#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_سوم
- آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا بازيش رو شور و هيجان بده. يه دوستی که زياد هم اهل دعوا و تنش نباشه.
وقتی نووجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش يه دوست همراه می خواد تا حرفايی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هايی رو که توی دلش جا گرفته با اون تقسيم کنه.
دوستی که خيلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بينه زندگی نه بازيه و نه فقط دغدغه هايی که با چند ساعت رفيق بازی تموم شه.
زندگی يه مسيره که تو يه مدت زمان بايد طی بشه. مسيرش هم خيلی مبهمه. ظاهراً برنامه ريزی برای يه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری، چه جسمی... اما واقعيتش اينه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای يا نه، ابهام زندگی نگهت می داره...
نفس عميقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند يا برای من فلسفه زندگی می گويد. نگاهم به دستانش است. بين سنگ ريزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای يه قل و دو قل جمع می کند. يک سنگ سفيد و گرد که رگه های قرمز دارد پيدا می کند.
خيلی قشنگ است با دقت تميزش می کند. می گيرد سمت من. خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم. می اندازد توی دستم. خيلی زيباست.
انگار ساعت ها نشسته اند و تراشيده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برايش کشيده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟
- نمی دونم شما مزه جوونی تون چه جوريه؟ اما برای خيلی ها هرچند جوونی زيباترين فصل زندگيه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره.
با اينکه دنبال کسی می گردی که مسير رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره؛ اما باز هم می بينی اين مسير يه همراه متفاوت می خواد. يکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده.
هر دو انگار خجالت می کشيم. رويم را بر می گردانم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرام تری ادامه می دهد:
- يکی که همديگه رو بفهميد و هم قدمت بشه. بهش تکيه کنی بهت تکيه کنه. يکی که اگر توی مسير خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دريافته ات رو براش بگی تا بلند بشه.
دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمين نگهم داشته. می خواهم زودتر تکليف اين گفت و شنودها معين شود. می گويد:
- ببخشيد اگر حرف هام اذيتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنيد حداقل بگيد قبول داريد يا نه؟
ته دلم می خندم: حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو را قبول کنم يا نه. کسی درونم نهيب می زند که زيادی خودت را تحويل نگير او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان يک همراه بپذيرد يا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آيد:
- يکی که کنار هم احساس آرامش داشته باشيد. هم اندازة خودت تا کنارش بفهمی داری بزرگ می شی. آدمِ تنها خيلی کوچيکه؛ اما وقتی کنار يکی قرار می گيره که دوستش داره، کمکم مجبور می شه خودخواهيش رو خورد کنه و شکل ديگه بده.
نفسی می گيرد و با دستانش کمی پيشانی اش را ماساژ می دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمی خواهم قبل از اين که دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده خدا کلا خيلی خوب فکر می کند. من اينطور نيستم. اين بار حرف های ذهنم را به زبان می آورم...
🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
_🌱❣🌱_________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_نود_و_دوم . . 🏝 . . سکوت مهدوی مصطفی را به ح
_🌱❣🌱_________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نود_و_سوم
.
🏝
.
.
لیلا وقتی هوش و حواس پیدا کرد که عطر گلگاوزبان در اتاق پیچید.
لیوان مقابلش را برداشت و زیر لب تشکر کرد. بدنش نیاز داشت.
کمی آب. کمی غذا، کمی اعتماد، نه... دریایی اعتماد، اقیانوسی محبت، آسمانی آرامش.
لیوان را لب زد و کمی نوشید.
شیرینیاش، مزۀ تلخ دهانش را برد. از دیشب تا به حال هیچ نخورده بود.
اصلاً حس نمیکرد که موجود زنده است و باید کاری کند.
زندگی برای ساعتهای طولانی متوقفش کرده بود.
این حال را تا به حال تجربه نکرده بود و کاش دیگر هم تکرار نشود.
صبح که از خانه بیرون زده بود به امید خلاصی دوید و دور شد.
