دوتا بچه ها رو حاضر كرد ..
با یه بیچارهگی
با یه مكافاتی اجازه گرفتند
اومدنگفتند :
دایی!
توروخدا
همهرفتند
مادیگهزندهبمونیم
فرقیبراموننمیكنه !
اصلاًبگو ببینیمچرا
بچههایداییحسنرفتند؟
چرا ما نرفتیم؟ :)
خانم زینب تو خیمه است،
نیومده مبادا
داداش خجالت بكشه اگه اجازه داد :)
نرسیده به خیمه
زینب دید صدا گریه داره میاد
مادر بین صد تا صدا
صدا گریهِ بچه شو می شناسه !!
صداشیپوروطبلمیاد،
حبل المبارز می كنن،
سروصدای دشمن
نالهی اهلبیت،
یه وقت دید صدا آشنا داره میاد ..
هی داره نزدیك تر میشه صدا
همچین پر خیمه رو كنار زدند محكم،
بچهان ،قهر كردن ،اومدن یه گوشه خیمه،
نشستند شروع كردن خودشون رو زدن ..
مادر دو تا دست بیشتر نداره
این رو می گرفت
اون خودش رو می زد ..
- حالا به من بگید چی شده
من مشكلتون رو حل کنم :)