از امروز خودت باش،😉
نه تنديسی كه ديگران میخواهند!
وقتی قالب فکر دیگران میشوی،
به چشمشان زیبا میشوی.
اما، قبول كن
«تمام مجسمهها در کمال زیبایی شكستنی هستند»🗽🎡
#انگیزهبگیر 😍
•| چطور به خودم احترام بذارم؟💛🍿
⫶🥒⫶ از بدنت مراقبت کن
⫶👭⫶ با آدمای محترم دوست شو
⫶👀⫶ حـسود نباش
⫶♨️⫶ برای همراهی با همه تلاش نکن
⫶🧝🏻♀⫶ خوشحالیرودرخودتپیداکننهدیگران
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
🌊⫺ فردا دیر است
🥜⫺ امروزت را همین امروز ،
🪁⫺ زندگی کن !
🧃⫺ همین امروز لذتش را ببر ،
🌤⫺ و همین امروز
🥊⫺ برای آرزوهایت تلاش کن
#انگیزهبگیر 😍
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی ازدلایلی که به تعدادکمی ازخواسته هامون میرسیم😾👊
#دنبال_دوتا_خرگوش_ندو
#انگیزهبگیر 😍❤️
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_سی_و
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سی_و_ششم
.
.
🏝
.
.
اما کاری از دستش بر نمیآمد. تا این اتفاق وحشتناک که برای دنیل رقم خورد و یوسف نتوانست ساکت بماند!
وقتی که دیده بود، سه نفر دنیل را غافلگیر کردهاند و هدفشان کشتن اوست و بقیه هم در سکوت و ترس تنها نگاه میکنند، با هر سه درافتاد و سپر دنیل شد.
چرا میخواستند دنیل را بکشند را نمیدانست، اما مدتشها بود که متوجه درگیری لفظی و مزاحمتهای آنها برای دنیل شده بود. او هم مقاومت میکرد و نتیجهاش شد این که حالا افتاده بود روی تخت.
یوسف از مقاومت او خوشش آمد. خیلیها مقابل تبلیغ و تشویق و تهدید دست بالا میآورند و حاضر میشوند تن به هر کاری بدهند، تا ظاهرا آسایش داشته باشند، اما دنیل فهمیده یا نفهمیده تن نمیداد به فشار این افراد.
شاید فهمیده بود که اگر تسلیم بشوی راحت نمیشوی، بلکه هر بار مجبوری به خواستۀ بعدی و بعدی تن بدهی و خلاصی وجود ندارد، شاید هم واقعا نمیدانست و روحیهاش همیشه سخت بود و زیر بار هر پیشنهادی نمیرفت.
حالا روزهایشان باز هم سکوت بود و دوری و شبهایی که دنیل خواب بود، یوسف بیدار میماند تا او را پرستاری کند!
تا آن شب...
هنوز خاموشی نزده بودند، دنیل دراز کشیده و چشم دوخته بود به سقف تخت، همهجا ساکت بود جز یوسف که مثل همیشه نشسته بود و کتابش را باز کرد تا کمی بخواند.
اما اینبار کتابش را چشمخوانی نکرد و لبهایش هم شروع به خواندنی متفاوت کرد. دنیل چرخید روی بازویش و نگاه کرد به او که در کنج سلول در حال خودش زمزمه میکرد. این زمزمه را جدید، میشنید، آوایی دیگر داشت و نوایی متفاوت...
کلماتی ناآشنا داشت و ادبیاتی غریب... الفاظی و لهجهای که نشنیده بود... زبانی که آمریکایی نبود... نه معنایش را میفهمید و نه صوتش را میتوانست تقلید کند...
مات صورت یوسف ماند و گوش به نوای زمزمهاش...
کم کم حس کرد در یک سبزهزار بزرگ است و کسی دارد آرام تن بیمارش را نوازش میکند، و او میتواند با خیالی خالی از هر چه سختی که تا به حال کشیده پاهای برهنهاش را روی سبزهها بگذارد و قدم بزند.
خیرۀ یوسف بود و جایی دیگر سیر میکرد، ساکت ماند و به خودش اجازه داد تا او برایش زمزمه کند.
حس کرد که قدمزنان رسیده است کنار برکه آبی که رنگش چشم را نوازش میکند و دلش میخواست لباسهای بد بوی زندان را دربیاورد و خودش را در آب برکه بشورد!
همین که خنکی آب را حس کرد یوسف خواندنش را تمام کرد و کتاب را بست، بیاختیار با صدای بلند اولین جملهاش را بعد از یک سال به یوسف گفت:
-از کتابخونه گرفتیش؟
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سی_و_ششم
.
.
🏝
.
.
یوسف صدای دنیل را شنید و با ترددید صورتش را به سمت او برگرداند. دنیل بالاخره در بیداری و با اختیار، با او حرف زده بود. خیره در نگاهش گفت:
-نه، وقتی تو بیمارستان بودی، همسرم آورد.
-موضوعش چیه؟
یوسف کمی مکث کرد و ندانست که چه بگوید. فقط گفت:
-قرآنه!
دنیل چیزی نفهمید، دلش زمزمهای را میخواست تا با آن رویایش را ادامه بدهد. فقط گفت:
-بلند بخون!
یوسف نمیدانست خوشحال باشد یا مبهوت. گفت:
-عربیه! چیزی متوجه نمیشی!
غرور دنیل مهم نبود، داشت کلافه میشد از به هم خوردن آرامشش. تند گفت:
-مهم نیست. زیادی ساکته!
