه ما چه خبر است؟» بچه هایم، همسرم، پدر و مادرم هستند، نیستند؟» بسم الله گفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان در اهواز را گرفتم. تا کد راه داد و شماره زنگ خورد قلبم به تندی زد. «الان چه کسی گوشی را بر می دارد؟ اگر همسرم بود چه بگویم؟» ده پانزده بار زنگ خورد ولی کسی گوشی را برنداشت. تعجب کردم. «چه شده؟ چرا کسی نیست؟ چرا جواب تلفن را نمی دهند؟ کجا رفته اند؟» گوشی را قطع کردم و به اندیمشک، منزل پدر همسرم، یعنی حاج شكرالله قماشچی، زنگ زدم. آنجا هم تلفن هر چه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. کمی نگران شدم ولی سعی کردم به دلم بد راه ندهم و با صلوات فرستادن خودم را آرام کنم. سومین جایی که به ذهنم رسید زنگ بزنم، خانه برادرم در اندیمشک بود. با زنگ سوم خانمی گوشی را برداشت و پرسید: بفرمایید. با چه کسی کار داری؟» گفتم: «سلام خانم. من گرجی ام. می‌خواستم اگر زحمتی نیست با زن برادرم صحبت کنم.» گفت:کدام گرجی؟ شما که هستید؟» خودم را بهتر معرفی کردم. با خوشحالی گفت: «فریدون! تو کی آزاد شدی؟» گفتم: «دیروز، اگر ممکن است سریع به زن برادرم بگو بیاید پای تلفن.» تا این جمله را گفتم، صدای جیغ او بلند شد و از پشت تلفن صدایی بلند شد مثل اینکه روی زمین افتاد. هر چه الو الو گفتم خبری نشد. ناراحت شدم و گفتم: «خدایا، خودت رحم کن!» 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:257 یک ساعتی کنار پنجره ماندم. نگاهم را از خیابان و مردم بر نمی داشتم. یک نفر صدا زد: «برادر گرجی زاده کیست؟ بیاید دم در ساختمان.» تعجب کردم چه کسی کارم دارد. با عجله رفتم که یک مرتبه دیدم حاج صادق آهنگران و احمد غلامپور مقابلم ایستاده اند. از دیدنشان ذوق زده شدم. یکدیگر را بغل کردیم. حاج صادق به زبان دزفولی می‌گفت: «خوش آمدی. مبارک. مبارک.» هر چه کردیم گریه نکنیم نشد. غلام پور ناراحت و غمگین بود. نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت: «گرجی، تو را به خدا بگو از علی هاشمی چه خبر؟» تا اسم علی را از زبان غلام پور شنیدم اشکم سرازیر شد. - والا حاج احمد، بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از علی ندارم. - چطور؟ - من و علی پانصد متری همراه هم بودیم. بعدش هلی کوپتر عراقی موشکی به سمت ما شلیک کرد که از آن لحظه به بعد دیگر علی را ندیدم. - یعنی موشک به او خورد؟ - نمیدانم. ولی بعد از انفجار موشک علی آب شد و رفت توی زمین. هر چه اطراف محل موشک را نگاه کردم خبری از على نبود. حتی چند بار او را صدا زدم. فکر کردم شاید زخمی شده ولی خبری نبود. نگاهی به حاج صادق کردم و مثل شوخی همیشگی گفتم نوحه جدید چه خوانده ای؟» - زیاد به غلام پور گفتم: «شما بعد از سقوط قرارگاه نتوانستید خبری از علی به دست آورید؟» - ما همان شب و فردا و تا یک هفته حتی با هلیکوپتر، نیروهای اطلاعات را فرستادیم ولی هر چه گشتند خبری از على به دست نیاوردند. همه امیدمان این بود که او هم مثل تو اسیر شده. