eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📝متن خاکریز خاطرات ۲۷ ✍️ راهکارِ جالبِ برای موفقیت در کارهای سخت و دشوار : برای یه کارِ بزرگ و سخت که توی فناوری‌اش مشکل داشتیم ، انتخاب شدم. حسن گفت: اگه می‌خوای در این‌کار موفق باشی ، بچه‌های گروه‌ات رو جمع‌کن، بعد دستاتون رو بهم بدید و هم‌قسم بشین و بگین: خدایا! ما برای رضای تو این‌کار رو می‌کنیم ، و همه‌ی ثوابش رو تقدیم می کنیم به حضرت زهرا(س)... بچه‌ها خالصانه به حرفِ حسن عمل کردند ، و اتفاقاً در کوتاه ترین زمانِ ممکن که کسی فکرش رو نمی کرد ، کار انجام شد... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم 📚منبع: پایگاه‌های اینترنتی تبیان و شهید آوینی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۲۹ ✍ اتفاقی جالب در لحظه‌ی شهادتِ شهید تورجی‌زاده از زبان خودش : شهیدتورجی‌زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل می‌کرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از حضرت زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی ‌زاده بلافاصله گفت: همین‌که در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «ع» جان دادم برام کافیه... 🌷 خاطره‌ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یا زهرا سلام الله علیها ، صفحه 188 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات 30 ✍ با تمامِ وجود از دولتمردان می خوایم که این ویژگیِ شهید صیاد شیرازی رو در خودشون ایجاد کنن : یکی از بستگانِ صیاد شیرازی از سربازی فرارکرده بود و پرونده‌اش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی، دادگاه هم به زندان محکومش کرد. مادرِ صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه ، این پسر جوونه ، گناه داره.... بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسرتون بگین بهتر نیست؟ مادر صیاد گفت: قبول نمی کنه! پرسیدم: چرا؟ مادر صیاد : علی خودش زنگ زد و گفت: عزیز جون! فامیل وقتی برام محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه و آبروی من رو نبره ... 🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی 📚منبع: یادگاران 11 « کتاب صیاد شیرازی ، صفحه 57 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📝 متن خاکریز خاطرات ۳۲ ✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات 33 ✍️ هر کس با اموالِ بیت المال سر و کار دارد ، حتماً این خاطره را بخواند : نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه. وقتی علت رو ازش پرسیدند ، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن ، آتش جهنم رو بخرم؟!!! 🌷خاطره ای از سردار شهید حسن غازی 📚 منبع: کتاب ستاره های آسمانی ، صفحه 37 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات 40 ✍️ راهکاری ساده از برای دستگیری از دیگران : آخرِ میوه‌فروش‌های بازار یه پیرمردِ نحیف میوه می‌فروخت. بساطِ کوچک و میوه‌های لک‌دارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ شهید رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم می‌گفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین... 🌷خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید دکتر محمدعلی رجائی 📚منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته ی مجید تولایی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۴ ✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه : یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند 🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۷ ✍️ روشِ جالبِ شهید صیادشیرازی برای تربیتِ فرزندش نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود.سعی می کرد به وسیلۀ مطالعه و مشورت با کارشناسان ، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه . یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش ، شروع کرد به واکس زدنِ کفش‌های پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم ، گفت: پسرمون جوونه ، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس می‌زنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم... 🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی 📚منبع: پایگاه اینترنتی مشرق‌نیوز ، به روایت همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۸ ✍️ عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) : چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ می‌تونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید: برای چی این سوال رو می‌‌پرسی پسر جون؟ محسن ‌گفت : چشمی‌که برای امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمی‌خوره ... 🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی 📚منبع: ماهنامه فکه ، شماره 126 ، صفحه 107 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین: « دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...» 