#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_33
عزاداری روز تاسوعا و حرکت دسته ها تبدیل به راهپیمایی بزرگی شد. قرار بود مردم در مسیر خیابانهای شاهرضا و آیزنهاور قرارگیرند و بعد از ادامه مسیر، به میدان شهیاد که پایان راهپیمایی بود برسند.
همهٔ مردم از همهٔ طبقات اجتماع حضور داشتند و شعارهای «الله اکبر خمینی رهبر» شهر را تکان میداد. دولت عزاداری را آزاد اعلام کرده بود وحتی حکومت نظامی را از ساعت نه شب به ساعت یازده شب تغییر داده بود، اما فکر نمیکرد با چنین جمعیتی و با چنین شعارهایی رو به رو شود.
در هر صورت جمعیت آن قدر زیاد و متحد بود که ارتش هم کاری از پیش نمیبرد. عده ای با بستن پارچه سفیدی دور بازوی شان، که روی آن کلمه انتظامات نوشته شده بود، به اجتماع نظم می دادند و داوطلبانه جمعیت را کنترل می کردند تا بهانه ای به دست مزدوران شاه ندهند.
سایهٔ گارد مسلح همه جا به چشم می خورد و پرواز بالگردها نشان از ترس فرماندهان از این سیل عظیم داشت. حتی شنیده می شد که شاه شخصاً در یکی از این بالگردها جمعیت را نگاه میکند. به همین دلیل هنگام حضور بالگرد مردم با خشم بیشتری شعارهایشان را تکرار می کردند و مشت ها را بسوی آن نشانه میرفتند.
روز عاشوراهم مردم خشمگین تر از روز پیش، شعارهایی بر ضد شاه و انتقام از او سر میدادند. مخصوصاً که شنیده شد در شهرهای دیگر روز تاسوعا روزی خونین بوده و تعداد زیادی کشته و مجروح برجا مانده است.
صدای فریاد مرگ بر شاه لحظه ای قطع نمیشد. باز هم سیل خروشان مردم بود که در خیابانها به راه افتاد و به میدان شهیاد ختم شد.
در این چند روز به جز لحظاتی، آن هم از دور، موفق به دیدنش نشده بودم. گرچه همین دیدارها برایم غنیمت بود، اما در واقع دیگر وجود او انگیزه حضورم در مسجد و راهپیمایی نبود. او نیروی محرکه ای بود که مرا به این سو هل داده بود؛ جرقه ای بود که وجود مرا روشن کرده و حالا منبع انرژی دیگری مرا به حرکت وامی داشت.
***
بعد از مراسم دهه محرم، شرکت در کلاسهای ایدئولوژیک مسجد یکی از کارهای هرروزه ام بود. گویی کلاسهای دانشگاه در مسجد برگزار میشد.
حتی با شور و علاقۀ بیشتری مباحث را دنبال می کردم.
بعضی از جلسات را خودش اداره می کرد و این برای من یکی از لذت بخش ترین اتفاقات بود، اما بعد از چند روز از همه عذر خواهی کرد و گفت که بنا به دلایلی قادر به شرکت در جلسات نیست و اداره جلسات مربوط به خودش را به دیگری سپرد. با وجود این، من به شرکت در کلاس های مسجد مقید بودم.
به جز این، در مسجد گروه هایی برای کمک به خانواده های زندانیان سیاسی یا کارمندان شرکت نفت که در اعتصاب بودند و یا مجروحان تظاهرات تشکیل داده بودیم و من حسابی سرم گرم بود.
دو هفته ای بود که او را ندیده بودم. نمیدانستم کجاست. هر روز بعد از پایان کلاسی مسجد، نماز ظهر و عصر را که می خواندیم، گشتی دور و اطراف مسجد می زدم؛ شاید برگشته باشد، شاید اثری از او بیابم، ولی هیچ خبری از
او نبود. دوستانش حتماً در جریان کارهایش بودند، ولی نمیخواستم از آنها چیزی بپرسیم.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_33 عزاداری روز تاسوعا و حرکت دسته ها تبدیل به راهپیمایی بزرگی شد. قرار بود
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_34
آن روز وقتی به خانه رسیدم، مادرم در را باز کرد. چشمانش میخندید. انگار حرفی برای گفتن دارد؛ نمی توانست احساسش را مخفی کند. با تردید پرسیدم:
- چه خبر؟!!
همین یک کلمه کافی بود تا او شروع کند. به گفتن:
- صبح که تو نبودی مهمون داشتیم،
- مهمون؟! چه وقته مهمونه؟ کسی قرار نبود بیاد!
- نه قرار نبود... ولی خب اومد دیگه.
- حالاکی بود؟
-حدس بزن
حوصله ندارم امامان ... بگو دیگه... کی بود؟
- مریم خانم ... مادر آقا مهدی!
خشکم زد. روی صندلی کنار اتاق نشسته و پرسیدم:
- مریم خانم ؟... چی کار داشت؟
- کار خیر!
و خندید.معلوم بود از ته دل میخندد.
