🟣خاک های نرم کوشک🟣
بعد از عملیات
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
اولش اعتراض کرد که:« مگه مال خودم نیست؟»
گفتم :«اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین»
بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت:
«خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.»
همسر شهید
پدرش سکته کرده بود رفتیم روستا و آوردیمش مشهد، پیش چند تا دکتر بردیم حرف همه شان یکی بود،بعد از
معاینه
می
گفتند:«این دیگه خوب شدنی نیست.
غیر مستقیم هم اشاره می کردند که روزهای آخر زندگی اش است.»
همان وقت ها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد جریان مریضی پدرش را به اش گفتم گفت: «براش دعا می
کنم.»
به اعتراض گفتم:«یعنی چی؟ شما باید بیاین مشهد.»
گفت: «من برای چی بیام؟ شماها خودتون ببریدش دکتر»
«یعنی می
شه که ما تا حالا دکتر نبرده باشیمش؟!»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