#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_دوم
بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که يکی از آروزهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گويد. چه ذوقی داشتيم از ديدن عروس و پيراهنش. يک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خيال لباس عروس و تاج و گل و آرايشش می خوابيديم. فکر کنم خوشحال ترين افراد مجالس عروسی بچه ها هستند.
- هرچی بزرگ تر می شدم يک دليل ديگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهميدم که يکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهميت ندی نمی تونی بری بالاتر...
من هم همين حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نيازی که در همه افراد در اين سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم بايد چه معامله ای سرش در بياورم.
- شايد خيلی ها به ازدواج نگاه پايه ای نداشته باشن. فقط براشون يه هوس باشه، اما اين تمام حقيقت نيست، فقط يه واقعيتی از حقيقت ازدواجه. بعضی هم اجزا رو می بينن. زيبايی، خونه و ماشين و مهر سنگين و جشن مفصل و از اين حرف ها.
نگاهم را از سنگ سياه رو به رويم نمی گيرم. بوته ای به زحمت از زيرش بيرون آمده و برگ های ريزش را به جريان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سرجايش ايستاده است. نه اين و نه آن...
- اون آدم هايی که مثال شونو زديد، خودخواهن، مرد سراغ يه خانم می ره چون می خوادش و با شرايطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. اين زندگی بيشتر آدم هاييه که دور و برم می بينم.
- خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خودخواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛ اما اگه از روی عقل و فهم باشد، يعنی مسير درست و دقيقی داشته باشه، می شه خوشبختی! اميدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی يکی ديگه رو خراب کنم.
چند قدمی فاصله می گيرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهايم خسته شده. می نشينم. خاری جلويم است که سرش گل زيبايی خودنمايی می کند. می خواهم گل را لمس کنم، اما از خارها می ترسم. می آيد و گل را لمس می کند. کنارش می نشيند. رو به روی من است. دوست ندارم اينجا بنشيند. نمی خواهم تا نخواسته امش با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی جايش را تغيير می دهد. حالا زاوية قائمه پيدا کرده ايم.
لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پيراهن راه راه کرم قهوه ای. چرا اين قدر لباس کم پوشيده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم:
- با ازدواج کردن دنبال چه چيزی هستيد؟
هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند.
- نيمه ديگرم که باقی مسير رو با هم بريم.
- از کجا که من باشم؟ مسيرتون هم درست باشه؟
دستش را از خار آزاد می کند و خيلی رک می گويد:
- از کجا که شما نباشيد؟... البته شايد شما ندونيد که نيمه ديگر منم يا نه؛ اما توی همين روال به نتيجه می رسيم. مسير هم که مشخصه.
مکث و سکوتش طول می کشد. داريم افکار و درونیات مان را برای هم می گوييم. تهِ آرزوهايمان را، تا شايد به يک افق برسيم.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
_🌱❣🌱_________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نود_و_دوم
.
.
🏝
.
.
سکوت مهدوی مصطفی را به حرف آورد:
- چرا؟
خندید مهدوی:
- جواد از وقتی فهمید گره تو کارت افتاده راه افتاده رفته مسجد جمکران. منم نتونستم برم خونه.
باور میکنی توی مدرسه موندم تنهایی. موبایلم تا فردا روشنه کاری داشتی هستم. بذار یه زنگ به جواد بزنم.
- مهدی!
- مصطفی الآن این زندگی نو، با انرژی تو باید جلو بره.
هزار دستوپای شیطون رو باید قطع کنی. کمک نیاز بودی، من و جواد بودیم و هستیم. خودت هم راه بلدی!
از این سختیا زیاد پیش میآد و حل شدنیه. مواظب گلت باش.
نگاهش چرخید سمت لیلایی که خوابیده بود اما ناآرام بود. هرچند دقیقه یکبار لرز خفیفی میکرد و گاهی هم هق هق...
خرابش میکرد این حال لیلا.
وقتی که ترمز کرد لیلا آشفته چشم باز کرد.
سیاهی شب نمیگذاشت تا موقعیت را متوجه شود.
هم حس کرد که فضا برایش آشناست و هم ضعف شدید و تاری چشمانش اجازه نمیداد که بتواند موقعیت را درک کند.
