🟣خاک های نرم کوشک🟣
اتاق خصوصی
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
«دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.»
آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی باور هم می کردی زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند!
روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که رفتم ،ملاقات، آن جا نبود دلم شور افتاد
فکرم به هزار راه رفت سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ی اتاقی
را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا»،
تو اتاقش فقط یک تخت بود همان دو نفر هم پهلوش بودند تا مرا دیدندآمدندبیرون، کنار تختش ایستادم سلام کردم و احوالش را پرسیدم گفتم:«برای چی آوردنتون اتاق خصوصی؟»
با لحن بی تفاوتی جواب داد:«دکتر گفته سر و صدا برام خوب نیست، برای همین آوردنم این جا.»...
یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند مرخص هم که شد و آمد خانه همراش آمدند.
هنوز زخمش خوب نشده بودکه آمدند دنبالش،گفتند:« ازمنطقه شما رو خواستن.
با همان معلولیتش راهی شد.»
بعد از شهادتش آن دو نفر را دیدم خیلی بی تابی می کردند خودشان آمدند پیش من گفتند:«ما محافظ آقای
برونسی بودیم!»
پاورقی
۱ یکی از بیمارستانهای واقع در مشهد مقدس
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