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. ما را به حمام فرستادند و پس از آن یک سری معاینات پزشکی انجام دادند. آن شب را هر طوری بود خوابیدم. لحظه شماری می کردم به اهواز بروم. صبح بعد از نماز نخوابیدم. اکبر هم بعد از کارهایی که باید روی او انجام می دادند با خانواده اش تلفنی صحبت کرد و خبر آزادی اش را داد. ساعت هفت صبح، بعد از صبحانه، اعلام شد برای گرفتن لباس به اتاقی برویم. به اتاق لباس که رفتم، یک دست کت و شلوار دادند. نگاه کردم. گفتم: «اینها که اندازه من نیست! برایم بزرگ است» آقایی که لباس می داد گفت: «برادر عزیز، هر چه هست همین است. غیر اینها لباسی نیست. بپوش و برو. ناراحت نباش،» لباس را گرفتم و به اتاقم برگشتم. به مسئول ساختمان که کارهای ما را می کرد گفتم: «می شود یک تلفن به خانواده ام بزنم.» با روی گشاده گفت: «بله!» به اتاق او رفتم و شماره خانه ام را گرفتم. بعد از خوردن دومین زنگ، همسرم گوشی را برداشت تا گفت: «الوا» گفتم: «سلام، حالت چطور است؟» زد زیر گریه. با خنده گفتم: «بابا، جواب سلام واجب است. حالا چرا گریه می‌کنی؟» حالم بهتر از او نبود. ولی خودم را کنترل کردم. بعد از چند لحظه گفت: «کی آمدی؟» . - دیروز. - خوبی. سر حالی؟ - الحمدلله خوبم! - بچه ها چطورند؟ - همه خوب اند و منتظر تو هستند. - زهرا بزرگ شده؟ - نه مانده تا تو بیایی بعد بزرگ شود! خنده و شوخی فضای حرف هایمان را عوض کرد. صدای زهرا می آمد. گوشی را به او داد. تا گفت: «بابا.» اشکم روی گونه هایم سرازیر شد. زهرا با لحن کودکانه اش گفت: «بابا کی می آیی؟» - هر چه زودتر، تا تو بخوابی و بیدار شوی آمده ام. - یعنی کی؟ - هر وقت آمدم زنگ در حیاط را می زنم. تو باید زود بیایی و در را باز کنی، باشد؟ - باشد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:258 ساعت دوازده ظهر کارهای بهداشتی امنیتی تمام شده بود و قرار شد بچه ها را به استان های خودشان بفرستند. آنجا دیگر آخر خط عاشقی و رفاقت بود. من و عباس و اکبر از گروه پنج نفره مان باید از هم جدا می شدیم و به خانه هایمان می رفتیم. یکدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. نمی توانستیم از هم دل بکنیم آن روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ بود. از هم خداحافظی کردیم و قرار شد تلفنی با هم در تماس باشیم ساعت شش عصر به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار هواپیما شدیم. حداقل پنجاه اسیر خوزستانی دیگر هم با من بودند. وقتی مهماندار هواپیما گفت: «در حال نشستن در فرودگاه اهواز هستیم.» نفس نفس می زدم. نمی دانستم اولین کسی را که در فرودگاه می بینم چه کسی است. دوست داشتم همسرم و زهرا و محمدصادق را زودتر از همه ببینم. صدای نشستن هواپیما روی باند فرودگاه اهواز که بلند شد دلم بهانه علی هاشمی را گرفت. می دانستم اولین سؤال ها از من، حتی در پای پلکان هواپیما، از وضعیت اوست. از پنجره هواپیما، وقتی سمت چپ فرودگاه را نگاه کردم، جمعیت زیادی را دیدم که برای استقبال اسرای آزادشده آمده بودند. وقتی هواپیما کاملا توقف کرد عده ای از مسئولان را شناختم که با دسته گل منتظر بودند. در هواپیما حاج آقای بزاز و رحیم قمیشی هم بودند. از پلکان هواپیما، که پیاده شدیم صدای صلوات بلند شد. سلام و احوال پرسی دوستان خستگی را از تنم بیرون برد. دیدن اهواز در آن لحظه خاطرات خوبی را برایم زنده کرد. نمی دانم این لحظات چطور گذشت ولی سریع گذشت. برادر بزرگم که در شرکت نفت کار می کرد با من روبوسی کرد و همراه او و عده ای از دوستان سپاه با ماشین به طرف خانه ام در محله نیوساید حرکت کردم. همراه من ماشین های زیادی آمده بودند. بعد از ربع ساعتی که مقابل خانه ام رسیدم یاد روزی افتادم که صبح زود از این خانه رفته بودم و حالا