eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
938 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . فصل پنجم -وقتی که وارد سلول شدی، همان دفعه اول، پیش خودم گفتم تروریست عوضی اینجا چه‌کار می‌کنه؟ برام یک موجود وحشی بودی که هر لحظه ممکن بود حمله کنی! صد بار هم در خیالم نوع حمله و درگیری و دفاع مقابلت را تمرین کرده بودم. یوسف با صدای بلند خندید، قیافۀ یک هرکول را گرفت و دنیل را خنداند، دو تا مشت در قیافۀ خیالی دنیل کوبید و با همان خیال چهار تا مشت و لگد از دنیل خورد و کف سلول ولو شد. شیطنت یوسف تفریحی بود که بعد از مدت‌ها گره از ابروان او باز کرد. -تروریست که نیستی حداقل بگو چرا این‌جایی؟ در جواب سوال دنیل، قصۀ آن شب و زن تنها و مرد مست و رای ظالمانه دادگاه را گفت. مرور آن اتفاقات و آن لحظات حال خوبش را این بار بد نکرد، برایش جالب بود که شرایط دیگر زنجیری بر دست و پایش نیست و در تمام وجودش هضم شده است. اما دنیل سرخ شده بود از قضاوت زود هنگام و افکار عجیب و غریبش راجع به او. وقتی که صحبت یوسف تمام شد، منتظر بود تا یوسف هم بپرسد؛ تو چرا؟ از هفده سالگی تا الان، شش سال اینجا چه می‌کنی؟ اما یوسف نپرسید. منتظر بود تا از کابوس‌ها و حرف‌های هول‌ناکی که در خواب و بیداری می‌زند بپرسد، اما یوسف تنها سر تکان داد و بلند شد و کتاب جدیدی که از کتاب‌خانه گرفته بود را برداشت تا بخواند. دنیل با چشم، یوسف و حرکات و حالانش را دنبال کرد. دلش می‌خواست برای کسی حرف بزند. این شش سال که داشت کم کم هفت سال می‌شد و چند ماهی تا آزادی‌اش بیشتر نمانده بود، همیشه ساکت و تنها بود اما یوسف جنسش، جنس دیگری بود انگار. آن روز نه، اما روز‌های بعد دنیل شد یک قصه‌گو و یوسف شد یک شنوندۀ خوب! آنقدر خوب بود که دنیل را قضاوت نکرد، نه نصیحت و نه سرزنش. تنها می‌نشست تا دنیل بگوید: -من سردسته یه گروه قاچاق و دزدی بودم. معتاد و شراب‌خور حرفه‌ای هم بودم! یه هفت تیرکش واقعی! چشمان یوسف اول درشت شد، اما هر روز قسمتی از شاه‌کار‌های دنیل را شنید، فقط نفسش را حبس کرد تا بتواند هضمش کند. دنیل از اول زندگی‌اش را گفت، پرورشگاه به بعد را هم گفت: -چند روز بیشتر توی زندون پرورشگاه نموندم، یعنی فرار کردم! دنیل وقتی دید که مدیر پرورشگاه، در حقیقت مدیر یک زندان کودک و نوجوان است و نه پدرانه و دلسوزانه که دیکتاتور مآبانه تمام بچه‌ها را در بند خودش دارد، به فکر فرار افتاد. نمی‌خواست دوباره جهنمی را که با مادرش داشت، اینجا تجربه کند. از اولی که به مدرسه رفته بود تا همین مدرسۀ پرورشگاه، معلم‌هایش خوب درس داده بودند اما خوبی را معنا نکردند، خوبی را در لغت نوشتند و در عمل شده بود شعار و مدام در گوشش خوانده بودند که شعار مدارس و دانشگاه‌های آمریکا، اتحاد، عدالت، اعتماد و خود باوریست... # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3