تمام ساعتهایی که بیحواس در کوچه پس کوچهها پیش رفته بود. امید داشت آنقدر دور بشود که دیگر هیچ اثری از او در زندگیش نباشد و حالا دقیقا او داشت تیمارش میکرد.
دلش دو کلام با خدا میخواست که بساط عالم را چیده است.
فرار از این بساط راهحل نبود، اما اینجا بودن هم برایش راهحل نمیشد. باید چه کار میکرد؟
سردرگم این حال و روزش بود و نفهمید کی سر روی متکا گذاشت و چشم بست.
_🌱❣🌱_________
🏝
.
.
مصطفی لبهای خشک لیلا و صورت رنگ پریدهاش را که میدید، بیتابتر میشد. گلگاوزبان را بیبهانه خورده بود و حالا دربهدر غذا بود تا دختر این روزهایش را سیر کند.
اما چه کسی به داد حال خودش میرسید؟
چه کسی شیشۀ شکستۀ اعتماد امیدش را دوباره سالم خلق میکرد؟ ترک خورده نمیخواست.
اعتمادی که میخواست عمری را پشتیبانی کند حالا...
اشک به چشمانش آمد. حالش بد بود. سکوت خانه فرصتی شد تا بنشیند و سر به دیوار بگذارد. زیر لب زمزمه کرد:
«خدایا این چند سال رو کمک کردی به سلامت رد کنم. این چند روز تنهایی نمیتونم.»
اشک از دلش جوشید انگار و از چشمش فروریخت.
تا حالا تنها بودم و سختی کشیدم. کنار تمام ناراحتیها چی کار کنم؟
من مرد زجر دیدن هستم اما مرد زجر دیدن همسرم نیستم. نمیتونم ببینم اینطور بیسروسامون شده. بیکس شده انگار. علی و پدرش رو... من هم که... خدایا کمک میکنی؟
نمیدانست چند دقیقهای است که سر به دیوار دارد. اما به خودش آمد. بلند شد. باید برای او غذایی تهیه میکرد این موقع شب... به ناچار درب خانۀ همسایهای رفت که علی گفته بود بهتر از فامیل هستند.
معرفی مختصری کرد و کمی نان طلب کرد. همسایه دو سه تخممرغ داده بود با روی گشاده.
مصطفی غذا را آماده کرد و پا به اتاق گذاشت. لیلا خوابیده بود. ساکت و مظلوم.
کاش اهل حرف و سروصدا بود، اهل گله و قهر. از دیروز تا حالا فقط منتظر بوده است؛ در سکوت.
🍃@Azkodamso
#قسمت_نود_و_سوم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 😍❤️
اندیشه و کار ما میشدن، هدف اتفاق افتاده بود. دیگه میشد بعدش در تیم خیابونی ترویج مد استفاده شون کرد. پخش مدل هایی که در دستور بود، نیاز به یک تیم داشت.
همه اینا مجانا در کل صفحاتشون هر چه دیده بودن و هرچه شنیده بودن و هرچی رو که دستور از آمریکا بود، با میل خودشون و بدون اینکه بدونن مهره هستن کار می کنند، نشر می دادند.
یعنی خب برای ما مهم نبود چه اتفاقی براشون میفته، ما پولمون رو میگرفتیم.
سینا زن را یک انسان نمی دید. ترجیح داد به میز نگاه کند تا به او.
گاهی اشیا شرافت دارند:
- بعضی از لباسایی که وارد می کردید آلوده بود. درسته؟
رنگ زن پرید و لرزش دستانش بیشتر شد.
- مردم خودشون خیلی راحت و رایگان یک مدل رو که برند می شد می خریدن. من در جریان این نیستم ... فروشش کم و زیاد... یا آرایش و عمل بینی و پروتز، یا ساپورت هایی که آغشته به پودر مخصوصی بود و نازایی می آورد.
تولیدی ترکیه بود، پخش عمده هم توی ایران بود هم بقیه کشورهای اسلامی!
سینا از جایش بلند شد.
- آقا به خدا ما فقط ...
- قسم خدا رو نخور!
پوشه کنار دستش چند تا عکس در آورد و گذاشت مقابل زن.
- من فقط با...