گیج شده بودم. خودش نبود، ولی مادرش را فرستاده بود برای کار خیر؟ توی این موقعیت ؟ پس معلوم شد جای دوری نرفته.
همین اطراف به کاری مشغول است. اما اصلاً فکر نمیکردم توی این وضعیت به فکر ازدواج و خواستگاری و این جور چیزها باشد. آن هم وسط ماه محرم.
فکرم را بدون این که بخواهم بر زبان آوردم. مادرم گفت:
آره... اول هم که اومد، گفت که دلش تنگ شده، اومده منو ببینه! بعد کم کم سرحرفو باز کرد که آقا مهدی از قبل ماه محرم بهش گفته بوده که یه دختری رو سراغ داره، ولی اون فکر نمی کرده قضیه جدی باشه و از این جور حرفا... منم گفتم: آقا مهدی که ماشالا سرش شلوغه، کی فرصت این جور برنامه ها رو پیدا می کنه ؟!
ظاهراً مریم خانم خودش دل تو دلش نبود که آستین برای پسرش بالا بزنه. خلاصه منظورش این بود که یه قراری بزاره برای بعد محرم - صفرکه بیشتر با هم آشنا بشیم و ادامه داد:
- معلومه خونواده نجیبی هستن! اگه نه، می تونست خودش سر حرفو باهات باز کنه. مادرش هم عزت گذاشته به جای این که تلفن بزنه، پا شده خودش تا این جا اومده که اجازه خواستگاری بگیره.
می گفت پدرش تو بازار، تو راسته فرش فروشا حجره داره. می گفت از هرکی می خواین تو بازار تحقیقات کنین . حاج مرتضی فرشچی رو همهامی شناسن.
مادرم در حال سبک سنگین کردن ایل و تبارش بود و نمیدانست چه آتشی برجان من افتاده است.
گرچه مدام با فکر و خیالش سروکله می زدم، اما حالا قضیه جدی شده بود. حالا فهمیده بودم تمام حسی که داشته ام، در طرف مقابلم هم جریان داشته است. حالا راز و علت تأثیر آن نگاه ها را می فهمیدم. حالا تفاوت او را با اردشیر به وضوح درک می کردم.
برایم مهم بود که علیرغم علاقه ای که به من داشته، هرگز به خودش اجازه نداده حرمت مرا بشکند. در حالی که اردشیر هیچ احترامی بریم قائل نمیشد. هنوز مثل همان گلی کوچولوی که پا برهنه توی کوچه میدوید، با من رفتار می کرد، متلک می پراند، هر چه میخواست می گفت و مرا حق مسلم خودش می دانست.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_35
خیالم از بابت پدرم راحت بود؛ چون حرف اول و آخررا مادر می زد؛ گرچه همیشه آن را پشت ابهت پدرم پنهان میکرد و طوری وانمود میکرد که حرف، حرف پدرم است.
پدر نیز به مدیریت او ایمان داشت و با رضایت کامل حرفها و تصمیم هایش را میپذیرفت.
در واقع احترامی که مادرم برای پدرم قایل بود و لیاقی که در مدیریت خانه نشان میداد، خیال پدر را از هر لحاظ راحت کرده بود…
***
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مردد بودم که به مسجد بروم یا نه! میترسیدم با او رو به رو شوم. دلهره ای عجیب برجانم افتاده بود.
سعی می کردم براضطرابم غلبه کنم. قبل از این که او را ببینم بی پروایی خاصی در رفتارم بود و با هر کسی که میخواستم، چه زن و چه مرد، رو به رو می شدم و هرچه می خواستم راحت بر زبان میآوردم.
اما انگار حجب و حیای او به من هم منتقل شده بود. احساس می کردم دیگران هم در برخورد با من حد خودشان را بیشتر حفظ میکنند؛ شاید چون من این حد را نگه میداشتم.
هر طوری بود، خودم را راضی کردم و راهی مسجد شدم. کلاسی برگزار شد. بدون هیچ اتفاق و حادثه غیرمنتظرهای خبری از او نبود.
گویا اصلاً وجود خارجی نداشته است. یک هفتهٔ دیگر هم به همین منوال سپری شد.
آن روز صبح وقتی طبق معمول از خانه بیرون آمدم، اردشیر جلوی در خانه شان ایستاده بود. از حالت نگاهش فهمیدم که متلکی بارم خواهد کرد. همین طور هم شد. با طعنه گفت:
- خیلی فعال شدی! هر شب هم که بالا پشت بوم ارکستر سمفونیک اجرا میکنین!
با افتخار جواب دادم:
- لااقل مثل بعضی ها فالش نمی خونیم هم صدا با گروه اجرا می کنیم.
خواستم بروم که از پشت سر، روسری ام را کشید دیگر این جسارتش برایم غیرقابل تحمل بود.
با آرامش روسری ام را دوباره سرم کردم و به طرفش برگشتم، سیلی محاکی توی صورتش خواباندم و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفتم:
-سالگرد کشف حجاب چند روز پیش بود. در ضمن یادت باشه اون ملعونی که چادر از سرزن ها می کشید، الان سینه قبرستونه. مواظب رفتارت باش!
