🟣خاک های نرم کوشک🟣
آخرین نفر
#قسمت_صد_و_شصت_نه
۲- این کلت تا زمان شهادت آن شهید بزرگوار دست او بود گاهی به شوخی نشان بقیه می داد و می گفت: «این یادگاری داماد صدامه»
محمد حسن شعبانی
قبل از عملیات ،خیبر جلسه ی مهمی گذاشتند. تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند. یادم هست یکی شان رو نقشه داشت از محورهای مهم عملیات می گفت در ضمن کار یک یک فرماندهان عملیات را هم براشان توضیح می
داد.
در این مابین نوبت رسید به عبدالحسین خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش می داد. چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود حرف های آن فرمانده هم به درازا کشید یکدفعه عبدالحسین بلند شد و حرف او را قطع کرد گفت اخوی این حرف ها به درد ما نمی خوره چشم هام گرد شد. همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند. تو جلسه ی به آن مهمی، انتظار هر حرفی داشتیم غیر از این یکی، عبدالحسین به نقشه ها اشاره کرد و ادامه داد: «اینها دردی رو از برونسی دوا نمی کن»ه
فرمانده با حالت جدی گفت: یعنی چی حاج آقا؟! منظور شما رو نمی فهمم.»
عبد الحسين لبخندی زد و :گفت:« ببخشین اگر جسارت نشه می خوام بگم که شما برای کار من فقط بگو کجا رو باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده با ،قایق با هرچی که هست منو بیر اون جا و بگو منطقه اینه باید این جا رو
بگیری»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
آخرین نفر
#قسمت_صد_و_هفتاد
سکوت، فضای جلسه را گرفته بود حتی آن فرمانده هم چیزی نمی گفت ولی معلوم بود ناراحت شده.، عبدالحسین باز خودش رشته کلام را بدست گرفت و گفت:« ما باید روی زمین کار کنیم، باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون لمس کنیم؛ این طوری که شما از روی نقشه میگی برو پشت اتوبان بصره و اون جا چکار کن و بعد هم از اون جا برو فلان منطقه؛ اینها به درد نمی خوره باید محل رو مستقیم نشون بدی»....
آن روز کمی ناراحتی هم درست شد ولی آخر عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند هم قرار شد منطقه را از نزدیک ببینند هم سه تا گردان در اختیارش گذاشتند.
تو آن عملیات به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفقتر بود رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد پا به پای بچه ها می آمد. گاهی کلاش دستش بود گاهی تیربار، گاهی هم آرپی چی می زد.
تکاورهای غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود؛ آخرین حربه ی دشمن بود و آخرین سدش جلوی سیل نیروهای ما،
یکهو مثل مور و ملخ ریختند تو منطقه اسلحه کوچکشان تیربار بود!
بعضی هاشان خمپاره ی شصت را مثل یک بچه دو سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان یکی خمپاره را می گرفت
و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می.کرد یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند!
با دیدن آنها ،قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش، بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم؛ یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
تو آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود پیشروی کردیم برای همین از جناحین چپ و راستمان،جلوتر افتادیم. تازه تو فکر استقرار و تثبیت منطقه بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد، از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان بود.
عبدالحسین زود دست به کار شد. عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود تو آن شرایط ،تمام زحمتش رو دوش او سنگینی می کرد با هر زحمتی که ،بود نیروها را فرستاد عقب،
خوب یادم هست؛ آخرین نفری که آمدعقب، خودعبدالحسین بود.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