eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
940 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها اصل رسیدن به آرامش اونجاست که: هیچ اصراری بر موندن و هیچ اجباری بر رفتن کسی نکنیم!🖤
‏من لا يخشى حزنك لا يستحقك❤️ کسی که از غمگین شدنت نمی‌ترسد، لیاقت داشتنت را ندارد. ☺️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم۳پارت رمان😍🍒
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_سی‌_و
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . دنیل دیگر حرفی نزد، اما کم‌کم در محوطه چشمش دنبال رد پایی می‌رفت که یوسف بود. در سایه طوری نشسته بود که اگر یوسف آمد بتواند بنشیند و تمام روز، این فکر اذیتش می‌کرد که یعنی او از حال دنیل خوشحال است؟؟ شب که در سلول را بستند، دنیل منتظر دراز کشید، تا شاید یوسف دوباره همان زمزمه را شروع کند و او بتواند در آرامش خیالش، قدم بزند در کنار سواحل لوئیزیانا بدون آن‌که کسی مزاحمش بشود. بعد پاهایش را در آب خنک شب فرو کند و... نه! شب نه! شب‌ها کنار ساحل برای کسی که تشنۀ آرامش بود، بدترین مکان بود. پاها که کوبیده و له برای ساعتی آرامش له له زنان تا کنار ساحل می‌رفت، با حالی پراکنده برمی‌گشت. خودش می‌دانست دقیقا آنکسی که میان‌دارتر است و جامش تندتر پر و خالی می‌شود، بیچاره‌تر است. این‌کاره بود دنیل در جمع خودشان، سردسته بود و حال همه را خوب می‌شناخت. صدای رقص و آواز که اوج می‌گرفت، بوی دود که فضا را پر می‌کرد، گیج و سردرگم که می‌شدند، تازه کمی از له شدن‌هایشان را فراموش می‌کردند؛ خوب بود، حداقل برای چند ساعتی خوب بود اگر از سردردها و معده دردهای لعنتی بعدش می‌شد فاکتور گرفت. بعضی از ساحلی‌ها، دوستان و یاران روز خودش بودند و مستان شب ساحل... باید شب صبح بشود، چاره‌ای نیست، آدم باید دنیا را بگذراند، نمی‌شود بی‌خیال دنیا شد اما خب... گاهی که به خودش می‌آمد وسط جمع داشت همراه بقیه مست مست پا بر زمین می‌کوبید و شب را حرام صبح‌های سنگین‌اش می‌کرد. شاید همین حال‌هایش بود که او را تا خودکشی برد. با این تفاوت که او زنده ماند و دوستانش حالا در محاصرۀ کرم‌ها بو گرفته‌اند؛ هر چند که برای هیچ‌کس زنده ماندن و مردن آنها مهم نباشد. اما آن‌شب یوسف که شروع کرد به خواندن قرآن، دنیل قدم زدنش را در گوشۀ دنجی از ساحل آغاز کرده بود. خنکی ماسه‌های کنار آب‌های درخشان فقط برای او بود، لمس لطافت هوای آنجا را فقط او درک می‌کرد. حتی مرغ‌های دریایی و آوازشان را فقط او می‌شنید. دیگر هرشب وظیفه یوسف این بود که برای دنیل قرآن بخواند. با آن کلمات و ادبیات و لهجۀ عجیب و غریبی که نه می‌فهمیدش و نه می‌شناختش. یک آمریکایی از قرآن چه می‌فهمید؟ # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . فصل پنجم -وقتی که وارد سلول شدی، همان دفعه اول، پیش خودم گفتم تروریست عوضی اینجا چه‌کار می‌کنه؟ برام یک موجود وحشی بودی که هر لحظه ممکن بود حمله کنی! صد بار هم در خیالم نوع حمله و درگیری و دفاع مقابلت را تمرین کرده بودم. یوسف با صدای بلند خندید، قیافۀ یک هرکول را گرفت و دنیل را خنداند، دو تا مشت در قیافۀ خیالی دنیل کوبید و با همان خیال چهار تا مشت و لگد از دنیل خورد و کف سلول ولو شد. شیطنت یوسف تفریحی بود که بعد از مدت‌ها گره از ابروان او باز کرد. -تروریست که نیستی حداقل بگو چرا این‌جایی؟ در جواب سوال دنیل، قصۀ آن شب و زن تنها و مرد مست و رای ظالمانه دادگاه را گفت. مرور آن اتفاقات و آن لحظات حال خوبش را این بار بد نکرد، برایش جالب بود که شرایط دیگر زنجیری بر دست و پایش نیست و در تمام وجودش هضم شده است. اما دنیل سرخ شده بود از قضاوت زود هنگام و افکار عجیب و غریبش راجع به او. وقتی که صحبت یوسف تمام شد، منتظر بود تا یوسف هم بپرسد؛ تو چرا؟ از هفده سالگی تا الان، شش سال اینجا چه می‌کنی؟ اما یوسف نپرسید. منتظر بود تا از کابوس‌ها و حرف‌های هول‌ناکی که در خواب و بیداری می‌زند بپرسد، اما یوسف تنها سر تکان داد و بلند شد و کتاب جدیدی که از کتاب‌خانه گرفته بود را برداشت تا بخواند. دنیل با چشم، یوسف و حرکات و حالانش را دنبال کرد. دلش می‌خواست برای کسی حرف بزند. این شش سال که داشت کم کم هفت سال می‌شد و چند ماهی تا آزادی‌اش بیشتر نمانده بود، همیشه ساکت و تنها بود اما یوسف جنسش، جنس دیگری بود انگار. آن روز نه، اما روز‌های بعد دنیل شد یک قصه‌گو و یوسف شد یک شنوندۀ خوب! آنقدر خوب بود که دنیل را قضاوت نکرد، نه نصیحت و نه سرزنش. تنها می‌نشست تا دنیل بگوید: -من سردسته یه گروه قاچاق و دزدی بودم. معتاد و شراب‌خور حرفه‌ای هم بودم! یه هفت تیرکش واقعی! چشمان یوسف اول درشت شد، اما هر روز قسمتی از شاه‌کار‌های دنیل را شنید، فقط نفسش را حبس کرد تا بتواند هضمش کند. دنیل از اول زندگی‌اش را گفت، پرورشگاه به بعد را هم گفت: -چند روز بیشتر توی زندون پرورشگاه نموندم، یعنی فرار کردم! دنیل وقتی دید که مدیر پرورشگاه، در حقیقت مدیر یک زندان کودک و نوجوان است و نه پدرانه و دلسوزانه که دیکتاتور مآبانه تمام بچه‌ها را در بند خودش دارد، به فکر فرار افتاد. نمی‌خواست دوباره جهنمی را که با مادرش داشت، اینجا تجربه کند. از اولی که به مدرسه رفته بود تا همین مدرسۀ پرورشگاه، معلم‌هایش خوب درس داده بودند اما خوبی را معنا نکردند، خوبی را در لغت نوشتند و در عمل شده بود شعار و مدام در گوشش خوانده بودند که شعار مدارس و دانشگاه‌های آمریکا، اتحاد، عدالت، اعتماد و خود باوریست... # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . -در سایۀ اتحاد، جامعه‌ای سرشار از عدالت درست می‌کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون، کشور و آینده رو می‌سازیم. در به در این سیزده سال بود که عدالت و انسانیت را در آن ببیند... اما وقتی یادش می‌دهند که خودت مهم هستی و لذت شخصی خودت و فقط باید به خودت اعتماد کنی و باور داشته باشی