حالا که به همه چیز مسلط بودند، پنهان کردن خیلی مسخره بود. اگر همه چیز را میگفت راحت کرده بود خودش را.
کمی آب خورد و پیش از آنکه حرفی بشنود گفت:
- به ما گفته بودند اگر بتونیم با نظام ایران بجنگیم!
سینا خنده اش را قورت داد و گفت:
- بجنگید؟
- نه نه یعنی گفتند اگر کاری کنید که ... آقا به ما خیلی وعده دادند. قرار بود شهروند آمریکایی بشیم. پول هم زیاد میدادن. ما خیلی با اعتقاد کار می کردیم!
یک لحظه حس کرد که دارد بر علیه خودش حرف می زند. سکوت کرد و چشمانش را بست تا تمرکز کند و هر حرفی را نزند.
بعد از چند لحظه گفت:
- خیلی سرمون رو شلوغ کرده بود. فتانه هم طاقت نیروی خسته نداشت. من رو عمدا برده بود که کم کاری نکنم.
روحیه و حالم هر روز بدتر میشد. قرص هام رو بیشتر کرده بودم. رصد اینستا، ارتباط گیری با دخترها و زن هایی که صفحه داشتند... مسافرت های شمال و برنامه هاش، برنامه ریزی های موسسات شهرهای مختلف...
ارتباط دادن نیروهای تازه جذب شده با این موسسات...
رفت و آمدها به بیرون...
همه اش ظاهر زیبا داشت اما باور کنید خسته کننده بود. من خسته شده بودم. من بعد از بیژن، این دومین تجربه تلخم به سومین تجربه فکر میکردم که خودکشی بود.
خودم رو میکشتم خوشحال تر بودم. فتانه نمیذاشت تنها باشم، فربد رو انداخته بود تو تیم من. فربد عکاس ماهر مدلینگ بود.
خیلی شوخ و سرزنده بود، تو هر سه تا مؤسسه دست داشت. گاهی برای آموزش زن ها به شهرهای دیگر هم می رفتیم. من به عنوان مسئول بررسی شرایط از طرف فتانه می رفتم.
- کدوم شهرا؟
- خیلی شهر نبود. یعنی تازه داشتیم کار می کردیم. اما بهترین شهرمون شیراز بود. دوستان بھائی اولین گروهی بودن که پرقدرت شروع کردن.
الانم شما خبر دارید حتما خیلی نیرو آماده کردن برای وقتی که می خوان خرابکاری کنن...
چون به دشمنی دیرینه هم با شیعه و نظام دارن، با تمام وجودشون کار میکردن و خیلی زود هم بالا می رفتن.
چون معتقدانه این کار رو انجام میدادن. همش هم به من می گفتن تو یک بهایی اصیل هستی و این تویی که کمک ما میکنی
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_نود_و_سوم
•
.
🏝
.
•
چشمان دنیل تنها چند لحظه روی ریکوردر ثابت ماند،
تمام زندگیاش را با این ریکوردر معنا میکرد
و کسی انگار روی غیرتش پا گذاشته بود.
نگاهش را از روی آن برنداشت
جز اینکه بدون ترس از هیچ حمله کرد سمت ویل!
زد و خوردشان طول نکشید،
چون دیگران جدایش کردند
و تنها صدای عربدههای ویل را میشنید:
-تو معلومه چه مرگت شده؟
هرچی تحملت کردم دیگه فایده نداره!
میدونی چقدر ضرر زدی؟
دیگر نشنید.
هیچ نشنید.
خم شد و مقدسترین شی عالم را از روی زمین برداشت.
ریکوردش سالم بود.
تا مقابل ویل رفت.
اسلحهاش را از کمرش در آورد و مقابل چشمان ویل گذاشت روی میز.
- دیگه نیستم.
دیگر نبود.
وسایلش را جمع کرد و شبانه از آن خانه نحس و کوچههایش بیرون زد.
ریکوردرش را روشن کرد و تا صبح،
تا خود صبح در به در زندگی بود که هیچ وقت برایش نه برنامهای ریخته بود و نه دوستش داشت...
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3