🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_سه
این طور وقت ها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد،بی تاب می شد،مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ی دوستی هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی منفجر میشه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت ادامه دادم «قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها، تله کردنش، کافیه به اش دست بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد گفت:« بچه ها درست می گفتن کاری نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدی موج می زد. آهی کشید و سرش را گذاشت روی زمین به زمزمه گفت: «این رسمش نشد که خودت تنها بری ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوی کردن با شهیدآهنی، از سوز درونش خبر داشتم و از این که تا چه حد دلتنگ شهادت است. برای همین زیاد تو پرش نزدم شش دنگ حواسم را دادم به اطراف، کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو گوشی آب بدهم. موقعیت خطرناکی داشتیم ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت برای جان او خیلی جوش می زدم بیشتر از این نمی شد معطل کرد. رفتم کنارش و همین را به اش گفتم مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه ساکت بود و بی حرف نگاه، صورت و همه وجودش را گویی غم گرفته بود می دانستم رو حساب نیاوردن جنازه ی شهید آهنی است، گفتم:« چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده حالا شرایط جوری هست که دیگه نمیشه جنازه رو بیاریم با حرص و جوش خوردن که کاری درست نمیشه.»
حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد لبهاش را آهسته از هم برداشت سنگین و تودار گفت: «خانواده ی شهید اگر جنازه ی عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوری می آوردیمش.»
گفتم :«خودت اگر شهید شدی راضی هستی که برای آوردن جنازه ات، یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟»
صحبتش رفت تو یک فاز دیگر
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_چهار
عبدالحسین رو کرد به من،با لبخندی به لب گفت:«چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه فکر می کنن ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطری تهدیدمون نکنه.»
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد حرف ها همه از شهادت بود و از آخرت و وصیت های باقیمانده شورو شعفشان قابل وصف نبود بعضی ها حتی به گریه و زاری حرف
می زدند.
من و عبدالحسین هم، رفتیم گوشه ای، یادم هست والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود تو منطقه ی فکه، و از آن حساستر،مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ی عراق،همیشه تو این طور موارد،عبدالحسین بیشتر از هر چیزی سفارش خانواده اش را می کرد آن جا شروع کردیم به همین صحبت ها،گاهی حرف ها به شوخی کشیده شد و گاهی هم جدی می ش.د
چند دقیقه ای مشغول بودیم، یکهو صدای انفجار یک گلوله از جا پراندم، انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم طرف محل انفجار،سفیدی محاسن پیرمردی به خون آغشته شده بود ترکشها قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی پیش خودم گفتم:« معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!»
دو،سه تای دیگر از بچه ها مجروح شده بودند آنها را سریع فرستادیم عقب او ولی وضعیتش طوری بود که نمی شد حتی تکانش بدهی، لحظه های آخر عمرش را می گذراند. عبدالحسین کنارش نشست سرش را آهسته بلند کرد و گذاشت رو پاش،پیشانی اش را آرام بوسید، پیرمرد با صدای زیری گفت::«می خواستم تو عملیات باشم و اون جا شهید بشم، ولی...»
با آن حالش،اشک تو چشمهاش جمع شد. عبدالحسین دنبال جمله ی او را گفت:«ولی خداوند، قبل از عملیات تو رو طلبیده،داره می بره»
پیرمرد به سختی نفس می کشید باز لبها را از هم برداشت نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!» غم و اندوه چهره ی مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر جان! من همین الان حاضرم با تو یک
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