eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_28 خلاصه و مختصر گفتم: - یکی، دو هفته ای مریضی بودم. - انگار می خواست چیز
وقتی سردرگمی مرا دید، به کمکم آمد و گفت: - وقتی تب داشی همه اش هذیون میگفتی. البته چیز زیادی از حرف هات نمی فهمیدم، ولی چند باری اسم آقا مهدی رو به زبون آوردی. خب منم مادرم دیگه! مادرا هم شامه تیزی دارن، مخصوصا این جور وقت ها! با پرخاش گفتم: - چه جور وقت ها؟! گفت: - این رو بعداً بهت می گم. مشغول کارش شد. صلاح نبود بیشتر از این پاپیچش شوم. پس به خلوتم پناه بردم. طولی نکشید که مادرم با یک لیوان آب پرتقال و بیسکویت وارد شد. بیا مادر، باید خودتو تقویت کنی. خدای نکرده دوباره می افقی! می دانستم آمده تا سر صحبت را باز کند. به قول خودش مادر بود... کمی دور اتاقم گشت و چیزهایی را که این طرف و آن طرف انداخته بودم جمع کرد. من همچنان پشت پنجره بودم و کوچه را تماشا میکردم. همان وقت بود که اردشیر از خانه خارج شد. مادرم هم کنار من آمد و گفت: - چی رو نگاه میکنی؟ هیچی! با سرش به طرف اردشیر اشاره کرد و گفت: - این یه هفته ای که مریضی بودی چند بار اومد در خونه . حال خودش رو نمی فهمید. حتی یه بارهم اومد بالا سرت ، ، ، توی دلم گفتم: حتماً فکر کرده خودم رو به مریضی زدم، می خواسته مطمئن بشه! ادامه داد: - ... جوون خوبیه، اگه دست از این بزن بهادریش برداره! خنده تمسخرآمیزی کردم وگفتم: - اگه خوب بود که از مدرسه عالی نمی انداختنش بیرون. اگه درسش رو خوانده بود، تا حالا یه مترجم درست و حسابی شده بود. اگرچه هرکاری لیاقت میخواد. - چی شده باهاش چپ افتادی ؟! ولش کن امامان ! ... ارزشش رو نداره. - مادر من که حرفی نزدم! فقط خواستم بگم حواستو جمع کن ! پا رو دمش نزاری، ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
بعد از سیزدهم آبان، روز کشتار دانش آموزان، کمی از بیرون آمدن وحشت داشتم. گرچه دو - سه باری به مسجد رفتم و حتی از دور و پنهانی به تماشای رفت و آمدها و فعالیت هایش نشسته، ولی بیشتر وقتم را پشت پنجره اتاقم و با خواندن کتاب می گذراندم. هر چه بیشتر می خواندم، عطشم برای دانستن بیشتر می شد. از همان بالا رفت و آمدهای اردشیر را هم می دیدم. انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود که زیاد پاپیچ من نمی شد. گاهی از کوچه دستی به ارادت تکان میداد و من هم در جوابش سری می جنباندم. همین اگرچه از این دوری خوشحال بودم، اما این رفتار او کمی مرا نگران می کرد. کتاب ها را خواندم و این بار به بهانهٔ تحویل کتابها راهی مسجد شدم. در و دیوار شبستان را پارچهٔ سیاه زده بودند و بوی محرم به مشام میرسید. علامت پانزده شاخهٔ مسجد هم کنار حیاط آماده بود. آرزو کردم توی کتابخانه باشد تا یی دردسر ببینمش. اما نبود. این بار پیرمردی به جای آن پسر جوان نشسته بود. کتاب ها را به او دادم و گفتم: - به نام آقا مهد... نه ببخشید، آقا خلیل امانت گرفته بودم! او هم بدون هیچ سؤال و جوابی کتابها را گرفت و من از کتابخانه بیرون آمدم. در حالی که پله ها را یکی یکی و با کسالت پایین می آمدم، توی پیچ پاگرد با هم رو به رو شدیم. دستپاچه اسلامی کردم و گفتم: - برای پس دادن کتابها اومده بودم. دیگر حرفی نداشتم بزنم. او هم سکوت کرده بود. نمی دانستم بروم یا بمانم. انگار متوجه حضور من نبود. سرش پایین بود. بالاخره به حرف آمد و گفت: - همه رو خوندین ؟ - بله، همه رو... با حاشیه هاش. لبخندی زد و گفت: - چه طور بود؟ - خیلی خوب احساس میکنم تازه دارم از نظر فکری بزرگ میشم! باز هم لبخند و تأیید سرودوباره پرسید: نمیخواین کتاب دیگه ای ببرین؟ - میخواستم، ولی چون عضو نبودم، گفتم شاید نشه! - پس برم بالا من براتون بگیرم. یک راست به سراغ قفسه کتابهای مذهبی رفت. کتایی را بیرون کشیدو به دستم داد. دربارهٔ قیام عاشورا وقتی خواستم بروم گفت: - مراسم عزاداری از فردا شب شروع میشه. سخنران های خوبی دعودت شدن. اگه بتونین بیاین ... - ممنونم،… سعی می کنم… ببینم چی می شه! پس برم بالا من براتون بگیرم. یک راست به سراغ قفسه کتابهای مذهبی رفت. کتایی را بیرون کشیدو به دستم داد. دربارهٔ قیام عاشورا وقتی خواستم بروم گفت: - مراسم عزاداری از فردا شب شروع میشه. سخنران های خوبی دعودت شدن. اگه بتونین بیاین ... - ممنونم،… سعی می کنم… ببینم چی می شه! مرا دعوت می کرد. اگرچه با کلماق معمولی، اما این را می فهمیدم. از نگاه... که نه، نگاهش تمام مدت به زیر بود، از لحنش... نمی دانم از کجا، ولی معلوم بود که دلش می خواهد من به مسجد آنها بروم. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
one doeѕ noт alwayѕ reѕιѕт вυт only geтѕ υѕed тo cerтaιn тнιngѕ.. آدم هیچ وقت مقاوم نمي‌شود فقط به بعضي چیزها عادت مي‌کند...
‹🌵💚› ѕoмeтιмeѕ ιт canт, ιт canт, ιт canт گاهي نمیشود ك نمیشود ك نمیشود . .
میخوام یهویی پرداخت بزارم😁 فقط حتما دریافت کننده نظر بزاره❤️ تشکرات🌿 بفرما👇❤️