🦋#پروانه ای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت8 🎬
از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️
محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش.....
چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش....
درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند.
مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد....
خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟
پدر:طارق,طارق نیامده؟؟
مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته...
پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود...
ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده....
سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم...
#ادامه_دارد ..
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت8
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دعوت کردیم که مُبلغ خارج از کشور بود. در این ایام گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رییس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود. اما چون عاشق کارم بودم،هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه.
روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:((خبر داری چیشده؟؟))
_نه چیشده؟
یه نفر از پایگاه برادران نیمه شب جمعی از پسرارو میبره توی یکی از کوچه های حاشیه منطقه تیر اندازی میکنن،بعدم میبردشون غسالخونه!
خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات.چه کسی، کجا و چرا؟
همه را روی کاغذ اوردن.وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود.
گزارش را که،رد کردم شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.
آن روز ها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود.
چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده.چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده .اما ما هم راهش را بلد بودیم! راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را !
بعد ها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:((تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟))
نگاهت کردم و گفتم:((ناراحت نمیشی بگم؟))
_نه به جان تو!
_من بودم!
دهانت از تعجب باز ماند :((نه!))
_بله!
به سرفه افتادی:((ببخش من رو،اون روزا کلی به کسی که مارو لو داده بود،فحش دادم!))
_یادت رفته چی کار کرده بودین؟سه شب پشت سر هم سروصدا راه انداخته بودین،اونم چه جور ! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه هارو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.
خندیدی،از همان خنده های نمکین معصومانه:((چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز،بی اونکه بدونم کی هستی! یقه مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر ،تعجب کردم!))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷#دختر_شینا
#قسمت8
✅ فصل سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