🔰ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاجمحمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم.
من رانندگی میکردم. حاجمحمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمیزد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر میکرد. من هم چیزی نمیگفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاجمحمـد سکوتش را شکست و بیمقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده!
گفتم: چیا؟
گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم!
با خودم گفتم تو چه فکرهایی است حاجمحمـد. گفتم: انشاالله که هر چی خیر است پیش میاد!
وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش!
#سردارشهید حاج محمد ابراهیمی🌹
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حاج محمدابراهیمی🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🎙همسر شهيد:
💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط ميخواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند.
💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بيتابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما ميتوانستيم مانند بعضي از انسانها بيدرد زندگي كنيم، ميتوانستيم . اما نخواستيم.»
از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:
«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.»
روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشهاي از زحمات او را جبران كنم.🌹
#سردارشهید یوسف رضا ابوالفتحی
فرمانده نیروی انتظامی استان فارس
#ایام_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید یوسف رضا ابوالفتحی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
ولایت ، توتیای چشم
💠آب گرفتگی شلمچه، یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده بود که از یک طرف پوشیده از انواع موانع از سیم خاردار، هشت پری و انواع مین ها بود، از طرف دیگر متوسط عمق آب 40 سانتی متر بود، یعنی عمقی که نه می شد در آن غواصی کرد، نه قایق رانی.
مشکل اصلی ما حمل نیروها با قایق از این آب گرفتگی بود. قبل از کربلای ۴، من و برادرم "شــهید مجتبی شیخی" هر شب یک نوع قایق توی این آب گرفتگی می بردیم و آزمایش می کردیم.
هر قایق باید هشت نفر را حمل می کرد. شهید حاج مجید سپاسی و حاج رسول استوار هم برای کمک می آمدند، ما بقی وزن را هم با ریختن سنگ در قایق پر می کردیم.
شاید هشت نه مدل قایق را آزمایش کردیم و هیچ کدام جواب نداد و موتور همه با سنگین شدن، در گل و لای گیر می کرد.
به این ترتیب عملاً امکان ترابری نیروها با قایق در این آب گرفتگی ممکن نبود.
یک روز ظهر در پادگان شهید دستغیب اهواز بودم. برادرم مجتبی پیش من آمد و گفت: من مشکل را حل کردم!
به سمت مقر یگان دریایی رفتیم. دیدم پاشنه قایق را با جوشکاری بالا آورده است و موتور را از جای معمول خود بالا تر نصب کرده است، به نحوی که به راحتی در عمق کم پروانه بدون گیر کردن به گل و لای حرکت می کرد.
شب قایق را در آب گرفتگی شلمچه آزمایش کردیم خیلی خوب جواب داد.
حالا مشکل این بود که ما برای شب عملیات 75 قایق نیاز داشتیم. خود مجتبی تیمی از بچه ها را جمع کرد و شبانه روز مشغول جوشکاری و اصلاح ساختار قایق ها شدند تا برای شب عملیات آماده شدند.
#سردارشهید مجتبی شیخی
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید مجتبی شیخی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند.
اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت.
می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت.
درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد.
برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام.
#سردارشهید حاج مجید سپاسی
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حاج مجید سپاسی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷خانمیرزا در عملیات والفجر1 به شدت مجروح شده و به تهران منتقل شده بود. یکی از همراهانش نقل میکرد:
به اتفاق جمعی از مجروحین جنگ به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم.
خانمیرزا به علت شدت جراحتش، با ویلچر خدمت امام رسید.
یکی یکی در صف ایستاده و خدمت امام(ره) میرفتیم و دست امام را میبوسیدیم و امام هم صورت بچه ها را می-بوسیدند.
نوبت به خانمیرزا که رسید، تا سرش را به سمت دست امام کشید تا دست امام را ببوسد، امام دستشان را کشیدند تا لبهای خانمیرزا به آن نرسد!
خانمیرزا جا خورد و گفت:
«اماما، حتماً لایق بوسیدن دست شما نیستم!»
امام فرمودند: «نه، شما مقامت بالاتر از این است که دست من را ببوسید!»
اشک از چشمهای خانمیرزا جاری شد و خودش را از ویلچر روی پای امام انداخت، دمپائی امام را بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن پای امام. امام ایشان را بلند کردند. چند دقیقه آرام با هم صحبت کردند که ما چیزی از صحبتهای رد و بدل شده نشنیدیم. بعد امام دست در جیب کرده و #قرآن کوچکی را که در جیب داشتند به ایشان هدیه کردند.
خانمیرزا این قرآن را خیلی دوست داشت که خود سرگذشت عجیبی دارد. بعد از این دیدار بود که به همه میگفت، به جای خانمیرزا او را "روح الله" صدا بزنند و روح الله بدانند.
#سردارشهید خانمیرزا( روح الله) استواری
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید
خانمیرزا (روح الله ) استواری 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠انتخابات نمایندگان شیراز به دور دوم کشیده شده بود.همان زمان شهید سید رسول سجادیان از جبهه به مرخصی آماده بود. اسامی را که شنید گفت این کاندید وابسطه به کانون های قدرت و ثروت شیراز است، آن یکی پیرو خط امام و انقلاب است که باید کمک کنیم به مجلس برود.
تمام وقت شروع به تبلیغ کاندید مورد نظرش کرد. یک شبش احیا بود. پیرهای مسجد گفتند، امشب شب قدر است، بنشینید پای قرآن و دعا وقت تبلیغ نیست.
سید رسول به بچه ها گفت وضو بگیرید، نیت قرب الی الله کنید، امشب احیا ما این است که نگذاریم یک کاندید نامناسب وارد مجلس شود!
💠سال ۶۰ ،زمانی که آقای بنیصدر عزل شد و آقای رجائی کاندید ریاستجمهوری شدند، سید رسول بهشدت برای شهید رجائی تبلیغ میکرد و میگفت ایشان یک انسان مکتبی و سالم است و وظیفه ما است ایشان را تبلیغ کنیم. بهاتفاق سید رسول و [شهید] مجید مرادی تا آخر شب در گلزار شهدا، برای آقای رجایی تبلیغ میکردیم. وقتی هم به محل برگشتیم، با اینکه ساعت تبلیغات تمام شده بود، سید دست بر نداشت و با رنگ و قلممو روی یکی از دیوارهای محل نوشت:
◀️ ما به یک رئیسجمهور انقلابی در خط اسلام رأی میدهیم!
شعاری که تا سالها روی همان دیوار به یادگار از سید رسول باقیمانده بود.
#سردارشهید سید عبدالرسول سجادیان
#شهدای_فارس
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💢یک مینی بوس آماده کرد و همه خانواده را برد مشهد، در بین راه همه کارها را هم خودش می کرد، می گفت می خواهم به زائران امام رضا خدمت کنم!
در مشهد هم بیشتر وقتش را در حرم می گذراند. یک شب با چشمان سرخ از اشک برگشت. مادرم برایش چایی آورد و گفت: حاج موسی چی از امام رضا می خواهی که از حرم دل نمی کنی؟
حاج موسی گفت: نمی دانی؟
مادر گفت: می دانم، اما چرا فقط شهادت می خواهی، بمان و به اسلام خدمت کن، ثواب خدمت هم کم از شهادت نیست.
حاج موسی آهی کشید و گفت: یک آتش سوزنده ای توی دل من هست که فقط با شهید شدنم خاموش میشه! همیشه بزرگترین آرزوی من این بوده که با شهادت از این دنیا برم!
#سردارشهید حاج موسی رضا زاده
#شهدای_فارس
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حاج موسی رضا زاده 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