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_35 خیالم از بابت پدرم راحت بود؛ چون حرف اول و آخررا مادر می زد؛ گرچه همیشه
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_36
از شدت ضربه ای که زده بودم، کف دست و انگشتانم داغ شده بود و گزگز می کرد. به روی خودم نیاوردم و با قدمهای استوار به راهم ادامه دادم.
اصلاً انتظار چنین حرکت جسورانه ای را از من نداشت. خودم هم نداشتم. چه قدرشجاع شده بودم. با این که از برخوردم با اردشیر کاملاً احساس رضایت می کردم، اما تمام وجودم از عصبانیت میلرزید.
فهمیدم که برای حفظ حدود خودم نمیتوانم به یک روسری کوچک اعتماد کنم. اگر چادر سرم بود شاید چنین اتفاق نمی افتاد، یا اگر چادرم را کشیده بود، لااقل روسری روی سرم میماند.
پس باید به فکریک چادر باشم. یا یک مقنعه مثل مال مرضیه !
به خیابان رسیدم و سوار اتوبوس شدم. جلوی نفت فروشی جعفرآقا مردم برای تهیه نفت در صف ایستاده بودند.
به تازگی به دستور آقای خمینی پالایشگاهها برای تولید نفت مصرفی مردم به کار افتاده بود، اما هنوز هم صف های طولانی جلوی نفت فروشیها تشکیل میشد. با این همه سختی، مردم همچنان به مبارزه ادامه می دادند.
زمستان هم هوای مردم را داشت. برخلاف سالهای گذشته که این موقع سال همه جا پراز برف بود، امسال درجه هوای سردترین نقطه ایران فقط دو درجه بود. مردم هم شعار میدادند:
«به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره».
به مسجد که رسیدم، هنوز اعصام از دستاردشیر و برخوردم با او متشنج بود. خادم پیر مسجد، حاج بابا، جلویم را گرفت و گفت:
- خانم ایزدی... گفتن قبل از این که برین سرکلاس، یه سری برین کتابخونه !
راهم را به سوی کتابخانه کج کردم.
معمولا کارهای فوق برنامه را در کتابخانه انجام می دادیم. مثل بررسی اسامی خانواده های نیازمند یا برنامه ریزی برای کلاسهای عقیدتی مسجد و کارهایی از این دست. وارد کتابخانه شدم.
و همان دم در خشکم زد. خودش بود. پشت میز مسئول کتابخانه نشسته بود و تسبیح میگرداند.
غافلگیرم کرده بود. با آن اعصاب متشنج اصلاً آمادگی رو به رو شدن با او را نداشتم. با دیدن من از جا برخاست. سلام کرد و جواب شنید. پرسید:
- اتفاق افتاده ؟
یعنی ظاهرم این قدر آشفته بود که او هم فهمیده بود؟ گفتم:
- نه، چیز مهمی نیست!
- یعنی چیزی هست، ولی مهم نیست ؟
- بگذریم... شما با من کاری داشتین ؟
- من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_37
- بابتِ ؟
- بابت مزاجمی که برای شما و خانواده تون ایجاد شد. راستش من خیلی مختصر با مادرم راجع به اون قضیه صحبت کرده بودم. قرار نبود فعلاً مزا حمتون بشیم... .
حرفش را بریدم وگفتم:
- حالا پشیمون شدین ؟
از حرف خودم خجالت کشیدم. نفرقی را که از کار اردشیرهنوز در وجودم باقی مانده بود، بر سر او خالی کردم. پشیمان شدم، اما تیری بود که رها شده بود و باز نمیگشت و به گمانم بر قلبش نشست.
سرش را پایین انداخت و با شرم گفت:
- نه... اصلاً... فقط فکر کردم... شاید الان موقعیت مناسبی نباشه. شاید اگه کمی صبر کنیم، آمادگی بیشتری داشته باشیم، با آرامش شروع به صحبت کردم:
- نگران نباشید. حالا هم فکر می کنیم هیچ اتفاق نیفتاده.
بدون خداحافظی و با سرعت کتابخانه را ترک کردم. چه قدر تلخ شده بودم. از زبانم زهر می بارید.
خودم هم زخم آن را حس میکردم، اما دست خودم نبود. از کتابخانه بیرون آمدم. حوصله کلاس را هم نداشتم، از مسجد هم بیرون زدم. توی اتوبوس روی صندلی آخر نشستم و زدم زیرگریه.
از دست خودم، از دست زبانم که افسار گسیخته شده بود، از دست اردشیر... میدانستم ناخواسته او را رنجانده و ناراحتش کرده ام. در حالی که سزاوارش نبود. قصد او فقط این بود که مرا منتظر نگذارد.
نمی خواست من بیهوده به انتظار تلفن او بنشینم. همه اینها را می دانسته، اما... .
به خانه که رسیدم برای این که از دست سؤال و جواب های مادرم در امان باشم از توی پله ها داد زدم:
- مامان! من خسته ام. می خوام یه کم بخوابم. ناهار هم نمیخورم.
