eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
945 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_38 مادرم که چند لحظه قبل وارد اتاق شده بود، بشقاب میوه را جلوی ما گذاشت و گ
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه عازم مسجد شدم. در طول مسیر تانک ها و زره پوش های ارتش در خیابانها ایستاده بودند و مردم هنگام عبور از کنار آن ها شعار میدادند: «ارتش تومال مایی، نه مال آمریکایی» خدا خدا می کردم که با او رو به رو نشوم. وارد مسجد شدم. اطراف را پاییدم. خبری از او نبود. توی کتابخانه، روی میزی که دفعه قبل پشت آن نشسته بود، روزنامه ای نیمه خوانده رها شده بود. تیتر روزنامه جلب توجه می کرد: پنج هواپیما برای سفر شاه آماده است.» تاریخ روزنامه را نگاه کردم. 26 دی ماه. روزنامه همین امروز بود. همان موقع حاج بابا وارد شد وگفت: جلسه توی شبستونه بابا .تقریبه همه هم اومدن . شما نمیرین؟ چرا الان میرم. زیر چلچراغ شبستان حلقه ای تشکیل شده بود. من هم جایی پیدا کردم و نشستم. موضوع جلسه برپایی تظاهرات و مراسم عزاداری روز اربعین بود. رئیس جلسه که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود، از همه حاضرین خواست بگویند که در چه زمینه ای می توانند کمک کنند؛ چون احتمال حمله به تظاهرکنندگان میرفت. قرار شد برای مداوای مجروحان و کمک رسانی به مردم صدمه دیده از ازدحام و یا تیراندازی احتمالی، پایگاه های مردمی درست شود. من هم آمادگی خودم را برای کمک در پایگاه کمکهای اولیه اعلام کردم .بعد از پایان جلسه حرفهای متفرقه و اخبار جدید هم رد و بدل شد. همان دوست مهدی می گفت که احتمالا شاه به همین زودی از کشور خارج خواهد شد و حتی هواپیماهایش هم آماده پرواز است. نماز را در مسجد خواندم. بعد از نماز هم مشغول برنامه ریزی برای روز اربعین شدم. ساعت از دو گذشته بود که یکی از بچه ها سراسیمه وارد کتابخانه شد. رادیویی را که دستش بود روی میز گذاشت و گفت: - میگن شاه فرار کرده. دیگر چیزی از صدای رادیو نشنیدم. همگی با هم به خیابان هجوم بردیم. انگار همهٔ مردم توی خیابان ها بودند. ماشین ها با چراغهای روشن و بوق ممتد حرکت میکردند. بعضی ها دستکش هایشان را روی برف پاکنهای ایستاده ماشین گذاشته بودند و برف پاک کن که حرکت می کرد، حالت رقصی به دستکش ها می داد. بچهها روی کاپوت ماشین ها شعار میدادند:به همت خمینی شاه فراری شده». شیرینی فروشی ها نقل و شیرینی پخش می کردند؛ غوغایی شده بود. مردی روی روزنامه اطلاعات که با خط درشت نوشته بود شاه رفت، کلمهٔ در» را اضافه کرده بود؛ یعنی شاه در رفت. با دیدن این جمله حسی کردم که کار تمام شد. عده ای مجسمه های میادین را پایین می کشیدند، بعضی ها جای عکس شاه، روی اسکناس را سوراخ کرده بودند و آن را در دست گرفته بودند. صحنه هایی را به چشم دیدم که هرگز باورم نمیشد. بالاخره اتفاقی که هیچ کس وقوع آن را باور نمیکرد رخ داد. تا به خانه برسم دل توی دم نبود. نزدیکی های غروب بود که به سر کوچه مان رسیدم. همهٔ اهل محل هنوز هم توی خیابان بودند. هیچ کسی دلش نمیآمد به خانه برود. هرکس هرچه داشت، از شیرینی و نقل و آب نبات، بین همسایه ها قسمت می کرد. مردم در پوست خودشان نمیگنجیدند، اما در این میان صحنه ای که بیش از همه مرا حیران کرد، دیدن اردشیر بود در میان جمعیت؛ در حالی که وانمودمیکرد بسیار خوشحال است و حتی وسط کوچه رقص و پایکویی به راه انداخته بود. مرا که دید کمی جا خورد. نگاه هایمان چند ثانیه ای درهم گره خورد. چیزی در دلش نبود که بتواند از من پنهان کند. می دانستم که این نمایش شادمانی اش فقط همرنگ جماعت شدن است، وگرنه برای او تفاوقی نمی کرد چه کسی بیاید، چه کسی برود یا مملکت دست چه کسی باشد. حتی چپی شدنش هم برای این بود که ساز مخالفی با من بزند یا شاید نقطه ی مقابل مهدی باشد .با حضور مهدی حس کرده بود موقعیتش پیش من به خطر افتاده و حالا میخواست خودی نشان دهد.شاید فکر می کرد اگر جزء حزب یا دسته ای باشد، بیشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت. شاید هم احساسی قدرت بیشتری می کرد. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