#فرنگیس(خاطرات فرنگیس حیدرپور)
✍به قلم: مهناز فتاحی
🔸قسمت: 37
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پر دل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان، همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم.
یکدفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانههاتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر ازکشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همانطور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازهها را دیدم، تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانۀ کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم
به خانه اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود.
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرامآرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم
به دویدن من جلو افتادم. یکدفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف و آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناسها، شما که گفتید کاری ندارید.»
یکدفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت میکنند، لذت میبرند.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#فرنگیس(خاطرات فرنگیس حیدرپور)
✍به قلم: مهناز فتاحی
🔸قسمت: 38
دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹🍃
#فرنگیس(خاطرات فرنگیس حیدرپور)
✍به قلم: مهناز فتاحی
🔸قسمت: 39
بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا
نگاه کردم میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم
زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#فرنگیس(خاطرات فرنگیس حیدرپور)
✍به قلم: مهناز فتاحی
🔸قسمت: 40
رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد
که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم
انجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود.
دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم
هم بمب های ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگربدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.»
بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.»
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچهها تلف میشوند اینجا. باید برویم کمی عقبتر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمیرویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.»
نمیشد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشینهای نظامی، مردم را عقب میبردند. ما و بچهها را که دیدند، جلوی یکی از ماشینها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند . راننده پرسید: «میخواهید کدام سمت بروید؟»
با عجله گفتم: «به کفراور میرویم.»
کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیلهامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانهاش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر میشدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم.
صاحبخانه بسیار میهماننواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال امدند
صورتمان را میبوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند.
کمی که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.»
بچهها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
نوخاص بعد از سر بریدن گوسفند با مهارت شروع به پوست کندن آن کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچهها میزد. بچهها میخندیدند و میگفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شدهاید!»
جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون میزند؟»
لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.»
زنهای خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم
روز بعد پدرم وشوهرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهماننوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانهات هستیم و نمیخواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.»
نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفرهتان را جدا کنم. لقمهای نان هست و با هم میخوریم. اگر هم نبود، شکر خدا میکنیم.»
پدرم خندید و گفت: «میدانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمیشود.
نوخاص قبول نمیکرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت میخواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت میخواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.»
نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند.
مردم روستا یکییکی آمدند و دورمان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقیها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف میکردند که میهمانشان باشیم،
اما من وپدرم و نوخاص از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که میکنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند.
اول قبول نمیکردند و به حرفمان میخندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.»
پس از صحبتهای نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبهچینی. این بود که من و شوهر و پدرم صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبهچینی بود و خدا را شکر، میشد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.»
پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، فرنگیس!»
شروع کردیم به پنبهچینی. از صبح توی مزرعهها پنبه میچیدیم تا غروب. غروب، خسته و کوفته، با بچهها دور هم جمع میشدیم. لقمهای نان میخوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم میرفت کجا هستم. فکرم میرفت به روستای گورسفید و مزرعههای آنجا. وقتی به خودم میآمدم، میفهمیدم ساعتهاست کار میکنم، اما فکرم جای دیگری بوده.
یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله میکردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه میکنید؟ چی شده؟»
پیرزن دائم میگفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.
با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟»
پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمیخواستیم بیاییم. کاش همانجا توی خانۀ خودم مرده بودم.»
اشکهای پیرمرد، اشک تمام مردم را درآورد.
رانندهای که آنها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور میگذاشتم زیر بمباران بمیرید؟»
توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشهای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبهها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرفهای پیرمرد را میفهمیدم.
کمی که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه میکرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقبنشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمیگردیم و نابودشان میکنیم.»
وقتی این حرفها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت.
مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحتتر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی میشد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانوادهاش خداحافظی کردیم، بار و بنهمان را کول گرفتیم و راه افتادیم.
دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درختهای بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه میشدیم، از نانها میخوردیم. از نصفههای راه، ماشینی ایستاد
و ما را سوار کرد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمیبارید، به ده میرفتیم. آذوقه برمیداشتیم و دوباره به کوه برمیگشتیم
همانجا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفتهاند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان میآورند؟!»
گلولهباران هر لحظه شدیدتر میشد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب میبارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوههای باندروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند!
کوههای باندروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امنتر است. نزدیک هم هست.
نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت میرفت. ایستاد و رانندهاش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه میکنید؟ از جانتان سیر شدهاید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.»
با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم.
گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم
. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلانغرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمیآورد. بیا به دولابی برویم. زنها میگویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفتهاند. آنجا نزدیک گیلانغرب است. به خدا اینجا از ناراحتی میمیرم.»
علیمردان وقتی ناراحتیام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچهها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امنتر.
همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آنها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلانغرب برویم. این بار هم ماشینهای نظامی ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب میگفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار میکنند، شما میخواهید بروید توی دل آتش؟!»
یکی از ارتشیها گفت: «چرا این کار را می کنید؟
به جای اینکه به جای امنتر بروید، به قلب دشمن میروید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمیکنید؟»
با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمیدانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیدهایم. وجب به وجب خاکش را میشناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانهمان، توی کوهها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زدهاند. با دیدن آن منظره ومردمی که آنجا بودند، دلم شاد شد. دولابی نزدیک گیلانغرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادیها و طایفههای مختلف آنجا جمع شده بودند.
با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفههای مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود
از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود.
به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراکپزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانهام نزدیکتر بودم. شاید روزی هم میتوانستم توی دل تاریکی تا خانهام بروم و برگردم.
آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشینهایی که میآمدند و می رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص میخورد. میگفت کاش میشد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجیمان را دربیاوریم. چارهای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار میگذراندیم. هوا کمکم سرد شده بود.
در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام میدادیم. کمکم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را میآوردند. گاهی نفت را مجانی میدادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان
بخریم. آنهایی که توان داشتند، تانکرهای کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری میکردند. بعضیها بشکه داشتند و عدهای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبهها را پر کردیم. سعی میکردم قناعت و صرفهجویی کنم.
یک روز نگاه کردم و دیدم قطرهای نفت نداریم . سوز سردی میآمد. توی کوه، سرما تن را میسوزاند. با خودم فکر کردم چه کار کنم. نمیخواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچهای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلیها را دسته کردم. چوبها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد.
کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گازِ زغال، ما را میگیرد.»
خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!»
کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش میداد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس، ببخش!»
بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که میزنی؟ اینجا که خانۀ خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوارهایم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
🍃🌹🍃
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
وقتی خانهها را تحویل خانوادهای میدادند، ما شیون میکردیم. وقتی برای کسی خانه میسازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانههامان دور باشیم.دیگر فهمیدیم جنگ طول میکشد و باید سختیهای زیادی را تحمل کنیم. زنها که با هم حرف میزدیم، میگفتیم حتماً دولت میداند جنگ خیلی طول میکشد، وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه میداد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم.
روزها مینشستم و گریه میکردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بودهام و سقط کردم. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمیدانستم.
این هم ضربۀ بدتری شد. زانوی غم بغل میکردم و توی خانهام تک و تنها مینشستم و ناله میکردم. آنقدر کنارم بمب ترکیده بود که بچهام را از دست
دادم
. در آن روزها، علیمردان سعی میکرد دلداریام بدهد. میگفت: «خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند میدهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.»
نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدتها بود از آنها بیخبر بودم. نگران خانوادهام بودم که در روستای دیگر چه میکنند. به فکر خانهام بودم که در دست عراقیها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شبها به این چیزها فکر میکردم.
یک روز جلوی خانهام نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم که دیدم کلاغهای دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای آژیر قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز آژیر تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر میکردیم مثل همیشه میخواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما.
از دیدن چیزی که میدیدم، داشتم دیوانه میشدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضدهواییها تیراندازی میکردند و صدایشان بیشتر دل هامان را میلرزاند.
اردوگاه را که بمباران کردند، رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت. به طرف زخمیها دویدیم. چند نفر روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان ناله میکردند و بعضی دیگر صدایی نداشتند. چند نفر کشته شده بودند. زنها بالاسر مجروحین و کشته شدهها، صورتهاشان را میخراشیدند و بچهها گریه میکردند.
ماشینها که رسیدند، کمک کردم و زنهای زخمی را توی ماشینها گذاشتیم. دست و لباسهایم همه خونی شده بودند
بچهای که مادرش را از دست داده بود، دستش در دست زنی دیگر بود و گریه میکرد. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمیبرم.
دیگر آنجا هم امن نبود. نیروهای صدام، هر وقت میتوانستند، اردوگاه را بمباران میکردند. تا آژیر میزدند، میدیدیم هواپیماها بالای سرمان هستند.