صورتم را توی بالش فرو کردم و دوباره یک دل سیرگریه کردم. آن قدر که خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تصمیم خودم را گرفتم. این که دیگر به مسجد آنها نروم. فقط مسجد انها نبود که کلاسهای عقیدتی داشت.
حالا در همهٔ مساجد چنین کلاس هایی تشکیل میشد.
مادرم انگار از چیزی بو برده باشد، با نگاه های چپ چپ رفتار مرا می پایید. شاید هم مادرها با هم در ارتباط بودند. هر چه بود، مادرم کسی نبود که رفتار مشکوک مرا بدون پرسش بگذارد. اما حالا هیچ حرف نمیزد.
دو - سه روز می شد که خودم را در خانه قرنطینه کرده بودم. طرفهای عصر زنگ خانه به صدا درآمد.
مادرم مرا صدا زد و گفت که خانمی با من کار دارد. مرضیه بود. سلام و احوال پرسی کردیم. او را به داخل دعوت کردم. کمی تردید کرد ولی داخل شد. او را به اتاقم بردم.
نشست و بلافاصله شروعکرد به صحبت، آن هم با دور تند:
- شنیدی که روز عاشورا چه اتفاق افتاده؟
- خب خیلی اتفاق ها... کدومشو می گی؟
- نه بابا، پس نشنیدی ....
دست مرا گرفت و کنار خودش لب تخت نشاند. صدایش را آهسته کرد. عادت کرده بودیم اخبار را در گوشی رد و بدل کنیم.
- ... می گن توی ناهارخوری افسرای ارشد پادگان لویزان، دو - سه تا سرباز بقیه رو به رگبار بستن . نزدیک هفتاد - هشتاد تا افسررو کشتن. میگن این افسرا می خواستن ظهر عاشورا مردم رو قتل عام کنن.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_38
مادرم که چند لحظه قبل وارد اتاق شده بود، بشقاب میوه را جلوی ما گذاشت و گفت:
- قربون خدا برم... همشون رو به سزای عملشون رسوند.
من پرسیدم:
- تو از کجا شنیدی؟ نکنه شایعه است
- نه بابا، موئقه! پیش خودت باشه. یکی از سربازای پادگان از آشنا هامونه. بعد از این جریان فرارکرده، اون تعریف کرد. تازه تو بهشت زهرا هم همه دهان به دهان می گفتن.
این روزها که رادیو و تلویزیون اخبار قابل اعتمادی برای مردم نداشت، بهترین محل برای دریافت خبر بهشت زهرا بود.
مردم بیشتر می رفتند آن جا تا اخبار را دریافت کنند. آن جا اخباری می شنیدی که اول فکر می کردی بزرگ نمایی و شایعه است.
اما بعد از چند روز آثار و اعلام همان خبر بروز پیدا می کرد. بعد از این که چند خبر دست اول به من رساند، گفت:
- چرا چند روزه نمیای مسجد؟ حاج بابا منو فرستاده دنبالت. فردا
ساعت ته صیح حتماً تومسجد باش
با تردید پرسیدم:
- حاج بابا؟... آدرس منو از کجا؟…
حرفم را برید، کاغذ مچاله شده ای را که هنوز توی دستش بود نشان داد.
- آره دیگه ... اینها
و کاغذ را توی بشقاب انداخت. هرچه اصرار کردم بیشتر باند، نماند.
بدرقه اش کردم و فوری به اتاقم برگشتم، کاغذ چاله شده را باز کردم. خط خودش بود. همان خطی که حاشیه کتاب ها را نوشته بود. فقط او بود که آدرس مرا داشت.
آیا این هم بهانه ای بود که مرا دوباره به مسجد بکشاند؟ حسی به من میگفت این هم یک جور منت کشی مغرورانه است. مردد شدم که بروم یا نه؟
شاید او هم آنجا باشد. در هر صورت نباید میدان را خالی می کردم.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_38 مادرم که چند لحظه قبل وارد اتاق شده بود، بشقاب میوه را جلوی ما گذاشت و گ
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_39
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه عازم مسجد شدم. در طول مسیر تانک ها و زره پوش های ارتش در خیابانها ایستاده بودند و مردم هنگام عبور از کنار آن ها شعار میدادند:
«ارتش تومال مایی، نه مال آمریکایی»
خدا خدا می کردم که با او رو به رو نشوم. وارد مسجد شدم. اطراف را پاییدم. خبری از او نبود. توی کتابخانه، روی میزی که دفعه قبل پشت آن نشسته بود، روزنامه ای نیمه خوانده رها شده بود. تیتر روزنامه جلب توجه می کرد:
پنج هواپیما برای سفر شاه آماده است.»
تاریخ روزنامه را نگاه کردم. 26 دی ماه. روزنامه همین امروز بود. همان موقع حاج بابا وارد شد وگفت:
جلسه توی شبستونه بابا .تقریبه همه هم اومدن . شما نمیرین؟
چرا الان میرم.
