eitaa logo
دعاهای حاجت روا
778 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
198 فایل
‌همیشه دعا کن تا بیشتر به پروردگار نزدیک بشی و اینجا دعاهایی برات میگذارم که در هیچ منبری نشنیده باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم. در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد. سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم. - علی تو برای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند. مسعود تند می گويد: - اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته. - نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده! - من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام. علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد: - اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست. - يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی! مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد: - نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه. سعيد می گويد: - فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه. - نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا. بعد هم صدايش را کلفت می کند: - ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش. سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد: - غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش! 🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . این‌ها شیرین را به هم ریخت. این‌قدر که نتوانست هیچ یک از سناریوهای نوشته‌شده‌اش را به اجرا بگذارد و بی‌محابا وارد بحث شد. مخاطبش لیلا بود که چه‌طور دل به کسی داده که وعدۀ ازدواج به او و روابط پنهانی و سال‌ها مراوده داشته است و تیرهای آتشینش به سمت مصطفی روانه شد. اولش هیچ جوابی نمی‌گرفت، نه مقابل تهمت‌ها و نه مقابل سؤال‌ها. مصطفی سرش را پایین انداخته بود و با ساعتش بازی می‌کرد. وقتی شیرین با لیلا حرف می‌زد سر بلند نکرد، اما از شنیدن بعضی حرف‌ها کمرش خم می‌شد. گاهی هم حس می‌کرد خون‌های بدنش، همۀ رگ‌های سروصورتش را پرکرده‌اند و چنان فشار می‌آورند که پاره شدنشان حتمی است. عمری چشم از حرام خدا بسته بود و حالا... مصطفی در دلش به خدا گفت: - یک عمر مرا مدیون محبتت کردی و نگذاشتی دنبال شهوتم بروم. یک امشب را هم خودت به خیر بگذران. نه به لیلا نگاه کرد نه به شیرین. وقتی شیرین او را مخاطب قرار داد آرام گفت: - دخترخاله، خودت می‌دونی که چند درصد حرفات درسته و چند درصد دروغه. خودت می‌دونی که داری چیزایی می‌گی که بافتۀ ذهن و خیالته. شیرین از این خونسردی مصطفی برآشفته شد و عکس‌ها را از کیفش بیرون آورد و چنان مقابل مصطفی انداخت که پخش زمین شد، مصطفی با دیدن اولین عکس چشم بست و غرید: - من اون‌قدر ارزش ندارم که به‌خاطرم این حرف‌ها رو سر هم می‌کنی. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 🍃@Azkodamso
🕷🕷 😁❤️  - شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر بود. شما هم پولا رو می ریختید توی کار اونا؟ - برای افتتاحیه آرایشگاش دعوت کرد از ساره و یه کلیپ هم ساخت و همه جا پخش کرد. کلی توی فضای مجازی ترکوند که دختراشو بی حجاب نشون داد. هیچ ارگانی هم کاریش نداشت. خب پول خرج کنی میتونی همه رو بخری دیگه! سینا از اتاق بازجویی که آمد یک راست رفت اتاق صدرا. کار تخلیه و بازخوانی تمام موبایل و هارد و لب تاب سوژه او تمام شده بود. شهاب و آرش هم بودند و سید که موردش زودتر از همه، اعتراف کرده بود داشت تطبيقهای نهایی را انجام می داد تا به جای امیر بماند و امیر راهی شهرهای دیگر بشود برای سرکشی. سید وقتی