که خودت هستی... فقط خودت! دنیا می‌شود یک جنگل بزرگ که برای زنده ماندن باید قوی‌ترین درنده باشی... همان چند روز تمام گوشه و کنار و رفت و آمد پرورشگاه را یاد گرفت و فرار کرد. نوجوان سیزده ساله‌ای میان کوچه پس کوچه‌های غریب و آشنای شهری که تمام شده بود برایش! شب خودش را در تاریکی و سکوت کوچه و همسایه‌ها، رساند به همان خانه‌ای که دیگر هیچ کدام از خواهر و برادر‌هایش در آن نبودند. قفل در همچنان خراب بود اما دنیل نیامده بود که بماند. مادرش طبق همه شب‌های دیگر نبود و او هم جز بغض سنگین گلویش کاری در آن خانه نداشت. آمده بود تا چند تکه وسیله شخصیاش را بردارد و با یک پتو برود. حتما مدیر پرورشگاه به پلیس اطلاع می‌داد و اولین جایی که ممکن بود دنبالش بیایند، همین خانۀ نحس بود. تصویری از سرما، گرسنگی و ترس و تنهایی نداشت. تنهایی برایش ملموستر بود اما ... دیگر به خودش تردید راه نداد و قدم‌هایش را بلند برداشت تا برود. فقط باید می‌رفت، این را می‌دانست اما کجا را نه. زیاد شنیده بود که برای افراد تنها و خیابان‌گرد چه اتفاقاتی افتاده است و در دلش از بی‌سرپناهی آن‌ها متاسف بود و حالا باید از همان سرپناه هم دور می‌شد تا بتواند امنیت داشته باشد. فرق خیابان با پرورش‌گاه همین بود که دیگر کسی نبود تا تحقیرش کند و نیازی نبود تا خودش را برای خواستۀ دیگران تربیت کند. حالا که نه خدا بود به قول معلمشان، نه انسان نسبت به بقیۀ حیوانات ارجحیتی داشت و فقط خودش بود، تصمیم گرفت تا کمی برای باقی ماندنش تلاش کند و اگر موفق نشد زندگی خودش را تمام کند. شد یک کارتن‌خواب! باید زیر پل‌ها و کنار خیابان می‌خوابید. حالا تعریف پل برایش عوض شده بود، اگر پل قبلا فقط معنای عبور می‌داد حالا محل سکونت و خواب شب بود، شبی که قرار بود آرامش بدهد، شد سنگین‌ترین لحظات عمرش و سقف بالای سرش. باران که می‌آمد اگر دیر می‌رسید باید نشسته می‌خوابید. خیابان هم همین‌طور. عبور و مرور در آن، حالا برایش معنای دیگری پیدا کرد. خیابان مادر و پدرش شده بود و گرسنگی و سیریش را برطرف می‌کرد. بارها در فکرش بود که چه اشتباهی کرد در عصبانیت مادرش را اذیت کرد، کم‌ترین فایدۀ بودنش، همان امنیت بود. شاید شب‌ها نبود و روزها در خواب، اما همان، وجود نصفه نیمه امنیتی برایش آورده بود که می‌توانست درسی بخواند و کاری داشته باشد. پدرش که رهایشان کرده بود و مادرش در بدبختی تنهایی‌هایش زندگی را خراب کرده بود در حالیکه اگر دوام می‌آورد با چهار بچه‌اش زندگی مزۀ دیگری پیدا می‌کرد. هم خودش را سوزانده بود و هم آیندۀ بقیه را. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
حرفی باشه رفقا؟! از هر دری☺️ https://harfeto.timefriend.net/16282425198742
❤️ واقعا🧐🤔!؟ با اینکه هر روز تنوع پست داریم🤔 پیشنهاد بدین چجوری سطحش بره بالا🤔 نظر بقیه هم همینه🤔🙄
❤️ افاده‌ای؟!😅😂 واقعا اولین نفری هستی ک بهم گفتی😅👌 نسبت ب چی🤔 چرا اینجوری فکر کردی🤔