زیر چلچراغ شبستان حلقه ای تشکیل شده بود. من هم جایی پیدا کردم و نشستم. موضوع جلسه برپایی تظاهرات و مراسم عزاداری روز اربعین بود.
رئیس جلسه که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود، از همه حاضرین خواست بگویند که در چه زمینه ای می توانند کمک کنند؛ چون احتمال حمله به تظاهرکنندگان میرفت.
قرار شد برای مداوای مجروحان و کمک رسانی به مردم صدمه دیده از ازدحام و یا تیراندازی احتمالی، پایگاه های مردمی درست شود.
من هم آمادگی خودم را برای کمک در پایگاه کمکهای اولیه اعلام کردم .بعد از پایان جلسه حرفهای متفرقه و اخبار جدید هم رد و بدل شد. همان دوست مهدی می گفت که احتمالا شاه به همین زودی از کشور خارج خواهد شد و حتی هواپیماهایش هم آماده پرواز است.
نماز را در مسجد خواندم. بعد از نماز هم مشغول برنامه ریزی برای روز اربعین شدم. ساعت از دو گذشته بود که یکی از بچه ها سراسیمه وارد کتابخانه شد.
رادیویی را که دستش بود روی میز گذاشت و گفت:
- میگن شاه فرار کرده. دیگر چیزی از صدای رادیو نشنیدم. همگی با هم به خیابان هجوم بردیم. انگار همهٔ مردم توی خیابان ها بودند. ماشین ها با چراغهای روشن و بوق ممتد حرکت میکردند.
بعضی ها دستکش هایشان را روی برف پاکنهای ایستاده ماشین گذاشته بودند و برف پاک کن که حرکت می کرد، حالت رقصی به دستکش ها می داد. بچهها روی کاپوت ماشین ها شعار میدادند:به همت خمینی شاه فراری شده».
شیرینی فروشی ها نقل و شیرینی پخش می کردند؛ غوغایی شده بود. مردی روی روزنامه اطلاعات که با خط درشت نوشته بود شاه رفت، کلمهٔ
در» را اضافه کرده بود؛ یعنی شاه در رفت. با دیدن این جمله حسی کردم که کار تمام شد. عده ای مجسمه های میادین را پایین می کشیدند، بعضی ها جای عکس شاه، روی اسکناس را سوراخ کرده بودند و آن را در دست گرفته بودند. صحنه هایی را به چشم دیدم که هرگز باورم نمیشد.
بالاخره اتفاقی که هیچ کس وقوع آن را باور نمیکرد رخ داد.
تا به خانه برسم دل توی دم نبود. نزدیکی های غروب بود که به سر کوچه مان رسیدم. همهٔ اهل محل هنوز هم توی خیابان بودند. هیچ کسی دلش نمیآمد به خانه برود. هرکس هرچه داشت، از شیرینی و نقل و آب نبات، بین همسایه ها قسمت می کرد.
مردم در پوست خودشان نمیگنجیدند، اما در این میان صحنه ای که بیش از همه مرا حیران کرد، دیدن اردشیر بود در میان جمعیت؛ در حالی که وانمودمیکرد بسیار خوشحال است و حتی وسط کوچه رقص و پایکویی به راه انداخته بود. مرا که دید کمی جا خورد. نگاه هایمان چند ثانیه ای درهم گره خورد.
چیزی در دلش نبود که بتواند از من پنهان کند. می دانستم که این نمایش شادمانی اش فقط همرنگ جماعت شدن است، وگرنه برای او تفاوقی نمی کرد چه کسی بیاید، چه کسی برود یا مملکت دست چه کسی باشد.
حتی چپی شدنش هم برای این بود که ساز مخالفی با من بزند یا شاید نقطه ی مقابل مهدی باشد .با حضور مهدی حس کرده بود موقعیتش پیش من به خطر افتاده و حالا میخواست خودی نشان دهد.شاید فکر می کرد اگر جزء حزب یا دسته ای باشد، بیشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت. شاید هم احساسی قدرت بیشتری می کرد.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_40
پوزخندی زدم و به طرف خانه راه افتادم. دنبال آمد و صدایم کرد؛ مثلا با نرمی و ملایی که هرگز نداشت. برگشتم قیافه ای معصوم و شاد به خود گرفته بود. پرسید:
- خوشحال نیستی؟
از چی خوشحالی ؟
- از این که شاه رفت، بالاخره انقلاب پیروز شد!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-انقلاب پیروز شد؟... انقلاب وقتی پیروز میشه که آقای خمینی برگرده ایران!
- اخم هایش را در هم کرد و گفت:
- چه فرق می کنه ؟ ما می خواستیم شاه رو از مملکت بیرون کنیم که کردیم. حالا آقای خمینی هم اگه خواست، برگرده ایران!شما می خواستین شاه رو بیرون کنین ؟!
با قیافه ای حق به جانب گفت:
- آره دیگه!!
- حتماً با همون شعارهایی که بالای پشت بوم می دادی ؟ خلق و... از این حرفها دیگه؟!!