دید همه خیلی ساکت دارند مطالعه می کنند طاقت نیاورد. دستش را به هم کوبید و گفت: - من چند تا نکته بهتون بگم بعد شما الگوریتم متهمتون را بکشید. اول، همه شون تمام گناه رو گردن یکی دیگه میندازن مخصوصا فروغ و فتانه . دوم، همشون مجبور بودن و دلشون نمی خواسته و... سوم، همشون ننشون غريب بوده، بازیشون خوبه ! اما؛ اول، همشون سرتیم کار کشته هستند و حسابی هم برای شهراشون برنامه داشتن، البته دائم هم میگن پیج شخصی، فضای شخصی، عکس شخصی... شهاب با تمسخر دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت: - شخصی کار کردنشون دردسر شد برای ما، بدبختی شد برای جوونا! سینا دست کوبید روی پایش و گفت: - شخصی تبلیغ کردن اما جمعی به فساد کشیدن. مثل سلبريتيا... الآن نصف بیشتر اینستا پیج های ایناس، یا خودشون یا طرفداراشون... جالبه شما تو اینستا هرچی مطلب بذاری، مستقیما تو فیس بوکم امکان نمایشش هست... و اگر بخوای توش تجارت کنی باید جرینگی به اینستا پول بدی. سید گفت: - تعريف شخصی رو هم فهمیدیم؛ دار و ندارشون رو با تصویر می ریزن تو دست و پای مردم، جهانی به اشتراک میذارن؛ بعد هم میگن شخصيه! دوم، توی حساباشون پول آن قدر میومده که اگه آمریکا این پولا رو توی کشور خودش خرج میکرد الآن پنجاه میلیون فقیر نداشت. هشتاد درصد زیر ساختاش هم فرسوده نبود که نیاز به بازسازی داشته باشه. سوم ، خیلی خره که پولاشومیده ده تا زن که با شیرزنای ما بجنگن... چهارم، من چون بچه خوبی بودم و کارم رو زود تموم کردم، امیربهم مرخصی داد نصف روز؛ پس چی شد؟ الآن میرم خونه بعد میام جای امیرمیشم فرمانده ... به جان امیر اگر تا عصر تکلیف پرونده روشن بشه همتون رو می برم مشهد با ماشین خودم! سینا دست به سینه نگاه انداخت به صورت سید که زردتر از هر روز بود و نشان می داد که درد دارد و قیافه میگیرد - اول، ما مقابل شما که بازرس کارکشته ای توی قنداقیم. دوم، شما بعد از اون تصادفی که برات ساختن و جانباز تحویل ما دادنت، مگه ماشین خریدی؟ سوم، باور کن آقا امیر از دوربین تمام حرفاتو شنید، الآن... در باز شد و همه به احترام امیر بلند شدند. دست سید را گرفت و از اتاق کشاندش بیرون. - برو ولی تا شب این جا باش که من غروب بلیط شیراز دارم. خواهشا رفتی خونه ، نشین با بچه هات بازی کن. فقط ببینشون و بخواب. یه کم حالت مساعد بشه کارت دارم... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😘❤️
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ • . 🏝 . • زیر همین سقف بلند و کنار وسعت دیوار‌هایی که فشارش نمی‌دادند. صدای یوسف قطع شد. نگاهی کرد و دید دوباره حواسش نبود و شارژ تمام کرده: -ای لعنت! یوسف تو نباید وسط این خوشی من ساکت بشی! یوسف ساکت نمی‌شد، یعنی دنیل نمی‌گذاشت.  بودن و ماندن دنیل در مسجد برای همه عادی شد. حتی عادی شد که او را هدفون در گوش ببینند که گاهی در مقابل برخوردها عکس‌العمل نشان می‌دهد و گاهی نمی‌شنود. جوان ساکتی که به کسی کار نداشت و برای خودش مشغول چه کاری بود؟ کسی نمی‌دانست. تنبل نبود که بنشیند، کارها را به سرعت و تمیز انجام می‌داد. نظافت مسجد با او بود. حواسش بود که فرش‌ها مرتب باشد و تمیز. البته بیشتر حواسش بود؛ چون مردم خیلی اهل مراعات بودند ولی گاهی هم نیاز بود تا جارو بکشد و دستمالی گوشه و کنار! کسی چیزی نمی‌گفت، جز روحانی مسجد که دلش را انداخته بود دنبال دل دنیل!  -دنیل خودت رو اذیت نکن، همه‌جا تمیزه! -دنیل بیا بشین با هم چای بخوریم! -دنیل بقیۀ کارا باشه برای فردا!  -دنیل این کیک رو برای تو آوردم! -تو که هفتۀ پیش سبزه‌ها رو کوتاه کردی، بیشتر از این کچل میشن! 💯 ادامه دارد... 💯 ‼️‼️ کپی ممنوع❌❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3