🦋#پروانهای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت52 🎬
ام فیصل ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم.
سوارشدم وحرکت کردیم.
ام فیصل:اسم من ناریه است ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد,خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم,راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟
من:سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید.
ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت:نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده وشاید ...نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم ولبخندی زد وگفت:به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم.....
باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم درجنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟
که با حرف ناریه به خودامدم:ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است ودیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم..
از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم....قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم.
بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم:اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم.
ناریه لبخندی زد وگفت:چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم.....
همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود....
یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟....
خدایا توکل کردم به تو...
#ادامه دارد....
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت52
در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست و آن دست کردم که برسی . ساعت دو شد نانها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم :"کجایی
آقا مصطفی ؟مهمان هم رسید،ولی هنوز ناهار نخوردیم!"
-شمابخورین من میام!
-تا تو نیای من لب نمیزنم!
-لج نکن خانم! بخور.
غذای خاله وبرادران را دادم. اما خودم لب نزدم.عصر شد و نیامدی. زنگ زدی.
-کجایی تو اصلا؟
-کارم طول کشید.شاید کمی دیرتر بیام.
ساعت پنچ وبیست دقیقه باگوشی دوستت پیام دادی:"مراببخش عزیزم ،توی پروازم وتا چند روز آینده هم نمی تونم باهات تماس داشته باشم."
از جایی که نشسته بودم بلند شدم مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم:
"وای حالا چی کار کنم؟ اگه دردم بگیره؟ اگه بچه بدنیا بیاد؟ پس حاج حسین چی
میگفت؟ مگه نگفت مصطفی می مونه تابچه تون بدنیا بیاد؟ اگه تو بیمارستان نباشی من دیونه میشم به خدا آقامصطفی!"
چهار طرف سفره را گرفتم انداختم داخل ظرف شویی،ظرف های غذارا هم روی آن. نشستم روی مبل یک دل سیر گریه کردم. خاله وبرادرم مانده بودندچه کنند،اما آنها هیچ کاری نمی توانستند بکنند. درست مثل تو که نبودی!از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو:"اقامصطفی تورو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!"
-به فرمانده م گفتم ،بر میگردم سمیه.
برمی گردم!
-نیست که برای غربالگریا و دکتر رفتنام بودی؟
-نگو سمیه. ناراحت می شم!
-دل منو شکستی آقامصطفی!
-ببخش سمیه ،اما لازمه که اینجا باشم!
-اره دیگه من ته خطم!
-تلخی نکن خانمم!
روزها از پی هم می گذشتند، و از توخبری نبود. یک روز که زنگ زدی، دوتن از دوستانم خانه مان بودند. صدای خنده شان را که شنیدی،گفتی:"به توحسودیم میشه سمیه. به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!"
-تو هم که دوستای خیلی خوبی داری!
-خداروشکر . من خوش حالم که دوستانت در کنارت هستند!
-ولی من دوست داشتم الان کنارتو بودم!
-بابا تو از صدای رعد وبرق می ترسی،چطور می خواستی اینجا باشی صدای انفجارارو تاب بیاری؟
-وقتی تو باشی ترس معنا نداره!
خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه:"جدا!حسابی خوشم اومد،اما گوش کن، ممکنه دو سه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی که هستم نمی تونم صحبت کنم . نگران نشی!"
-باشه!
گفتم باشه،ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد. نکنه عملیات باشه!
فردای آنروز رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه می بردم. ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد:"از آقا مصطفی خبر دارید؟"
- چند روزی که رفته. دیروز گفت چند روز آینده نمی تونه تماس داشته باشه.
-با حاج حسین که صحبت کردم اوهم همین رو گفت،ولی دل من بد جوری شور میزنه!
کلام خانم بادپا مثل نفت که بهروی آتش باعث شد شعله بکشم. بعداز خدا حافظی او در تلگرام برای چند نفر پیغام گذاشتم:"از سید ابراهیم خبر دارین؟"متن نوشته هایی که آمد. خواندم:
-خوبه.
-بی خبر نیستیم.
-متاسفانه خبر ندارم.!
فقط یک نفر نوشته بود"الآن بهتره"
الآن ؟لابد اتفاقی افتاده بود.ساعت ها طول کشید تا صدایت رابشنوم.
-کجایی آقا مصطفی؟من که نصفه عمر شدم
-خوبم فقط کمی.....!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد....
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷 #دختر_شینا
#قسمت52
✅ فصل چهاردهم
💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلهی بچهها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا میآمد و نه پایین میرفت.
💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. میترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. »
💥 توی دلم غوغایی بود. یکدفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچهها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم میزد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! »
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچهها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! »
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب میشد. گفت: « ببین چی برایتان خریدهام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچهها لباس خریده بود و داشت تنشان میکرد. یکدفعه دیدم بچهها با لباسهای نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباسها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمیدهی، اقلاً بیا ببین از لباسهایی که برایت خریدهام خوشت میآید؟! »
💥 دید به این راحتی به حرف نمیآیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خندهام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند میشوم و میروم. چند نفری از بچهها دارند امشب می روند منطقه. »
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباسها را پوشید
💥 سلیقهاش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولکدوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه میکردم که یکدفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شدهای. چقدر به تو میآید. »
خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. میروی بیرون. میخواهم لباسم را عوض کنم. »
دستم را گرفت و گفت: « چی! میخواهم لباسم را عوض کنم! نمیشود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو میخندی، عید است. »
گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. »
خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمیشود برای من این لباس را بپوشی؟! »
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. »
💥 بچهها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همانطور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت میخواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچکس را توی این دنیا اندازهی تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم.
💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زنها و کودکان ما میآورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را میدیدی، به من حق میدادی.
💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمانهایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمانها در اختیار مردم جنگزدهی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آنها در این آپارتمانها زندگی میکنند. ) ببین این مردم جنگزده با چه سختی زندگی میکنند. مگر آنها خانه و زندگی نداشتهاند؟! آنها هم دلشان میخواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگیشان و درست و حسابی زندگی کنند. »
💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست میگویی. حق با توست. معذرت میخواهم. »
نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. »
🔰ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