دیگر حرفی نزد. کمی مکث کردم. دوباره راه افتادم. چند قدم دیگر دنبالم آمد وگفت:
- گلی... چرا این جوری شدی؟ چرا این قدر تلخ شادی؟ مگه من چی کارت کردم ؟
لحظه ای دل برایش سوخت. برگشتم اما چشمانش همان بود که می شناختم، از نقطه ضعف من با خبر بود و قصد داشت از در احساسات وارد شود. اشک تمساح میرفت. گفتم:
- توراهتو جدا کردی. همین! راه ما یکی نبود. از یه جای جدا شد.
- نه اینابهونه است. تو چشمت به چهارتا دونه ریش بعضی ها افتاده، خیال کردی خیلی مَردن !!خیلی وقیحانه حرف می زد. تمام وجودم لبریز از خشم شد. صدایم دورگه شده بود. شمرده، ولی محکم گفتم:
- انگار سیلی چند روز پیش خیلی بهت مزه کرده؟!
ناخودآگاه دستش را روی گونه اش گذاشت. دیگر جای ماندن نبود. با سرعت دور شدم و خودم را به خانه مان - که درش باز بود - رساندم. در را پشت سر بستم و برآن تکیه کردم. مادرم که سراپای وجودش می خندید، از اتاق بیرون آمد. قیافهٔ مرا که دید وا رفت و گفت:
- چیه مادر؟ چیزیت شده
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋-
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_41
- چیه مادر؟ چیزیت شده؟
لحظه ای فراموش کرده بودم که چه اتفاق مهمی افتاده و مادرم چرا این قدر خوشحال است. گفتم:
- این اردشیر لعنتی هرروز یه جوری منو میچزونه، اعصابمو خورد کرده…
- محلش نزار مادر، باهاش دهان به دهان نشو... .
مرا بغل کرد و بوسید. به اتاق رفت و از یخچال توی اتاق، یک لیوان شربت بیدمشک - که همیشه آماده داشت - برایم آورد وگفت:
بیا دهنتو شیرین کن... تو این روز به این مبارکی خوب نیست کج خلق باشی.
شیرینی شربت بیدمشک به جام نشست و دوباره همان نشاط قبلی را به دست آوردم. به اتاقم رفتم. پاهایم خسته بود. تمام راه را از مسجد تا خانه پیاده آمده بودم و در میان جمعیت و هیجان مردم غوطه خورده بودم. حالا مثل شناگری که دریای مواجی را طی کرده، کوفتگی شدیدی در تمام بدنم حسی می کردم. خود را روی تخت انداختم و عنان فکرم را رها کردم تا آزادانه به هر کجا می خواهد برود. او هم یک راست به سراغ مهدی رفت. یعنی الان کجاست؟ چه می کند؟ آیا در مسجد بوده و خودش را از من پنهان کرده است؟ نکند از دست من فراری است؟ نکند به خاطر حضور من امروز به مسجد نیامده بود؟ نکند آن روز با آن حرفهای تندم دلش را شکستم؟ گرچه آدمی نبود که به این راحتی جا بزند. مبارز بود. حتی شنیده بودم چند ماهی زندانی بوده. آدمی به مقاومت او نمی تواند از حرف دختری مثل من برنجد. مرا که مثل تشنه ای بودم، تا سرچشمه محبتش برده بود و ذره ای از آن آب گوارا را به من چشانده بود و حالا شده بود چشمه حیات و خودش را از من پنهان می کرد. چه عطشی داشتم!
صبح که از خواب بیدار شدم، نمیدانستم چه کنم، تردید داشتم که به مسجد بروم، احساس دلتنگی شدیدی برای محیط دانشگاه داشتم، تصمیم گرفتم سری به دانشگاه بزنم. به نسرین تلفن کردم. او هم قبول کرد که بیاید. رو به روی در اصلی هم دیگر را دیدم و با حسرت وارد دانشگاه شدم. تعداد معدودی از بچه ها در محوطه رفت و آمد می کردند، نوشته ای روی یکی از درختها توجهم را جلب کرد....
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_41 - چیه مادر؟ چیزیت شده؟ لحظه ای فراموش کرده بودم که چه اتفاق مهمی افتاده
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_42
اسامی روحانیوفی که از دولت بختیار حمایت کرده اند». باورم نمی شد. بختیار گفته بود که روحانیون هم از او حمایت میکنند، ولی کسی باور نمی کرد و حالا این لیست تأییدی برگفتار او بود.
نسرین کنار من ایستاده بود و هردو مشغول خواندن بودیم. ناگهان با صدای بلند خندید.
ظاهرا او زودتر از من به اسامی رسیده بود، زیرا اسامی عبارت بودند از:
- گلوریا، روحانی خواننده دربار
- انوشیروان، روحانی نوازنده دربار
زودتر
- تقی ، روحانی جغد شوم دربار...
وبه همین ترتیب اسامی چند روحانی دیگر
بعد از این که با نسرین حسابی خندیدیم، گشتی توی دانشکده های مختلف زد:م و به خانه برگشتیم
مردم سرمست از جشن فرار شاه، برای شورای سلطنت و دولت بختیار تره هم خرد نمیکردند.
