عقــــ🧠ــــل و قــــ❤️ــلب
بین عقل و قلبم جنگ راه افتاده بود قلب می خواست عاشق شود و عقل مانعش می شد
یک بار قلب بمب می انداخت و بار دیگر عقل موشک می فرستاد
در نهایت بر اثر ضربه کاری عقل
قلبم شکست و شد هزاران تکه!
اگر می خواستم چسبش بزنم انقدر طول می کشید که عمرم به پایان می رسید و من دیگر به ان قلب نیاز پیدا نمی کردم...
قلبی از سنگ تراشیدم و درون سینه ام گذاشتم تا جای خالیش درون بدنم احساس نشود...
_با قلب سنگی هم می توان زنده بود اما هر روز سنگ تر خواهی شـــــد!_
بعد از مدتی دیگر با تخته سنگ های کنار رود تفاوتی نداشتم حتی عقلم هم کم کم داشت پاره سنگ بر میداشت...
تا اینکه عقل به فکر راه چاره افتاد تا از ان کالبد سنگی رهایم کند...
عقل عشق را به قلب هدیه داد!
عشق در عمق قلب سنگیم نفوذ کرد، قلبم داغ شد و ناگهان خون از ان فواره زد!
عشق سنگ را به تکاپو انداخته بود!
و اینگونه عشق به من زندگی بخشید.
#داستانک
#ادمین_نویس
#بانوی_ایهام
@T_ghalam❣
شب بود.سال ها بود که شب بود!
تا روزی که خورشیــ☀️ـــد برانگیخته شد و نــــ✨ــور تابید.
سپیده دمید و روز رسید.
محمد مبعوث شده بود...!
#داستانک
#محمدﷺ #مبعث
#ادمین_نویس #بانوی_ایهام
@T_ghalam✨
دخترڪ متولد شد.
چشم بر هم زد ،
مادࢪ شده بود و در بغل نوزادے داشت.
#داستانک
#ادمین_نویس
#بانوی_ایهام
@T_ghalam🦋✨
"🌸💚🌸"
دستش را بوسیدم خم شدم تا از بهشت زیر پایش به قدر یک بوسه بچینم
دستش مانعم شد...
☆☆☆
خواب بود خودم را به بهشت رساندم...
#داستانک
#بانوی_ایهام
@T_ghalam|🌸|
💌|•
"بنده خدا"
امیر از مسجد خارج شد. برادر بزرگترش، عبدالله، چند قدم جلوتر از او بود. در راه آمدن به هیئت با هم بحثشان شده بود و امیر مقصر بود.
از اول تا آخر نماز عذاب وجدان لحظهای رهایش نکرد. یا باید عذاب الهی را به جان میخرید یا روی غرورش پا میگذاشت و برای عذر خواهی جلو میرفت.
چارهای نداشت پا تند کرد و به برادرش رسید. گفت: داداش...
عبدالله ایستاد.
امیر دل را یک دله کرد و آرام گفت: ببخشید...
عبدالله گفت: چیو؟
با تعجب به چشمانش چشم دوخت.در دل از عذرخواهی کردن پشیمان شد. یعنی واقعا توقع داشت به تمام تقصیراتش اعتراف کند؟
عبدالله دست روی شانهی او گذاشت؛
لبخند مهربانی زد و گفت: من چیزی یادم نمیاد که بخوام ببخشم...
لبخند عمیقی روی لبهایش نشست
عبدالله رفت اما او همچنان مبهوت ایستاده بود. اگر بندهی خدا این است پس خود خدا چطور میتواند باشد؟
#داستانک
#بانوی_ایهام
T_GHALAM|•
•|📖
با سیطرهی اندوه شادی مرد
غم با مرگ او لبخند زد
شادی دوباره متولد شد
•|
#داستانک
#بانوی_ایهام
@ⓣ_ⓖⓗⓐⓛⓐⓜ