💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم،
" هر چه بکاریم همان را برداشت میکنی
@Azkodamso
#داستانک #بچه_های_این_دوره
🍃پدرم هرگز ما را کتک نزد و همواره تنبیه خلاقهاي در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد ميداديم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زير شير آشپزخانه ميشستيم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار. من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی توالت ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم. همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نميبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردي داشت كه از بالاي كمد ميآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم ميبست. زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتي از آزار رواني تدریجی و مدام را تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقيقا به كسي كه چند ثانيه پيش با او كتككاري كردهايد. یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای كاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است. اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد. وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهي ساخت و ساز شیشهي پنجره کرد.
تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود. البته تمام اينها به خاطر هيبتي بود كه در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامي كه ناخواسته در چشممان داشتند. در عوض، ديروز وقتي به بچهام گوشزد كردم نبايد دوستان مدرسهاش را به القاب زشت بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار. با لحن محکمتری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی. باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمق بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!» نگاهم میکرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد. در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت:
«یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»
چاپ شده در روزنامه «هفت صبح»
@Azkodamso
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستانک
پیری
🔹 یک روز از ملانصرالدین پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت: اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.
چونکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آن را بلند کنم، اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم.
به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.
🍂🌸🍂
@Azkodamso
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
•| #داستانک{📖}
از شخصی پرسیدند:
روزها و شبهایت چگونه می گذرد؟
با ناراحتی جواب داد:
چه بگویم!امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد سالهٔ اجدادم بود را بفروشم و نانی تهیه کنم...!
گفت:
خداوند روزی تو را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟!
•
•
[°❄°] @Azkodamso
#داستانک
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود
من از مدرسه به خانه برمیگشتم که یکی
از بچههای کلاس را دیدم اسمش مارک بود
و انگار همه کتابهایش را با خود به خانه میبرد
با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر
هفته به خانه میبره، حتماً این پسر
خیلی بی حالی است!
من برای آخر هفتهام برنامه ریزی کرده بودم
مسابقه فوتبال با بچهها، مهمانی خانه
یکی از همکلاسیها بنابراین شانه هایم را
بالا انداختم و به راهم ادامه دادم
همینطور که میرفتم، تعدادی از بچههارو
دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین
انداختند کتابهایش پخش شد
و خودش هم روی خاکها افتاد
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون
طرفتر، روی چمنها پرت شد
سرش را که بالا آورد در چشمانش
یک غم خیلی بزرگ دیدم
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد
و به طرفش دویدم در حالی که به دنبال
عینکش میگشت یه قطره درشت اشک
در چشمهایش دیدم
همینطور که عینکش را به دستش میدادم
گفتم: این بچهها یه مشت آشغالن!
او به من نگاهی کرد و گفت: متشکرم
و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری
قلبی بود
من کمکش کردم که بلند شود و از لو
پرسیدم کجا زندگی میکند؟ معلوم شد
که او هم نزدیک خانه ما زندگی میکند
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده
بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه
خصوصی میرفته و این برای من خیلی
جالب بود
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم
ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از
کتابهایش را برایش آوردم
او واقعا پسر جالبی بود من ازش پرسیدم
آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال
بازی کند؟ و او جواب مثبت داد
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم
و هر چه بیشتر مارک را میشناختم
بیشتر از او خوشم میآمد
دوستانم هم چنین احساسی داشتند
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را
با حجم انبوهی از کتابها دیدم
به او گفتم پسر تو واقعاً بعد از مدت کوتاهی
عضلات قوی پیدا میکنی با این همه کتابی
که با خودت این طرف و آن طرف میبری!