در شهرک، امکانات کم بود. بچهها که مریض میشدند، آبنمک درست میکردیم و آنها را پاشویه میدادیم. وسیلهای نداشتیم بچهها را برسانیم دکتر
بزرگترین مشکلمان، ماشین و وسیله برای نقل و انتقال بود. بعد برایمان دکتر آوردند. دکتر پاکستانی بود. چهرهای سیاه داشت و فارسی سخت حرف میزد. اما به کارش وارد بود. یک شب که بچهای را عقرب زد، دکتر پاکستانی سریع به او آمپول زد. بچه آرامآرام حالش خوب شد و ما خیالمان راحت شد که با وجود دکتر، مشکلاتمان کمتر شده است. کمکم دکترهای پاکستانی زیاد شدند و مرتب به ما رسیدگی میکردند.
زمستان در دولابی بودیم و تابستان مم گواوردر هر دو جا شهرک درست کرده بودند. از مردم قصرشیرین و روستاهای مختلف در این اردوگاهها بودند. وقتی بمبارانهای گواور هم شدت گرفت، بعضیها به دالاهو و کرمانشاه رفتند؛ یا شهرهای دور و پیش اقوامشان. گواور هم داشت خالی میشد.
آنجا مرتب بمباران میشد. از بس در چادرها زندگی کرده بودم، خسته شده بودم
توی گواور، گاهی به ما ارزاق میدادند؛ نخود و لوبیا و عدس و برنج و چیزهای دیگر. اما شوهرم بیکار بود و وسایلی که میدادند، کفاف گذران زندگیمان را نمیداد. برای پول نفت و چیزهای دیگر مشکل داشتیم. زندگی سخت میگذشت. کارگری هم نبود که شوهرم یا خودم انجام دهیم. خسته شده بودم. دلم میخواست توی خانۀ خودم باشم.
علیمردان که ناراحتیام را میدید، گفت: «فرنگیس، میخواهی برویم اسلامآباد؟ دو
تا از برادرهایم آنجا هستند. توی خانۀ یکی از برادرهایم میمانیم تا اوضاع کمی بهتر شود.»
نمیدانستم چه بگویم. اگر به اسلامآباد میرفتم، از خانهام دورتر میشدم. با ناراحتی جواب دادم: «که چه بشود؟ آنجا سربار دیگران هستیم. از گورسفید هم دورتر میشویم.
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
علیمردان با التماس گفت: «فقط این یک بار برویم. قول میدهم از اسلامآباد قدمی آن طرفتر نگذاریم.
توی اسلامآباد میتوانم کارگری کنم، اما اینجا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و به تو سخت میگذرد.»
کمی که فکر کردم، دیدم حق دارد. تصمیم گرفتیم به اسلامآباد برویم.
یک روز صبح زود، خانه و وسایلمان را جا گذاشتیم و راه افتادیم. به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی در اسلامآباد رفتیم. خانهاش کنار کوه بود. خانهای متوسط و راحت داشت. شوهرم از صبح زود به کارگری میرفت و با خوشحالی میگفت از این به بعد دستش توی جیب خودش است و نباید نگران باشم.
اما همین که شوهرم از خانه میرفت بیرون، من هم میرفتم بالای کوه نزدیکِ خانهشان و تا شب همانجا میماندم. دلم نمیخواست سربار کسی باشم. همعروسم کشور منصوری مرتب میآمد و میگفت: «فرنگیس، نکند فکر میکنی من ناراحت هستم؟ به خدا از اینکه تو توی خانۀ من باشی، خیلی خوشحالم. بیا برویم.»
قبول نمیکردم و میگفتم: «تو نمیدانی در دل من چه خبر است که.»
دلم میخواست میتوانستم زندگی کنم، کار کنم، توی مزرعه بروم، به کارهای خانه خودم برسم، غذای گرمی بار بگذارم، پنبه بچینم و مزد بگیرم... اما آنجا هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم.
یک روز که از بالای کوه به خانهها نگاه میکردم، نقشهای به نظرم رسید. با دقت به اطراف نگاه انداختم. جایی که نشسته بودم، میتوانست خانۀ من باشد! با خودم گفتم: «خانه، خانه است؛ حالا میخواهد روی صخرههای کوه باشد، یا کنار کوه و روی زمین صاف.»
من زمینی نداشتم بخواهم روی آن خانه بسازم، اما میتوانستم روی کوه برای خودم اتاقی بسازم.
