eitaa logo
دعاهای حاجت روا
778 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
198 فایل
‌همیشه دعا کن تا بیشتر به پروردگار نزدیک بشی و اینجا دعاهایی برات میگذارم که در هیچ منبری نشنیده باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود! مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد: - زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر. سعيد می گويد: - خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن. بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد. - چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند. و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند: - چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه. - هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير. علی می گويد: - خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته. - اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری. علی می گويد: - چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی! سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده. مسعود می گويد: - فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم. - واا چرا؟ در جوابم می گويد: - می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام! سعيد دستش را می کشد و می گويد: - لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی. مسعود می نشيند. - باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود. - تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی... 🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریان‌فرد #قسمت_صد_و_دوم . . 🏝 . . این‌ها شیرین را به ه
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشمان لیلا اما روی دو سه تا عکس خیره مانده بود و البته دستانش قفل بود و جلو نرفت. صورت مصطفی کبود شده بود. برای آن‌که بتواند نفس بکشد سر بالا گرفت. مادر که از اول جلسه آرام آرام ذکر می‌گفت خم شد و عکس‌ها را جمع کرد و در کیف شیرین گذاشت. شیرین آرام و قرار نداشت. بی‌پروا شده بود. تیرهایی که می‌زد به سنگ می‌خورد. انگار کسی که پشتیبانیش کرده بود تا در این مسیر بلغزد، چندان هم قوی نبود. تنها مانده بود. دوباره عکس‌ها را روی پای مصطفی گذاشت. مصطفی مستاصل دستی به صورتش کشید و نالید: - بسه شیرین، تو رو خدا بسه. دنیا لایه لایه است. پیچیده است. ساده نیست. این‌طور نیست که بگویی من با خدا کاری ندارم. خودم، خودم را اداره می‌کنم. یک جایی می‌رسد که خودت به خودت پشت پا می‌زنی. درهم می‌پیچی، خراب می‌کنی. خراب می‌شوی. خلأ‌هایی دورت را می‌گیرد و مجبور به انتحار می‌شوی. ____🌱❣🌱___________ 🏝 . . داشت انتحار می‌کرد شیرین. تمام شأن و شخصیتش، نه فکرو روحش بود و نه گذشته‌اش، بلکه تنها جسمش بود که برای به دست آوردن مصطفی به حراج گذاشته بود و همین هم داشت مصطفی را می‌کشت. مصطفی اصلاً سقوط شیرین را نمی‌خواست. عزت او مهم‌تر بود، که حالا خودش... مادر طاقت نیاورد و شیرین را مخاطب قرار داد به دوکلمه هشدار. لیلا حیران فریبندگی دنیا شده بود و پدر که بالاخره لب باز کرد: - من حاضرم لیلا رو راضی کنم تا از مصطفی دست بکشه. پدر نه حال لیلا را در نظر گرفت، نه مصطفی. الآن فصل پاییز شیرین بود و شاید هیچ‌کدام نمی‌دانستند؛ اما پدر دلش می‌خواست همۀ دختران ایران بهار محبت الهی را درک کنند نه پاییز بی‌برگ هوس و نفسانیت را. پدر دوباره لب زد: - به شرطی که تو تمام شرط‌های مصطفی رو قبول کنی. شیرین جملۀ اول را ‌شنید و دوم را نه و چنان به وجد آمد که قول و قسم همراه پذیرش کرد. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_صد_و_دوم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😁❤️  - شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه
🕷🕷 😍😍 مٵمن ⇩ 6  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو تلخ می خورد فرناز، من همیشه با شیر و شکر می خوردم. فرناز از آخرین مدل لباس که قرار بود چند ماه بعد بیاد و در مرحله طراحی موفق بوده و فشن شویش در فرانسه راه می افتاد؛ میگفت. من هر وقت اسم مد می اومد فقط یک کشور توذهنم جا می گرفت؛ فرانسه. فرزانه می گفت من یک احمقم که آمریکا رو نمی بینم. من صنعت مد رو تو آمریکا می دیدم. کور نبودم؛ می دیدم که از خوردن و خوابیدن و پوشیدن و خریدن و همه اش رو صنعتی مدل سازی می کنند، هرچند صنعت روح آدما رو له میکنه . اما خب من دلم فرانسه رو بیشتر دوست داشت . افرناز از وقتی که توی مترو پام رفت توی مدفوع سگ وهمان کنار واگن روی کثافتا بالا آوردم، مدام تا اسم فرانسه رو می شنید نگام میکرد و می گفت: - فعلا که تو رو به گند کشیدن! من هم کم نذاشتم آن قدر نفرین کردم تا تو مترو پاش لغزید و اگه مسعود دستش رو نگرفته بود افتاده بود وسط همان گند سگی که با روش گذاشته بود... گفتم: - حالا يربه پرشدیم هردومون گند خوردیم. سینا حوصله قصة خيالی زن را نداشت: - ظاهر شما توی اجرای شوی خیابانی مردا خیلی سرت شلوغ بود؟ زن آب دهانش را قورت داد: - دستور بود که باید یک حرکت محسوس زده بشه . بعد از چندین ماه تمرین و بررسی اوضاع... ایران که اومدیم باید آموزشا رو پیاده سازی می کردیم. البته اول فقط یه باشگاه خصوصی بود و خاص برای مدلینگ ها. مدلینگ های مرد وزن می رفتند اون جا. یعنی خب فقط یه عده محدود بودیم و به باشگاه سمت شریعتی گرفتیم. بعد کم کم نیرو اضافه کردیم و برای اینکه لونریم جدا شدیم. برای اون شوی مردونه هم سرپرست گروه مدلینگ مردها هم اومده بود... مردا یه شوی خیابونی اجرا کردن. - اما شما برای اجرای این شو نرفته بودید آمریکا و ترکیه! می دانست ، این مرد همه چیز را می دانست. - رفته بودید ترکیه برای دوره آموزشی. تاکتیک های انقلاب رنگی روهمون جا توی دوره یک ماهه آموزش دیدید. این اولین مرحله بود. به تعداد خبرنگار و دو گروه موسیقی هم بودند! دیگر فقط می خواست تمام شود. چشمانش را بست و گفت: - شوی مردارو اول اجرا کردیم تا بعد فضا آماده بشه برای شوی دپارتمانی زن ها! فروغ خیلی دوندگی کرد؛ با فتانه یک هفته مثل آدم نخوابیدیم تا هماهنگیها درست از آب در بیاد، فروغ تونسته بود پرستوی یکی از مسئولین... بشه و از طريق اون راهکارای فرار از قانون رو پیدا کرده بود. به تعداد روزنامه و خبرنگار هم سو هم که توی دبی و ترکیه از طریق سفارت خونه ها آموزش دیده بودن، هماهنگ کرده بود. خبرنگارا از این سروصدا فیلم و عکس گرفتن و رسانه های آمریکا و فرانسه و بی بی سی هم خیلی کمک کردن؛ توی خیابون جردن، بیست تا مرد، همه خیلی خوش هیکل و آنکارد کرده، یک تیشرت پوشیده بودن با آرم ... راه رفتند... البته خیلی استرس داشت؛ اول کار که قرار شد به سری از ما زنها اون روزی توی خیابون باشیم و فۻا با ما باشه. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😍😍
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ • . 🏝 . • اوایل حاجی تعریف می‌کرد و کمی با نظراتش به داد سبزه‌ها می‌رسید. فضای کوچک حیاط و سبزه‌ها و یکی دو درخت! اما دنیل حس می‌کرد یک خانۀ بزرگ دارد که این هم فضای سبزش است. دوست داشت با آن‌ها سرگرم شود، قیچی باغبانی را بر می‌داشت و طبق یک نقشه ذهنی به جانشان می‌افتاد. -ببینم چه می‌کنی پسر، یه طاووس از این درخت در بیار تا خودت حالش رو ببری.  -هان یوسف نظرت؟ من می‌تونم؟ خودم که مطمئنم، تو هم که همین‌جوری به خوندنت ادامه بدی یعنی که حرف من درسته!  می‌خواست شکل بدهد اما به بدترین شکل‌ها می‌رسید. کم کم دنیل داشت با اعتماد به نفسش همه چیز را به باد می‌داد. حاجی تا قیچی را در دست دنیل دید زد روی شانه‌اش و گفت: -اینطوری فایده نداره.... باید این بی‌چاره‌ها رو از دست تو نجات بدم! این‌ها را با خنده گفت و قیچی را گرفت و رفت. دنیل در این مدت جای خودش را پیش بقیه باز کرده بود.  -دنیل کاری بود خبرمون کن! -دنیل شب رو مهمونی داریم تو هم بیا! -دنیل بذار من خودم فردا میام تمام استکانا رو جابه‌جا می‌کنم! میان همه چشم دنیل دنبال حاجی، روحانی صبور مسجد بود که با لبخند جدیش هوای همه کس و همه چیز را داشت. جوان‌ها دور و برش می‌پلکیدند و طوری همراهشان می‌شد انگار جز آن‌ها کاری ندارد و همه هم دوستانش هستند. 💯 ادامه دارد... 💯 ‼️‼️ کپی ممنوع❌❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3