همهجا آرام بود، مهم نبود. مهم این بود که در سر دنیل غوغایی بود و او دلش میخواست با کسی حرف بزند، اما حس حرف زدن نداشت. یوسف شروع کرد به خواندن، صدای قشنگی داشت که حالت سوز عجیبش حال دنیل را آرام میکرد؛ هفده ساله بود که زندانی شد.
حالا جوان استخوان ترکاندۀ بیست و سه ساله بود و دلش یک دل سیر گریه میخواست و یک سنگ صبور و یک....
اصلا هیچ، همین که یوسف بخواند و او با زمزمههای یوسف رویا بسازد کافی میشد. نمیفهمید کلماتش را، مهم هم نبود. خوب و بد مهم نبود؛ حالا مهم این بود که تنها این کلمات، درون مرداب مانندش را که بوی تعفن میداد خالی میکرد. صدای یوسف از سلول هم بیرون رفت و همه آرام و ساکت میشنیدند!
کسی اعتراضی نمیکرد، بعض مانده در گلوی دنیل سر باز کرده و اشکها آرام آرام از کنار چشمش روی متکا میریخت. بعد از یازده سال داشت گریه میکرد. بعد از مرگ آدلر و ناتالی اشکش خشک شده بود و حالا...
یوسف بدون آنکه حرفی بزند خواند، دنیل بدون آنکه حرفی بزند گریه کرد....
لعنت بر نگهبان که آمد و با ضرب باتوم بر دیوار و میلهها، یوسف را به سکوت کشاند.
صبح برای او مثل همیشه بود. صبح یک زندانی خسته در یک سلول دلگیر و دوباره سری که درد میکرد و گیج میرفت. چشمانش را که باز کرد، زمان برد تا بتواند غلبه کند بر حالش و آرام بنشیند.
همین که از حالت درازکش بیرون آمد و نشست، یوسف را دید که مقابل او روی زمین نشسته و نگاهش میکند. قبل از آنکه بتواند چشم از لبخند یوسف بردارد، صدایش را شنید که گفت:
-دنیل، دیشب حالت بد نشد!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سی_و_هفتم
.
.
🏝
.
.
ابروهایش را در هم کشید و در صورت یوسف خیره ماند. این لبخند و این حالت خوشحالی به خاطر او بود؟ به خاطر اینکه دیشب حالش بد نشده و راحت خوابیده بود؟!
در حقیقت یوسف از روزی که از بیمارستان، دنیل را با آن حال زار آورده بودند، دیگر شبی را به یاد نمیآورد که بگوید تا صبح خوابیده است. رختخوابش هر چه صدایش میکرد، نمیتوانست حال و روز دنیل را ندید بگیرد و خواب راحتی داشته باشد.
مینشست مقابل تخت دنیل و مراقبش میشد. شبهای اول که تب و لرز داشت و بعد هم کابوسها بود و فریادهایش؛ اما دیشب اولین شبی میشد که یوسف چرتهای نشستهاش با فریادهای دنیل پاره نشده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود. دنیل نگاهی به صورت خندان او کرد و بی اختیار از دهانش پرید:
-احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
یوسف نشنید حرف دنیل را، و بلند شد تا آماده شود برای صبحانه. حالا بود که در سلول باز شود و اگر آماده نبودند نگهبانها بیچارهشان میکردند.
دنیل هم در سکوت آماده شد و برای اولین بار با اختیار خودش سینی صبحانهاش را روی میزی گذاشت که یوسف آن طرفش نشسته بود.
-تو... تو چرا به من توجه میکنی؟
سر یوسف با این حرف دنیل بالا امد و نان در دستش باقی ماند.
-با توام!
یوسف نان را در دهانش گذاشت و تکیه داد به صندلی و گفت:
-منظورت رو نمیفهمم، من کار خاصی نکردم که تو داری با عصبانیت باهام صحبت میکنی.
-فقط میخوام بدونم چرا؟
یوسف شانه بالا انداخت و لب جمع کرد.
-چون مریض بودی. توقع نداشتی که بذارم بمیری.
-اونا داشتند من رو میکشتند.
-اونا رو نمیدونم اما من آدمم. وجدان هم که میدونی چیه. حالام هم بخور تا وقت تموم نشده.
-مسخره است.
یوسف عصبی نشد، اما برای آنکه دنیل دست از سرش بردارد زل زد در چشمانش و آرام زمزمه کرد:
-مهربونی میدونی چیه؟ اگر نه که هیچی اگر هم میدونی این رو بشنو!
برای من خیلی مهمه که وحشی نباشم و بتونم به خودم و دیگران مهربونی کنم. مخصوصا دارم با خودم کار میکنم که بتونم به دو نفر حتما بیشتر محبت کنم، یکی کسی که من رو اذیت میکنه، یکی هم کسی که من بهش قدرت دارم و میتونم اذیتش کنم اما با اختیار خودم بهش محبت میکنم. حالا لطفا اینطوری من رو نگاه نکن و بخور.
-من جزو کدومام؟
-هیچ کدوم. باور کن. هنوز نه اذیتم کردی و نه بهت قدرت دارم. اما انسان هستی، انسان هستم. حیوون هم محبت میکنه. باور کن من کار خاصی نکردم، هیچ درخواستی هم پشتش نیست. اگر نمیخوری پس اینطوری نگام نکن تا بتونم بخورم. نظرت؟
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈|🎈|🎈|🎈|🎈|
روزهایی که از خستگی خوابش میبرد، این خلا را نداشت :)
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