🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک توسل
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد، از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است، جای نگرانی
داشت.
زمین عملیات پیچیدگی های خاص خودش را داشت.رو همین هم حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر بیایند.
وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند،نگرانی فرمانده لشکرو بچه های دیگر بیشترشد فرماندهی لشکر داشت از قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد ما فقط یک شب فرصت داشتیم،تصمیم گیری تو آن زمان کم با آن شرایط حساس واقعاً کار شاقی بود برای فرماندهی لشکر.
تو این مابین،عبدالحسین چهره اش آرامتر ازبقیه نشان می داد حرف های فرماندهی که تمام شد معلوم بود هنوز نگران است. عبدالحسین رو کردبه اش و لبخندی زد آرام و با حوصله گفت:«آقا مرتضی!»
«جانم.»
«اجازه می دی یک موضوعی رو خدمتت بگم.»
«خواهش می کنم حاج آقا بفرمایید.»
عبدالحسین کمی آمدجلوتر،خیلی خونسرد گفت:«برای فرداشب، احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم.» همه براشان سؤال شد که او چه می خواهد بگوید به آسمان و به شب اشاره کرد و گفت:«فقط یک باریا زهرا(س) و یک بار یا "الله" کار داره که ان شاء الله منطقه رو از دشمن بگیریم.»
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
عينيتش را ولی آن جا دیدم،عبدالحسین
حرفش را طوری با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد.یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد. از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف می زدند.
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
شاخکهای کج شده
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
شب عملیات، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد با وجود این که منطقه ی
عملیاتی او زمین پیچیده تری هم داشت.همان طور که گفته بود یک توسل لازم داشت.
علی اکبر محمدی پویا
اواخر سال شصت و دو بود دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه های گردان را جمع
کردکه براشان حرف بزند
تو مقدمات صحبتش،مثل همیشه گفت «السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله عليها.»
بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد همیشه همین طوربود.اسم حضرت را که می برد بی اختیار اشکش جاری می شد.گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت و حضرات مقدسه ی دیگر (علیهم
السلام)
موضوع صحبتش حول و حوش امدادهای غیبی می گشت، لابلای حرفهاش خاطره ی قشنگی تعریف کرد؛ خاطره ای از یکی از عملیات ها گفت:
شب عملیات آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن، سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین،خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است و گرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