با خوشحالی از کوه پایین آمدم و فکرم را برای خانوادۀ برادرشوهرهایم گفتم. هر دو برادرشوهرم رضا و نعمت و زنهایشان کشور و غزال نشسته بودند. برادرشوهرم گفت: «مگر از خانه بیرونت کردهایم که میخواهی این کار را بکنی؟»
گفتم: «نه، کسی مرا از خانه بیرون نکرده، اما دلم میخواهد توی خانۀ خودم باشم.»
علیمردان چیزی نگفت. میدانست اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام میدهم. با خوشحالی گفتم: «به خدا می سازم . خدا کمک میکند. باور کنید میتوانم.»
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم: «میدانم سخت است، اما کمکم کن روی زمین تو برای خودم خانهای بسازم. خسته شدهام از آوارگی.»
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچکس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم.
بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
من از بچگی، بچۀ یکدندهای بودم و میتوانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست میکردم و به بچه ها می گفتم این مال من است. دور خانهام را سنگ میگذاشتم و هر کس میخواست به خانهام بیاید، باید در میزد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم میآمد. گاهی گریه میکردم و گاهی از فکرهایم خندهام میگرفت.
مردم از پایین کوه نگاه میکردند. زنها جلوی در خانههاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه میکنم. حتی دیدم بعضیهاشان لبخند میزنند، اما اهمیت نمیدادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته میشدم، کمی اب میخوردم و دوباره شروع میکردم.
از روی کوه فریاد میزدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.»
بعد سنگها را یکییکی قل میدادم پایین. گاهی وقتها حتی یادم میرفت بچهای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربهدری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود.
خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت میتوانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ اماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم.
ادامه دارد..
🌺🌺🌺
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک. و بچهام را سالم نگه داشتی.»
شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواشیواش دارند باور میکنند که میتوانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف میزنند. فکر میکنند تو را از خانه بیرون کردهایم. بیا و همینجا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.گفتم نه، مشکلی نیست، اما این خانه را میسازم. شاید به این زودیها نشد به خانهام در گورسفید برگردم. بگذار اقلکم اینجا توی خانۀ خودم باشم.»
برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانهات چطوری است؟ میخواهی بدهی کدام مهندس نقشهاش را بکشد!»
خندیدم و گفتم: «خودم نقشهاش را کشیدهام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.»
صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. میدانستم خانهام را چطوری
بسازم گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار میکردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمیرسیدند. تصمیم گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کمکم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگها را روی هم میچیدیم و بالا میبردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا میکردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کمکم شکل گرفت. یک اتاق که حالا میخواست خانهام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم میکردم.
برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آنها، چوبها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم میریخت. نایلونی را هم به در و پنجرهای که گذاشته بودم، زدم.
کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگیام در رفت. از پایین کوه، همعروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان میدادند.
به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانهام ساخته شد.»
برادرشوهرم و زنش، در حالی که میخندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب میکردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!»
همعروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!»وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند:
بایک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه می نشستیم
. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم.
ادامه دارد...
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت: «بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم
میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانۀ پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم
پرسیدم : «لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دستهایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند چه شده. هقهق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای لاستیکیاش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد.
تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آنها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند، رولهروله میگفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند.
به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم: «باوگه، چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم: «دلتان میخواهد پای بچههاتان اینطوری سیاه کبود شود؟ از چه میترسید؟»
یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آبرویمان میرود. او توی این روستا غریب است. از شهر میآید. برای ما زشت است.»
با ناراحتی فریاد زدم: «به خدا دفعۀ دیگر دست روی بچهای بلند کند، خودم ادبش میکنم.»
زنها سعی کردند آرامم کنند. یکیشان گفت: «ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمیکند دست روی کسی بلند کند.»
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده میدوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه میکرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههامان روی مین میرود و تکهتکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم.
هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است.
یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفهها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند.وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحبعزا رسیدم. دم در ایستادم. رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشینها به طرف خانه میآمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
#فرنگیس(خاطرات فرنگیس حیدرپور)
✍به قلم: مهناز فتاحی
🔸قسمت:67
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود
مردم همه دوستش داشتند.دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چقدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دلدرد امانم را بریده بود. نباتداغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیدهام
این طور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلامآباد آمدند دنبالمان. میگفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلامآباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلامآباد بردند
شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد به دنیا می اید
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند ومن از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرامآرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟
هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم
دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننهخاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچهات که خدا را
شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است.
وقتی دیدم همعروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست .دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود با این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمردی.»
آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچهات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و همعروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچۀ کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم، ولی گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