مارک خندید و نصف کتابها را در دستان
من گذاشت
در چهار سال بعد من و مارک بهترین دوستان
هم بودیم وقتی به سال آخر دبیرستان
رسیدیم هر دو به فکر دانشکده افتادیم
مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود
و من به دوک
من میدانستم که همیشه دوستان خوبی
باقی خواهیم ماند مهم نیست کیلومترها
فاصله بین ما باشد
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم
به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم
مارک کسی بود که قرار بود برای
جشن فارغ التحصیلی صحبت کند
من خوشحال بودم که مجبور نیستم
در آن روز روبروی همه صحبت کنم
من مارک را دیدم او عالی به نظر میرسید
و از جمله کسانی به شمار میآمد که
توانستهاند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند
حتی عینک زدنش هم به او میآمد
همه دخترها دوستش داشتند
گاهی من بهش حسودی میکردم
امروز یکی از اون روزها بود من میدیدم
که برای سخنرانیاش کمی عصبی است
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم
و گفتم: هی مرد بزرگ تو عالی خواهی بود
او با یکی از اون نگاههایش به من نگاه کرد
همان نگاه سپاسگزار واقعی و لبخند زد
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری
شروع کرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از
کسانی است که به شما کمک کردهاند
این سالهای سخت را بگذرانید
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان
شاید یک مربی ورزش
اما مهمتر از همه دوستانتان
من اینجا هستم تا به همه شما بگویم
دوست کسی بودن بهترین هدیهای است
که شما میتوانید به کسی بدهید
من میخواهم برای شما داستانی را تعریف کنم
من به دوستم با ناباوری نگاه میکردم
در حالیکه او داستان اولین روز آشنائیمان را
تعریف میکرد به آرامی گفت که در آن
تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد!
او گفت که چگونه کمد مدرسهاش را خالی
کرده تا مادرش بعداً وسایل او را به خانه نیاورد
مارک نگاه سختی به من کرد
و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد
او ادامه داد: خوشبختانه من نجات پیدا کردم
دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث
بازداشت
من به همهمهای که در بین جمعیت پراکنده
شد گوش میدادم در حالیکه این پسر
خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره
سست ترین لحظههای زندگیش توضیح میداد
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه میکردند
و لبخند میزدند همان لبخند پر از سپاس
من تا آن لحظه عمق این لبخند را
درک نکرده بودم
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید
با یک رفتار کوچک شما میتوانید زندگی
یک نفر را دگرگون نمائید برای بهتر شدن
یا بدتر شدن.
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#داستانک
🌹حضرت سلیمان و مورچه عاشق
روزے حضرت سلیمان مورچهاے را در پاے کوهے دید که مشغول جابجا کردن خاکهاے پایین کوه بود.از او پرسید: چرا این همه سختے را متحمل میشوی؟!
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنے به وصال من خواهے رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود:
تو اگر عمر نوح هم داشته باشے نمیتوانے این کار را انجام بدهی!
مورچه گفت:
تمام سعیام را میکنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براے او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایے را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبرے را به خدمت مورے در میآورد!
تمام سعیمان را بکنیم،
پیامبرے همیشه
در همین نزدیکے است...
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#داستانک
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود، مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی مثال خوبی زده است که :
یک زنی دارای پسری میشود و شوهرش مرحوم میشود ؛ پیش خودش گفته بود که وسایل نان و آب را شوهرم برایم گذارده است، با این پسر زندگی میکنم، وقت پیری هم او بزرگ شده است و عزیز و انیس من است.
بچه شش هفت ساله شده بود.
یک روز این زن از خانه رفت بیرون دید پسرش در میان بچهها از همه ضعیفتر است، بچههای کوچکتر از او وی را به زمین میزنند. این زن خیلی غصهدار شد.
آمد فکر کرد دید این بچه بابا ندارد. پدرها میآیند بچههای شان را میبرند و این پسر میبیند فکر کرد که چه کند.
یک نقاش آورد و گفت:
عکس یک جوان رشید را بکشد و برای او نشان و شمشیری بگذارد. نقاش عکس را کشید. آن را قاب کرد و روی دیوار نصب نمود و پردهای روی آن کشید.
فردا که بچه خواست از خانه بیرون رود گفت: می خواهی پدرت را ببینی؟گفت: بله پرده را کم کم کنار زد. بچه چشمش را به عکس دوخت.
همان طور که نگاه می کرد دید بازوی بزرگی دارد. یک تکان به بازوهایش داد، نگاهی به ابرو و صورت پدرش کرد پ
چهرهاش باز شد. نگاهی به سینه او کرد و سینه را جلو داد.
مادر با آب و تاب گفت:
هر وقت کسی با پدرت کشتی می گرفت، پدرت پای او را میگرفت و به پشت بام میانداخت.
بعد از این پسرک قوت و قدرت گرفت. وقتی از خانه بیرون میآمد بچهها جرات نمیکردند نزدیک او بروند.
کسی که یاد ولی خدا و عزیز خدا میکند، قوی میشود ؛ شما هم غصهدار نباشید چون صاحب دارید.
در پیشامدها واضطرابها شکست نخورید. صاحب ما همه ما را یاد میکند. ما را رها نمیکند.
📚کتاب طوبی محبت، ص۱۰۸
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