بعد از حدود دو سال برمی‌گشتم. دیوارهای خانه ام و همسایه ها پر از پارچه های تبریک و خیر مقدم بود. به جمعیت چشم انداختم. پدر و مادرم و عده ای از فامیل جلوی خانه ایستاده بودند. پدر و مادرم به طرفم آمدند. مادرم گریه می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: «عزیزم، پسرم.» پدرم خودش را کنترل کرد گریه نکند. وارد خانه شدم. پشت در حیاط که چراغانی شده بود زهرا و محمد صادق ایستاده بودند. وقتی مرا دیدند فقط نگاهم می کردند و عکس العملی از خودشان نشان نمی دادند. تعجب کردم. حق داشتند. قیافه ام عوض شده بود. همسرم در حالی که دست زهرا را گرفته بود با دیدنم چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد. آن آدم چاق و هیکلی حالا لاغر شده بود و قابل مقایسه با قبل نبود. زهرا را بغل کردم و بوسیدم. حرفی نمی زد. صادق هم مثل او هاج و واج نگاهم می کرد. عجیب بود؛ یعنی این قدر عوض شده بودم! بوی اسپند حیاط را پر کرده بود. وارد خانه که شدم، دیگر یقین کردم دوران اسارت و اذیت و آزار عريف محمود و رائد خلیل سپری شده و آزادم. وقتی قدری استراحت کردم، یک مرتبه از همسرم پرسیدم: حاجی کجاست؟ مگر نیامده؟» گفت: «نه، حالش خوب نیست و در منزل برادرم بستری شده.» تا نیمه شب جمعیت سؤال می کرد و من برای آنها از اسارت می گفتم. صبح روز بعد، با همسرم به دیدن پدر همسرم رفتم. وقتی مرا دید گریه کرد. او را بوسیدم و من هم گریه کردم. او می گفت: «من در تمام این مدت که نبودی از خدا خواستم عمر مرا طولانی کند تا برگردی و بعد بمیرم. تمام فکر و ذکرم زن و بچه تو بود.» گفتم: «حاجی جان، این چه حرفی است که میزنی؟ عمرت مثل عمر نوح دراز. تو را به خدا از این حرفها نزن.» شادی آمدن من خیلی طول نکشید و بعد از چند روز حاجی شکرالله قماشچی دار دنیا را وداع گفت و راهی آخرت شد. او را مثل پدرم دوست داشتم. غم از دست دادنش برایم سنگین بود. بعد از چند روز آقای محسن رضایی برای دیدنم به منزلمان در اهواز آمده بود ولی من برای مراسم پدر همسرم به اندیمشک رفته بودم. پیغام فرستادم و بابت محبت هایش تشکر کردم. بعدها که ایشان را در تهران دیدم تنها یک بار از علی هاشمی و لحظه ای که با او از قرارگاه بیرون آمدیم و خواستیم سوار ماشین شویم، سؤال کرد. بعد از شنیدن جوابم سکوت کرد؛ سکوتی همراه با غم و تأسف. از سکوت و نگاه آقا محسن، عمق ارادت و محبت او به علی را به خوبی فهمیدم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:259 (قسمت پایانی) قرار شد پدر و مادر و همسر علی و زینب و حسین، فرزندانش، روز بعد به دیدنم بیایند، آن شب به همسرم گفتم: «تا خانواده حاجی علی نیامده اند هر چه پلاکارد و چراغانی هست، همه را جمع کنید؟» - چرا. مگر چه شده؟ - آنها با دیدن این همه چراغ و پارچه دلشان شکسته می شود. همسرم همراه فامیل ها پارچه ها را جمع کردند. شب، ساعت نه، خانواده حاج علی آمدند. مادر على با دیدنم گریه کرد. پدر علی بغلم کرد و فقط می گفت: «خوش آمدی.» با آنها در اتاق نشستم و آماده بودم سراغ فرماندهم را بگیرند. همسر علی گوشه اتاق همراه دو فرزندش نشسته بود و حرفی نمی زد و منتظر صحبت های من بود. مادر علی در حالی که با دستمال اشکهایش را پاک می کرد گفت: «حاج علی، از پسرم چه خبر داری؟» آنقدر سنگین و سوزناک حرف می زد که بند دلم برید و دوست داشتم گریه کنم. برای آنها از روز سقوط جزیره تا اسارتم