دولت هم سعی میکرد با انبارکردن اجناس، دست به ایجاد قحطی مصنوعی بزند و از مردم زهرچشم بگیرد، اما آنها همت کرده و تعاونی های اسلامی درست کرده بودند. ارزاق عمومی حتی ارزان تر از مغازه ها به دست مردم میرسید.
*** منظور اشخاص ضدانقلاییست که نام خانوادگی آنها روحانی بوده.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_43
تا اربعین دو-سه روز بیشتر نمانده بود. شایعه شده بود که ارتش خیال دارد با فانتومهایش به عزاداران حمله کند. ولی امام اعلامیه داده بودند که:
اربعین امسال استثنایی و نمونه است و وظیفه شرعی و ملی مردم است که در این مراسم شرکت کنند. شب اربعین، برای ایجاد وحشت در مردم شایعه هجوم چماق داران به منازل، همه را بیدار نگه داشت، اما به همت جوان ها و نوجوان های انتظاماتی که در خیابانها پاس میدادند، این توطئه هم خنثی شد.
صبح اربعین همه با آگاهی از این که به قتلگاه پا میگذارند، آماده عزاداری شدند. ما هم طبق برنامه در یکی از چهارراه های مسیر چادری برپا کرده، وسایل کمک رسانی به مردم را آماده کردیم.
حتی پرشورتر از تاسوعا و عاشورا، سیل مردم بود که در خیابان آیزنهاور جریان داشت. حضور بالگردها خشم مردم را چند برابر می کرد.
عده ای نابینا نیز در میان تظاهرکنندگان به چشم می خوردند. سرو وضع عدهای دیگر نشان میداد که از خانواده های ثروتمند هستند و حتی زنانی که حجاب نداشتند. همگی زیر یک پرچم فریاد «الله اکبر خمینی رهبر» سر داده بودند. یهودیان و ارمنیان هم همراه جمعیت شده بودند. مردم با دیدن آنها فریاد میزدند:
«مسیحی، یهودی، مسلمان، پیوندتان مبارک»
راهپیمایی تا ظهر جریان داشت. بعد قطعنامه خوانده شد و جمعیت شروع به بازگشت نمود. فشار جمعیت به حدی بود که مردم در حالت بلاتکلیفی ایستاده بودند. عده ای نه راه پیش داشتند و نه راه پس. جوان های انتظاما تی دست به دست، حلقه ای زنجیر مانند درست کرده بودند و از زنان و کودکان در میان حلقه محافظت می کردند. چند نفر را که از فشار ازدحام دچار تنگی
نفس شده بودند، به چادر ما آوردند و با کمک یکدیگر آنها را مداوا کردیم.
در همین گیرودار بود که میان جمعیت او را دیدم. یکی از حلقه های زنجیری بود که درست شده بود تا از زنان و کودکان محافظت کند. کمی از من دور بود، اما به طرفش رفتم، ازدحام مردم مانعم می شد. گاهی می دیدمش و دوباره گمش می کردم. در حال خودم نبودم. نمیدانستم چه اصراری برای دنبال کردنش داشتم، ناگهان موجی به جمعیت افتاد و من تعادل را از دست دادم. پایم پیچید و دیگر نتوانستم روی آن بایستم، درد شدیدی در مچ پایم مرا بی تاب کرد. احساس کردم شکسته است. افتادم. جمعیت هر لحظه مرا در خود می بلعید. نزدیک بود خفه شوم که دستی قدرتمند از پشت سر، لباسم را چنگ زد و مرا از زیردست و پای مردم بیرون کشید. چند نفر کمک کردند تا به چادر امداد رسیدم. یکی از بچه ها با دیدن من خندید و گفت:
بالاخره خیاط هم توی کوزه افتاد!
اشکی در چشمانم حلقه زده بود و از درد مچ پا به خود میپیچیدم. مرا گوشه ای نشاندند و با وسایل ابتدایی که در چادر بود، پایم را اتل بستند. بعد از چند ساعت که جمعیت کم کم پراکنده شد، آمبولانسی آمد و مرا به بیمارستان رساند. تا اواخر شب درگیر بیمارستان و دکتر بودم. معلوم شد شکستگی در کار نیست و فقط یک پیچ خوردگی معمولی است. ولی نیاز به یکی-دو هفته استراحت داشتم.