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر 📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود.. 📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۹۵ ✍ رازِ دفترچه‌ای که همیشه با شهید بود : محمّد علی یه دفترچه کوچیک داشت که همیشه باهاش بود و به هیچکس هم نشونش نمی‌داد. یه بار دفترچه رو برداشتم ببینم چه چیزی داخلش می‌نویسه. فکرش رو می‌کردم. کارهای روزانه‌ی خودش رو نوشته بود. مثلاً نوشته بود: سرِ کی داد زده! چه کسی رو ناراحت کرده! به کی بدهکاره و... همه رو به صورت ریز و درشت نوشته بود تا یادش باشه و دراولین فرصت صافشون کنه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید دکتر محمدعلی رهنمون 📚منبع: یادگاران16 « کتاب شهید رهنمون » صفحه 4 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۹۶ ✍ ماجرای نامه‌ی امام حسین(ع) به شهید قبل از اذانِ صبح با حالتِ عجیبی از خواب پرید و گفت: حاجی! خواب دیدم قاصدِ امام حسین(ع) اومد و بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:به زودی به دیدارت خواهم آمد.یه نامه هم از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:چرا این روزها کمتر زیارتِ عاشورا می‌خوانی؟ همینجور که داشت حرف میزد، گریه می‌کرد وصورتش شده بود خیسِ اشک. دیگه توی حالِ خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. امام حسین(ع) به عهدِ خود وفا کرد... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید محمد باقر مؤمنی‌راد 📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب ، صفحه 44 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۹۷ ✍ ایده‌ی جالبِ شهیدباکری برای کمک به فقرا وقتی شهردارِ ارومیه بود ، 2800 تومان حقوق می‌گرفت . یک روز بهم گفت: بیا هر چی توی این ماه خرجی داریم رو بنویسیم ، تا اگه چیزی اضافه اومد بدیم به فقرا... همه چیز رو نوشتم. آقامهدی مبلغِ مورد نیازمون رو برداشت ، مابقیِ حقوقش رو هم لوازم‌التحریر خرید و داد به یکی از کسانی‌که از قبل شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. بعد هم گفت: این هم کفاره ی گناهانِ این ماه‌مون.... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهندس مهدی باکری 📚منبع: یاگادران3 « کتاب مهدی باکری » صفحه 14 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۹۸ ✍ یک عملِ مستحبِ ساده با ثوابی عظیم محمد رضا آخرِ شب نشسته بود لبِ حوض و داشت وضو می‌گرفت. مادر بهش گفت: پسرم! تو که همیشه نمازت رو اولِ وقت می‌خوانی، چی شده که...؟!!! محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسحِ پاش رو کشید، گفت: الهی قربونت برم مادر! نمازم رو که اولِ وقت توی مسجد خواندم. دارم تجدیدِ وضو می‌کنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم که پیامبر (ص) فرمودند هرکس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسن... 📌خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید محمد رضا میدان‌دار 📚منبع: کتاب همکلاسی آسمانی ، صفحه 47 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۳ ✍ فرمانده‌ی خاکی یعنی این ... : رفتم دستشویی و دیدم آفتابه‌ها خالیه. تا رودخانه‌ی هور فاصله‌ی زیادی بود و نزدیکتر هم آب پیدا نمی‌شد. زورم می آمد این همه راه رو برم برای پُر کردنِ آفتابه. به اطرافم نگاه کردم و یک بسیجی دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه! میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت تا آب بیاره. وقتی برگشت ، دیدم آبی که آورده کثیفه. بهش گفتم: برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب برمی‌داشتی، تمیزتر بودا... دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آبِ تمیز آورد. بعداً که اون بسیجی رو شناختم، شرمنده شدم. آخه ایشون آقا مهدی زین الدین بود؛ فرمانده‌ی لشکرمون.... ✍خاطره از زندگی سردار شهید مهدی زین‌الدین 📚منبع: کتاب آقا مهدی، صفحه ۹۹ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۴ ✍ ایده‌ی جالبِ شهید تهرانی‌مقدم برایِ موفقیت در کارهای بزرگ و مشکل برای انجام یک کار بزرگ انتخاب شدم که توی فناوری‌اش مشکل داشتیم. حسن آقا من را دید و گفت: اگه می‌خواهی توی این‌کار موفق باشی، بچه‌های گروه‌تون رو جمع کن. دست به هم بدین. هم‌قسم بشین و بگین: خدایا! ما برای رضای تو این‌کار رو می‌کنیم. هر چه هم ثواب داره، خودمون نمی‌خواهیم، تمام ثوابش برسه به حضرت زهرا سلام الله علیها... همینطور هم شد. البته بچه‌ها خالصانه به حرفِ حسن آقا عمل کردند و اون‌کار در کوتاه‌ترین زمان (که کسی فکرش را نمی‌کرد) انجام شد... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم 📚منبع: پایگاههای اینترنتی شهید آوینی و تبیان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۵ ✍ توصیه‌ی شهید همت به همسرش برای موفقیت در خانه‌داری از وقتی که ظرف تفلون خریده بودیم، محمد ابراهیم چند بار بهم گفته بود: یادت نره! فقط قاشقِ چوبی بهش بزنیا! لایه‌ی تفلونش خراب نشه ها!!! دیگه داشت بهم بر می‌خورد‌. با دلخوری گفتم: ابراهیم! تو که اینقدر خسیس نبودی... برای این که سوء تفاهم نشه، سریع گفت: نه! خسیس نیستم؛ اما آدم تا جایی که می‌تونه باید همه چیز رو حفظ کنه؛ باید از اسراف جلوگیری کرد؛ باید طوری زندگی کنیم که کوچکترین گناه هم نکنیم... 