را گفتم. خانم على وقتی داشتم از رفتن به عراق می گفتم وسط حرفم آمد و گفت: حاج آقا، یعنی ممکن است حاج علی زنده باشد؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. دلم نمی آمد به آنها وعده زنده بودن بدهم. یقین داشتم علی شهید شده ولی گفتن آن به این زن کار من نبود. دوباره صدای همسر على بلند شد: «بالاخره ممكن است که حاج علی را عراق، یک جایی پنهان کرده باشد؟» گفتم: «بله. ممکن است.» این ممکن است را در هر موردی می‌شد گفت. ولی توان این را که بگویم حاج علی دیگر برنمی گردد نداشتم. با دیدن زینب و حسین، فرزندان حاج علی، خاطرات زیادی برایما زنده شد. آن شب هایی که به خانه علی می رفتم و او با بچه هایش بازی می کرد. آنها آمدند و بغلشان کردم. هر دو ساکت و آرام بودند. هر چه کردم خودم را کنترل کنم، نشد، آرام در حالی که سرشان را می بوسیدم گریه کردم. مادر علی گفت: «حاج على، چه کنم؟ تا کی نگاهم به در خانه باشد؟ آخر پسرم می آید یا نه؟» فقط سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. آن شب، وقتی آنها را تا حیاط بدرقه کردم و برگشتم، احساس کردم که دیگر هیچ وقت علی هاشمی را نخواهم دید. یقین داشتم اگر بر فرض محال علی اسیر بود حتما خبرش بین اسرا پخش می شد. بعد از دیدن خواب در زندان استخبارات که علی و حمید رمضانی را در مکه با لباس احرام دیده بودم يقين پیدا کردم علی شهید شده است. با وجود این تا مدت ها با خودم می‌گفتم: «ای خدا کاش علی زنده باشد!» خاطرات اسارتم به انتها می رسد؛ اما لحظات تلخ و شیرین و انسانهای مختلفی که در زندان الرشید، محجر و غیره که با آنها سروکار پیدا کردم، هنوز با من اند و گویی با آنها زندگی می‌کنم. الطاف بیکران خداوند، عنایتهای اهل بیت، آرامش شیرینی که پس از توسل به آنها در جانمان ریشه می دواند، در سختی های گفتنی و ناگفتنی زندان، همواره مانند نسیمی بر جان و روحم می وزد و احساس می‌کنم دنیایی از زیبایی و زشتی، نگرانی و آرامش، یأس و امید را در این مدت کوتاه اسارت تجربه کرده ام. درس های زیادی را فراگرفتم که شاید هیچگاه از گذران زندگی عادی قابل فراگیری نبودند! اکنون به جرئت می توانم بگویم با وجود همه تلخی هایی که در زندگی داشتم، شیرینی هایی بعدا چشیدم که ارزش تحمل این تلخی‌ها را داشت. خدا را ندیده می پرستیدم اما ایامی بر من گذشت که او را می دیدم و با عشق و باوری متفاوت پرستش می کردم. اما باز هم به نیزار مجنون برمی گردم. نیزار سوخته مجنون سخنان بسیاری با من دارد. زیرا در دل خود خون دل ها و خون دل خوردن های بسیاری را جای داده است. نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام ✨توضیح: گروه تفحص جسد مبارک حاج علی هاشمی را در سال ۱۳۸۹ در نزدیکی قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم پیدا کرد و مردم غیور خوزستان آن را با شکوه بی نظیری تشییع کردند. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت:259 (قسمت پایانی) قرار شد پدر و مادر و همسر علی و زینب و حسین، فرزندانش، روز بعد به دیدنم بیایند، آن شب به همسرم گفتم: «تا خانواده حاجی علی نیامده اند هر چه پلاکارد و چراغانی هست، همه را جمع کنید؟» - چرا. مگر چه شده؟ - آنها با دیدن این همه چراغ و پارچه دلشان شکسته می شود. همسرم همراه فامیل ها پارچه ها را جمع کردند. شب، ساعت نه، خانواده حاج علی آمدند. مادر على با دیدنم گریه کرد. پدر علی بغلم کرد و فقط می گفت: «خوش آمدی.» با آنها در اتاق نشستم و آماده بودم سراغ فرماندهم را بگیرند. همسر علی گوشه اتاق همراه دو فرزندش نشسته بود و حرفی نمی زد و منتظر صحبت های من بود. مادر علی در حالی که با دستمال اشکهایش را پاک می کرد گفت: «حاج علی، از پسرم چه خبر داری؟» آنقدر سنگین و سوزناک حرف می زد که بند دلم برید و دوست داشتم گریه کنم. برای آنها از روز سقوط جزیره تا اسارتم را گفتم. خانم على وقتی داشتم از رفتن به عراق می گفتم وسط حرفم آمد و گفت: حاج آقا، یعنی ممکن است حاج علی زنده باشد؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. دلم نمی آمد به آنها وعده زنده بودن بدهم. یقین داشتم علی شهید شده ولی گفتن آن به این زن کار من نبود. دوباره صدای همسر على بلند شد: «بالاخره ممكن است که حاج علی را عراق، یک جایی پنهان کرده باشد؟» گفتم: «بله. ممکن است.» این ممکن است را در هر موردی می‌شد گفت. ولی توان این را که بگویم حاج علی دیگر برنمی گردد نداشتم. با دیدن زینب و حسین، فرزندان حاج علی، خاطرات زیادی برایما زنده شد. آن شب هایی که به خانه علی می رفتم و او با بچه هایش بازی می کرد. آنها آمدند و بغلشان کردم. هر دو ساکت و آرام بودند. هر چه کردم خودم را کنترل کنم، نشد، آرام در حالی که سرشان را می بوسیدم گریه کردم. مادر علی گفت: «حاج على، چه کنم؟ تا کی نگاهم به در خانه باشد؟ آخر پسرم می آید یا نه؟» فقط سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. آن شب، وقتی آنها را تا حیاط بدرقه کردم و برگشتم، احساس کردم که دیگر هیچ وقت علی هاشمی را نخواهم دید. یقین داشتم اگر بر فرض محال علی اسیر بود حتما خبرش بین اسرا پخش می شد. بعد از دیدن خواب در زندان استخبارات که علی و حمید رمضانی را در مکه با لباس احرام دیده بودم يقين پیدا کردم علی شهید شده است. با وجود این تا مدت ها با خودم می‌گفتم: «ای خدا کاش علی زنده باشد!» خاطرات اسارتم به انتها می رسد؛ اما لحظات تلخ و شیرین و انسانهای مختلفی که در زندان الرشید، محجر و غیره که با آنها سروکار پیدا کردم، هنوز با من اند و گویی با آنها زندگی می‌کنم. الطاف بیکران خداوند، عنایتهای اهل بیت، آرامش شیرینی که پس از توسل به آنها در جانمان ریشه می دواند، در سختی های گفتنی و ناگفتنی زندان، همواره مانند نسیمی بر جان و روحم می وزد و احساس می‌کنم دنیایی از زیبایی و زشتی، نگرانی و آرامش، یأس و امید را در این مدت کوتاه اسارت تجربه کرده ام. درس های زیادی را فراگرفتم که شاید هیچگاه از گذران زندگی عادی قابل فراگیری نبودند! اکنون به جرئت می توانم بگویم با وجود همه تلخی هایی که در زندگی داشتم، شیرینی هایی بعدا چشیدم که ارزش تحمل این تلخی‌ها را داشت. خدا را ندیده می پرستیدم اما ایامی بر من گذشت که او را می دیدم و با عشق و باوری متفاوت پرستش می کردم. اما باز هم به نیزار مجنون برمی گردم. نیزار سوخته مجنون سخنان بسیاری با من دارد. زیرا در دل خود خون دل ها و خون دل خوردن های بسیاری را جای داده است. نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام ✨توضیح: گروه تفحص جسد مبارک حاج علی هاشمی را در سال ۱۳۸۹ در نزدیکی قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم پیدا کرد و مردم غیور خوزستان آن را با شکوه بی نظیری تشییع کردند. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