از بیمارستان به مادرم تلفن زدم و اطلاع دادم که دیرتر می آیم، اما از ماجرای پایم چیزی نگفتم. وقتی مرا دید که دو تا از بچه ها همراهی ام می کردند، حسابی شوکه شد. دیگر توی خانه حبس شده بودم. مریم خانم مدام با مادرم تماس تلفنی داشت و هرروز برای احوالپرسی زنگ میزد. فقط از طریق روزنامه و خبرهایی که مادرم برایم می آورد و بعضی از خبرهای غیر قابل اعتماد رادیو و تلویزیون، از بیرون مطلع می شدم. فرودگاه ها بسته شده بود و تانک ها فرودگاه را محاصره کرده بودند. با این حال مردم هر روز به خیابان ها می آمدند و فریاد میزدند:
وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد
خمینی، خمینی، قلب ما، باند فرودگاه توست
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_43 تا اربعین دو-سه روز بیشتر نمانده بود. شایعه شده بود که ارتش خیال دارد با
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_44
بالاخره روزنامه ها با تیتر درشت نوشتند: نه صبح فردا دیدار با امام در تهران
مردم خیابانها را آب و جارو می کردند و طول مسیر را گل افشان. اینها خبرهایی بود که پدرم، برادرم و دیگران برایم میآوردند و من مثل یک کبوتر شکسته بال، در حسرت دیدن این لحظات تاریخی می سوختم.
رادیو را لحظه ای از خودم دور نمیکردم. گرچه اخبار دقیق نمی داد، ولی از بی خبری بہتر بود .
صبح فردا رادیو طبق معمول روشن بود و موسیقی پخش میشد. همه رفته بودند و فقط من در خانه مانده بودم. ساعت 9:27 دقیقه، ناگهان موسیقی قطع شد و گوینده اعلام کرد:
هواپیمای امام برخاک ایران نشست. امام خمینی از هواپیما پیاده و سوار یک مرسدس بنز شد.
من که سراپا گوش بودم، با شنیدن دوباره موسیق، گویی میان زمین و آسمان رها شدم. تلویزیون را روشن کردم و چهارچشمی منتظر شدم، اما خبری نبود. بالاخره پس از انتظاری طولانی، لحظاتی تصویر امام خمینی بر صفحهٔ تلویزیون نقش بست که از پلکان هواپیما در حال پایین آمدن بود.
سراپا شوق تماشا بودم که ناگهان تصویر قطع شد و عکس شاه روی صفحه آمد. افسوس میخوردم که چرا من توی سیل جمعیت در میدان شهیاد نیستم!
آن شب وقتی رضا برگشت وگفت که ماشین حامل امام را دیده، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
درد پایم کمتر شده بود، اما مادرم به هیچ وجه اجازه نمیداد از خانه خارج شوم. می گفت:
- دندون سر جیگر بزار دختر.. پس فردا ناقص بشی، لنگ بزنی خوبه ؟ چرا حرف گوش نمی دی؟!
مریم خانم چند بار به دیدم آمده بود، ولی هیچ حرفی از مهدی به میان نمی آورد. او بیشتر دوست مادرم مینمود تا خواستگار من! یک هفته از ورود امام می گذشت و مریم خانم موفق شده بود به دیدن امام در مدرسه علوی برود.
وقتی آرزو کردم که ای کاش مرا هم با خودش برذه بود، گفت:
اصلاً فکرشو هم نکن، با این پای ضرب دیده؟! آدمهای سال هم زیر دست و پا له می شان نمی دونی چه خبره! هرروز چند نفر رو سردست از لای جمعیت می کشن بیرون، اصلاً جای تونسبت .
مادرم حتی اجازه نداد توی راهپیمایی حمایت از بازرگان شرکت کنم. اعلامیه ای که چند روز پیش توی خانه انداخته بودند، مرا کنجکاو کرده بود.
می خواستم هرجور شده اطلاعات بیشتری راجع به آن به دست بیاورم. اعلامیه از طرف چریکهای فدایی خلق بود، برای بزرگداشت واقعهٔ سیاهکل، درد پایم را تحمل کرده و سعی می کردم در خانه، صاف راه بروم تا به مادرم ثابت کنم که پایم خوب شده، ولی او اصلاً به حرفهای من اهمیتی نمی داد. مرا توی خانه گذاشت و خودش با مریم خانم و بقیه اهل خانه رفتند.
وقتی برگشتند، چنان با آب و تاب از راهپیمایی و قطعنامه و حمایت مردم برایم تعریف کردند که دوباره اشکم جاری شد. حسابی شاکی بودم. آخر الان چه وقت خانه نشینی بود؟
حالا که باید در چشیدن لذت پیروزی سهیم باشم. این چه بلایی بود که سرم آمد؟همه تقصیر خودم بود و ندانم کاری ام.اگر آن روز روی دلم پا می گذاشتم، این اتفاق نمی افتاد؛ داشتم مجازات میشدم
برای این که به مادرم ثابت کنم که حال خوب است، خریدهای خانه را انجام میدادم. توی صف نان می شد خبرهایی به دست آورد:
بیستم بهمن در پادگان نیروی هوایی، فیلم ورود امام برای همافران پخش شده و آنها با شنیدن نام امام خمینی از تلویزیون صلوات فرستاده بودند. گاردیها که از رژه روز قبل همافران جلوی امام دلشان پر بود، با مسلسل همه را به رگبار بسته بودند.
حتی می گفتند با تانک وارد سالن نمایش پادگان نیروی هوایی شده بودند. مردم هم به کمک همافران رفته، همراه دانشجویان نیروی هوایی برای مقابله با گارد به اسلحه خانه هجوم برده بودند. جنگی تمام عیار به راه افتاده بود.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