📌 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمّد ابراهیم همّت 📚منبع: یادگاران۲ « کتاب شهید همت» صفحه ۳۵ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۶ ✍ شهردارِ شهیدی که از دستفروش‌ها به شکل عجیب و جالبی حمایت کرد خیابون پُر شده بود از دستفروش. تصمیم گرفتیم بساطشون رو جمع کنیم؛چرخ و گاری‌شون رو هم توقیف کنیم تا دست از این کارها بردارند. اما محمّد ابراهیم مخالفت کرد و گفت: این‌که نمیشه راه حل... این دستفروش‌ها همگی فقیر و زحمتکش هستند؛ راه‌ دیگه‌ای برای کاسبی ندارند ... محمّد ابراهیم یک راه‌حل داد و خودش هم عملی‌اش کرد . رفت و گوشه ای از شهر، یک بازارچه برایشان ساخت و به هر کدامشون یک غرفه دارد ... اینجوری هم دستفروش‌ها به کاسبی شان می‌رسیدند و هم خیابان‌ها شلوغ نمی شد... 📌خاطره از زندگی شهردار شهید محمد ابراهیم احمدپور 📚منبع: کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۴۶ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۷ ✍ علت شهادت: تشنگی ... این خاطره روضه است : تیر ماه بود که عملیات رمضان شروع شد. درست در ماه مبارک رمضان. گرمای بالای ۵۰ درجه آدم رو کلافه می کرد. آنقدر آفتاب داغ می‌شد که اسلحه‌ها دستانمون رو می‌سوزاند. عملیاتی که خیلی از رزمنده‌ها لب تشنه و مظلومانه به شهادت رسیدند. عده‌ای از بچه‌ها رفتند تا مجروح‌های شب قبل رو بیارن. وقتی برگشتند، با گریه گفتند: همه‌ی بچه‌ها شهید شدند گفتم: تیر خلاص زدند بهشون؟ گفتند: نه! از تشنگی شهید شدند... 📚منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور ، صفحه ۷۴ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۸ ✍ شهیدی که امام خمینی دلتنگش شده بود... عهد کرده بود تا وقتی که دشمن توی خاکِ ایران حضور داره، برنگرده تهران. نه مجلس می‌رفت، نه شورایِ عالیِ دفاع... یک روز آقا سید احمد خمینی تماس گرفتند و گفتند: به دکتر چمران بگین بیاد تهران... بهشون گفتم: دکتر عهد کرده تا دشمن توی ایران حضور داره، نیاد تهران... آقا سید احمد گفتند: به دکتر بگید امام دلتنگشون شدند و گفتند که آقا مصطفی بیاد می خواهم ایشان رو ببینم... وقتی به دکتر چمران گفتم امام خمینی می‌خواهد شما را ببیند، گفت: چشم! همین فردا می روم... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚منبع: یادگاران۱ «کتاب شهید چمران» صفحه ۹۲ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۹ ✍ برخورد عجیب سردار با مردم مظلوم روستای محروم... رفته بود کویر. می‌خواست راهِ رفت و آمدِ قاچاقچیان رو ببنده. همونجا با مشکلِ آبِ مردمِ روستا آشنا شد. قنات‌های روستا خشکیده بود و باید لایه‌روبی می‌شدند. علی‌آقا ماشینش رو فروخت. و رفت با پولش امکانات لازم رو خرید و قنات‌ها رو تعمیر کرد. مشکل حل شد و آب روستا راه افتاد 📌خاطره از زندگی سردار شهید علی معمار 📚منبع: کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۶۵ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۱۱ ✍ شهیدی که در عالم رویا امام‌زمان(عج) به او فرمود: از تو راضی‌ام ... مصطفی هراسان از خواب بیدار شد؛ اما دیدم داره می‌خنده. علت رو که پرسیدم،گفت: توی خواب بالای یک تپه ایستاده بودم که امام زمان(عج) رو دیدم. آقا دست روی شانه ام گذاشتند و فرمودند: مصطفی! از تو راضی هستم... 📌خاطره‌ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی‌روشن 📚منبع: پایگاه اینترنتی راسخون به نقل از همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۱۲ ✍ نامه‌ی عاشقانه‌ی شهید برای من و شما... یادداشتی از سردار شهید سید مجتبی هاشمی (فرمانده جنگهای نامنظم): ای جوانان؛ ای پسران و دختران عزیزم؛ و این نورِدیدگانم! ما در سنگرِ جبهه‌ی حق علیهِ باطل پشتِ دشمنان را شکستیم؛ و از برای آرامش شما چه شبها که نخوابیدیم... ما از شما دفاع کردیم؛ ما از ناموس‌مان دفاع کردیم... می‌دانم که می‌دانید غنچه‌های نشکفته‌ای را زیر تانک‌های بعثیون فرستادیم، تا شما در آرامش به سر ببرید؛ تا هیچ ابرقدرتی نتوانند نگاه چپ به شما بکند... من و تمامِ سربازانِ جان بر کفِ امام فدای یک تار موی شما... بدانید که تا ما در سنگرِ نبرد هستیم، هیچ نامردی نمی‌تواند از شما حتی یک قطره اشک بگیرد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ❤️🍃❤️ ✍ یکے از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ ☺️👇 سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود😞. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم👌: شما حالت خوب نیست😒، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون😒. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین🙁. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش☹️. حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...👌☺️❤️ 📌خاطره ای از زندگی سردار 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f