با دیدن در و دیوار کاهگلی آشنای خانه فهمید کجا هستند. اما چرا اینجا!
هنوز برای مصطفی قصۀ طالقان را نگفته بود. مصطفی در را برایش باز کرد.
لیلا گنگ بود. اما همراه مصطفی رفت تا اتاقی که سرد بودنش بهخاطر خاموشی بخاری نبود. جایخالی مادربزرگ و پدربزرگ خانه را سرد کرده بود.
_🌱❣🌱_______
.
🏝
.
.
لیلا دوباره بغض کرد. دوباره دلگیر شد.
دردی که از صبح دور سرش میچرخید چنان با شدت شروع به حرکت کرد که بیحسش کرد.
کسی از روی سرش چادر را برداشت.
نگاه برگرداند. مصطفی بود که چادر را به چوب لباسی آویزان کرد.
مصطفی کرسی را روشن کرد. بخاری را هم.
لیلا تا دوباره پازلهای روحش کنار هم قرار بگیرد زمان نیاز بود و مدارا.
حتی نتوانسته بود بپرسد که اینجا را از کجا بلد است.
سکوت دوای دردش بود و نبود!
مصطفی اما دلش میخواست حرفی بینشان زده شود.
لیلا بپرسد که اینجا را از کجا بلدی و او مفصل بگوید که یکبار با پدر آمده است.
پدر، مصطفی را آورد تا تمام مراحل زندگی لیلا را بفهمد و بداند که باید با او چگونه برخورد کند.
صبح هم که با علی آمدند مطمئن شد که همه میدانند که لیلا زندگیش با طالقان شروع شده و با طالقان بزرگ شده است.
کلید را از علی گرفته بود و میدانست باید لیلا را به اینجا بیاورد.
مصطفی برای آنکه کمی به لیلا فرصت دهد به آشپزخانه رفت!
کمی سرگردان کابینتها را بازوبسته کرد. سماور را روشن کرد.
دوباره گشت، این بار با تمرکز بیشتر. یکچیزی که او را آرام کند تا چند ساعت بخوابد.
گل گاوزبان دم کرد. سری به اتاق زد. دخترکش مبهوت ایستاده بود و آرام میلرزید.
کرسی گرم شده بود حتما. او را کنار کرسی برد و لحاف را رویش کشید.
چندکلمهای حرف زد که مطمئن بود نشنیده است.
اشکی آرام از گوشۀ چشمش راه گرفت. نتوانست طاقت بیاورد. چه کرده بود شیرین با این دختر؟
رفت که گلگاوزبان را بیاورد، نه... فرار کرد تا بغضش را فرو دهد...
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_نود_و_یک #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریانفرد 😍🌱 و دوباره قهقهه زده بود. اما به حرص، بین
#قسمت_نود_و_دوم
#زنان_عنکبوتے
#نرجس_شکوریانفرد 😍🌱
چشم بست به روی همه چیز. سیستم طاقت نمی آورد این حال و هواها را! باید طبق سیستم پیش می رفتند! آمدند ایران . بیژن هم رفت آمریکا.
- از ترکیه که برگشتید چی شد؟
- از ترکیه که برگشتم فتانه من را برد خونه خودش.
اگر می دید ساکتم عصبی می شد. فتانه موقع عصبانیتش وحشی میشد. خودش میگفت: « منو سگ نکن برات بد میشه.»
- چه دستوری گرفته بودید؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- دستور بود در پوشش مؤسسه های مدلینگ که باید توی چند تا شهر راه می انداختیم، به شهرستانها بیشتر سر بزنیم و نیروهای خیابونی پیدا کنیم.
- نیروهاتون چه ویژگی داشتن؟
- خیلیا هستن که دنبال شهرتن، یا بیکارن و برای خودشون پول می خوان، اصلا توی کانالا و پیجا پره از زنها و دخترایی که به هیچی اعتقاد ندارن... یا وقتی می دیدن ما توی فضای مجازی کار میکنیم خودشون دنبالمون میومدن... ما هم زنایی که حاضر بودن هر دستوری رو اجرا کنن و چیزی براشون مهم نبود رو اول با پول و وعده و وعید راه مینداختیم.
