eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
_سی_و_یک # قصه _دلبری 💗💗 متوجه نمی شدم چه می گوید . بعد که امد و توضیح داد که چه گذشته ، تازه ترس افتاد به جانم .😰😰 می خواستم بگویم نرو . به قهر و دعوا نبود ، می دانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم ، باز حرف های آقا پناهیان تسکینم‌ می داد ، می‌گفت :« مادری تنها پسرش می خواسته بره جبهه، به زور راضی میشه . وقتی پسرش دفعه اول بر می گرده ، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه ، یه روز که این پسر میره برای خریدن نون ، ماشین می زنم بهش و کشته میشه !» 😱 این نکته آقای پناهیان در گوشم بود . با خودم می گفتم :« اگه اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره ، من مانع هستم ، از اول قول دادم مانع نشم !»☹️🙁😕 وقتی از سوریه برمی گشت ، بهش می گفتم : « حاجی گیرینوف شدی ! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی ؟ » در جوابم فقط می خندید . این اواخر دوتا پلاک می انداخت گردنش . می گفتم : « فکر می کنی اگه دوتا پلاک بندازی ، زودتر شهید میشی ؟ » میلی به شهادتش نداشتم ، بیشتر قصد سربه سرگذاشتنش را داشتم . می گفت : « بابا این پلاکا هرکدوم مال به مأموریته ! »😁😅🤓 تمام مدت مأموریتش ، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم وتخم هایم را به جان می خریدند . دلم از جای دیگر پر بود ، سر آنها غر میزدم . مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می گیرند ، احساس دلتنگی می کردم . پدرم از بیرون زنگ زد خانه که « اگه کسی چیزی نیاز داره ، براش بخرم !» بعد می گفت :« گوشی رو بدین مرجان !» ☺️☺️ وقتی ازم می پرسید چیزی نداری ، می گفتم :« همه چیز دارم فقط محمد حسین اینجا نیست ، اگه می تونی اون رو بیار !»😔😞 نه که بخواهم خودم را لوس کنم ، جدی می گفتم . پدرم می خندید و دلداری ام می داد . ☺️😊 بعد ها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که « یازمانای مأموریتت رو کمتر کن با دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر » . 🙂🙃 خیلی خونسرد گفت :« با نرفتنم مشکلی ندارم ، ولی اون وقت شما میتونید جواب حضرت زهرا (ع) روبدین ؟ »😓 پدرم ساکت شد ، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کندوزد زیر گریه . شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد . به قول خودش ، در آن بیابان مرا کجا می برد . البته هروقت از آنجا پیام می فرستادیا تماس می گرفت ، می گفت : «تنها مشکل اینجا ، نبود توئه همه سختیارو میشه تحمل کرد الادوری تو!» 🙁☹️ نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر ، ولی هردفعه تاکید می کرد : « کسی از ارتباطمون بونبره ! » فقط مادرم خبرداشت . 🙃🙂 روزهایی را که نبود می شمردم ، همه می دانستند دقیقأ حساب روزهاو ساعت های نبودش را دارم . یکدفعه خانمی از مادرشوهرم پرسید : « چند روزه رفته ؟ » ایشان گفتند : « بیست و پنج روز . » گفتم : « یه روز کم گفتین ! » گفتند : چطور مگه ؟ » گفتم : « ماه قبل ۳۱ روزه بوده . »😔🙁 اطرافیانم تعجب می کردند که « تو چطور می فهمی محمدحسین پشت دره ؟ می گفتم : « از در آسانسورا » در آن را ول می کرد ، عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش . 😐😂 یک دفعه تصمیم گرفت موبکارد . رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن . هزینه ، همه جا تقریبا در یک سطح بود . راستش قبل از ازدواج می گفتم : « با آدم کوروشل ازدواج می کنم ، ولی به ازدواج با ادم کچل تن نمیدم ! »😂😂 دوستانم می گفتند : « اگه بعدهاکچل شد چی ؟ » می گفتم : « اگه پشت سر پدرو عموهای دوماد رونگاه کنی ، متوجه میشی ! » 🙂😁 بادلی که از من برد ، کم مویی اش را ندیدم . سر این قصه همیشه یاد غاده ، همسر شهید چمران می افتم . باورم نمیشد ، می خندیدم که این را بلوف زده ، مگر می شود کسی کچلی شوهرش را نبیند ؟!😇🙂 جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت . هزینه مو کاشتن ، شش میلیون تومان می شد . بعد که شامپو ویک مشت خرت و پرت هایش را هم خرید ، شد هفت میلیون تومان . گفتم : « از کجا می خوای این همه پول رو بیاری ؟ » گفت : « به مامانم میگم . پول رو که گرفتم یا مومی کارم یا به یه زخمی میزنم ! » 🙁😕 می گفت : « میرم مومی کارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی ! » گفتم : توپ رو بنداز توی زمین من ، ولی به شرط حق السکوت ! » گفتم : « باید من رو توی ثواب جبهه هایی که داری میری ، شریک کنی ، سوریه ، کاظمین و بیابان هایی که می رفتی برای آموزش ! » خندید که « همین ؟ اینا که چه بخوای چه نخوای ، همه ش مال توئه ! » 😍🙂 وسط مأموریت هایش بود که مو کاشت . دکترمی گفت : « تازه سرسال تراکمش مشخص می شه ورشد خودش رو نشون می ده !» می‌خواست دوماهی که باید کلاه می گذاشت و کرم می زد ، سوریه باشد که دوستانش کمتر کسی متوجه‌ شود . 🙃🙁 @Azkodamso
-پنجم هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد . - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... 👈ادامه دارد… @Azkodamso😍
.بیست -نهم برای چند لحظه واقعا بریدم ... - خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ... توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ... - دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه ... - دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه... این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی که ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ... یه بلای جدید سرم نیاد روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ... سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ... - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ... همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ... دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ... منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ... که یهو از پشت سر، صدام کرد ... 👈ادامه دارد… همسر و دخترشان @Azkodamso☺️
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_سی_پنجم حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که ب
آخر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بی حال و بی رمق همون طوری ولا شدم روی تخت - کجایی بابا؟حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم - خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام من، مطیع امر توئم و دکمه روی تلفن رو فشار دادم " همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی " سوره شوری آیه 52 و این پاسخ نذر 40 روزه من بود تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه اما در اوج شادی یهو دلم گرفت گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم - بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک هیچی نمی خوام فقط برگرد گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه بالاخره سکوت رو شکست - زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی همه چیزت رو تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود 10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا مبارکه گریه امان هر دومون رو برید - زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد تمام پهنای صورتم اشک بود همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و دامادهر دو گریه می کردن توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ، مراسم ساده ای که ماه عسلش ، سفر 10 روزه مشهد ، و یک هفته ای جنوب بود، هیچ وقت به کسی نگفته بودم ، اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ، توی فکه ، تازه فهمیدم ، چقدر زیبا ، داشت ندیده ، رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ، با صلوات به روح پاک ومطهر طلبه شهید گمنام سیدعلی حسینی🌹 التماس دعا.....✋🏻 @Azkodamso
⏹ هر چیزی را نباید رها کرد، به امید ! خود قسمت هم گاهی امیدش به انسان‌هاست ...💛❤️ @wainn_s