بعد خب يواش يواش وارد گروه میشدن و... بچه های خیابونی هم بودن... آرایشگاه ها و مزونا و آتلیه هایی که پول رو میدیدن هرکاری میکردن...
سینا حرف زن را قطع کرد:
- بودجه این کارا از کجا تأمین می شد؟
- می اومد. فتانه می رسوند؟
- از کجا؟ چطوری؟
- به قسمش رو سفارت خونه ها تأمین می کردند. به قسمش رو خب، با ارتباطی که با بعضی از بچه های کله گنده ها گرفته بودیم تأمین می کردیم!
- با کیا؟ چطور؟
اسماشون رو و شغلشون رو بنویس. زن خم شد روی میز و با وسواس نوشت.
برگه را روی میز هل داد سمت سینا
- اسماشونو نوشتم. اینا پدراشون توی دستگاه های دولتی بودن و غالبا اروبا و آمریکا درس خونده بودن و همون جا هم توجیه شده بودن. پول و پله هم توی دست و بالشون بود.
ما فقط گاهی توی خونه های مجردیشون رفت و آمد داشتیرا بعد خب اینا خیلی دست و دل باز بودند!
البته در جریان کار ما هم بودن، شاید هم از سفارت خونه دستور مستقیم داشتن که ما رو پوشش مالی بدن!
- با این پولا چه کار می کردید؟
امروز صورت مرد و حالش سخت تر از بقیه روزها بود. زن نالید:
- آقا شما خودتون خبر دارید که این سفارت خونه ها دارند چه جوری آتش به ماها می زنن.
اصلا ما هم قربانی نقشه های اونا هستیم والا کی دلش میخواد دخترای کشورش رو به لجن بکشونه! یا همین پسرای مسئولین مملکتی.
اونا رو چرا نمی گیرید که به گند میکشن همه چیز رو
سینا غريد:
- سوال من رو جواب بدید؟
- خب این پولا رو هم خرج خودمون میکردیم، هم هزينه همراه کردن آرایشگاه ها و آتلیه و مزون. اینا خیلی چشم طمع داشتن. تا پول هنگفت نمی گرفتن قبول نمی کردن کاری که ما میگیم رو انجام بدن. آدمای حریصی بودن. مخصوصا بعضیاشون که مشهور بودن و دست کارشون خوب بود پول ه باباشون رو هم میگرفتن!
لبخند تلخی نشست گوشه لب مرد و سری به تأسف تکان داد.
زن این دید و لب گزید:
- پول زیاد بود و سفارت خونه ها مدام تأمین می کردن و آقا نمیذاشتن حسابا خالی بمونه!
همین که جوونا یعنی بیشتر زنها
یعنی بیشتر زنها دو ماه درگیر
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_نود_و_دوم
•
.
🏝
.
•
اصلا نمیفهمید دارد چه اتفاقی برایش میافتد،
نمیدانست چه کند؟
اول فکر میکرد خیالات است،
بعد که در جاهای مختلف تکرار شد،
دیگر مطمئن بود توهم و خیالات نیست.
به خودش میگفت:
روح یوسف است که آمده،
که دارد او را پس و پیش میکند.
اما روح یوسف با او چهکار داشت،
اویی که نه مسیحی بود و نه هیچ چیز دیگر.
نه بهشت را میفهمید و نه جهنم را.
فقط این را میدانست که کم کم دارد میترسد.
از اینکه نمیتوانست خودش و کارهایش را مدیریت کند،
از حرفها و نگاههای اطرافیان میترسید.
همه به او طور دیگری نگاه میکردند.
دلش میخواست برود،
رها کند...
دنبال یک بهانه بود
شاید یا یک اشاره تا از این خوکدانی بزند بیرون.
برود کار کند
اما کار کند نه کثافت کاری...
شش ماه گذشته بود،
او بود و صوت قران یوسف
و این جریانها که آن روز عصر وسط تقسیمبندی مواد، اول صدای عربدۀ ویل آمد
و بعد هیکلی که مثل گاو خشمگین از پلهها خودش را انداخت پایین.
کسی فرصت نکرد تا عکسالعملی نشان دهد
یا حتی حرفی بزند.
پیش از آنکه دنیل تکان بخورد چنان بی هوا خواباند زیر گوشش
که گوشی و دستگاه پرت شد وسط سالن!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3