دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_و_پنجم و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند.
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_ششم
- من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن.
سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم.
پدر می گويد:
- ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی.
علی می گويد:
- نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم!
نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد:
- ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی.
صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد:
- عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند:
- حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد.
چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد:
- ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره.
علی می گويد:
- نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند.
بی اختيار می گويم:
- آقا مصطفی!
چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد:
- هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون.
پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم.
علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته:
- «خودت خواستي اينطور بشود.»
و پيام بعديش که:
- «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.»
و پيام بعدی:
- «در رو باز نکردی.»
با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم:
- «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.»
🌷@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتاد_و_ششم
🏝
.
.
برزخ جای شفاعت نیست. سرگردانی مرده است تا تعیین تکلیف قیامت و لیلا طاقت این سرگردانی را نداشت و برآشفت.
صدای جیغی که فضای اتاقش را پر کرد و موبایلی که به سوی دیوار پرتاب کرد انگار تمام خانه را لرزاند.
لیلا نمیتوانست بماند، حداقل در این چهار دیواری که آجر آجرش به سمت او نشانه رفته بود و بدتر از همه عطر مصطفی را میداد.
مادر وحشتزده از شنیدن صدا در را باز کرد و وقتی دید که به پهنای صورت اشک میریزد، کلمات از لبانش پر کشید.
تا به حال دخترک مهربان و ساکتش را اینطور ندیده بود.
در اتاق که باز شد انگار که تازه هوا جریان پیدا کرد و مادر یک انسانی که او را میفهمی.
لیلا نیمخیز شد و با ناله فریاد زد:
- مصطفی اگه شیرین رو میخواد ارزونی خودش.
مادر مبهوت دخترکش بود که سرگردان لباسهایش را پوشید و نمیدانست بعدش چه کند.
____🌱❣🌱__________
هر چهقدر که باشد و از جانب هرکس که باشد، حتی اگر خود لیلا مقصر باشد باز هم تکیه و آغوش مادر و سقف خانه برای لیلاست.
این را لیلا فهمید و در خانه را بست و از کوچه فرار کرد. پا که به خیابان گذاشت بدترین حسها درونش زنده شد.
تازه متوجه شد که به میان همین مردمی آمده است که اگر بیانصاف شوند، بیرحمانه قضاوتش میکنند.
سرش را پایین انداخت. حساب زمان و مکان را نداشت. حواسش به مسیرش نبود.
قدمهایش را نشمرد.
فقط رفت و تنها به رفتن فکر کرد.
یعنی دلش میخواست به مصطفی فکر کند اما عکسها شد برفکی که تصویرهایش را خراب کند.
وای مصطفی...
مصطفی فاصلۀ بین دو کلاس را تماس گرفت تا صدای لیلا را بشنود. از دیشب نخوابیده بود، جز دوتا نیم ساعت.
نگران لیلا بود تا همین حالا که خاموشی موبایل لیلا نگرانترش کرد.
شمارۀ خانه را گرفت و صدای گرفتۀ مادر لیلا دلنگرانیش را بیشتر کرد.
مادر نمیدانست چه شده. چندباری بیاختیار تا اتاق لیلا رفت و گوشی خرد شده را دید و برگشت.
مانده بود چه کند. دلش نمیخواست در اینهمه گرفتاری تماس بگیرد با همسرش.
او مأموریت بود و از تلفن پریشب شیرین نگران شده بود و برای اولین بار هم بیش از پنج بار تماس گرفته بود و جویای احوال لیلا شده بود.
مادر چشمانش را بست و برای چند لحظه توسل کرد. یک عقل کاملتری باید او را از میان این گرداب بیرون میکشید.
قایق زندگی لیلا میان گرداب افتاده بود و کار یک بزرگتر بود.
توسلش چشمه اشکش را جاری کرد و دلش را آرامتر. اول با علی تماس گرفت و خواست تا بیاید، بعد هم که مصطفی خودش زنگ زد و قرار شد بیاید.
پسرها لاشۀ موبایل را به هم وصل کردند. صفحهاش شکسته بود. مصطفی سیمکارت لیلا را روی گوشی خودش انداخت.
در پیامها حرفی نبود. اما وقتی صفحۀ مجازی را بالا آورد و یکی یکی کنترل کرد.
وقتی به عکسهای شمارۀ ناشناس رسید، تنها توانست سه چهار عکس را ببیند و موبایل از دستش افتاد.
حس کرد تمام سلولهای چشمانش آتش گرفت. علی خم شد تا بردارد اما مصطفی مچ او را گرفت و نگه داشت.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد ☺️☺️
بدون سر و صدا کار انجام شد. مانده بود تیم شهاب و فرناز...
آرایشگاه فرناز از ساعت شش صبح مشتری داشت. مأمور خانم به تنهایی باید وارد می شد، پرده را که کنار زد و با شش زن روبه رو شد، فهمید که نباید هیچ کوتاه بیاید و مستقیم رفت سمت فرناز که موبایل به دست او را نگاه می کرد. حكم را که نشان فرناز داد، به لحظه نکشید که موبایلش را پرت کرد سمت یکی از زنهای کنارش.
صدای جیغ و فریادش تمام آرایشگاه را برداشت. مأمور قبل از زن رسید به موبایل و ظرف سه ثانیه هم موبایل را برداشت و هم دست فرناز را گرفت و به پشت کشاند سمت خودش.
زنها خواستند حمله کنند سمتش که صدایش بلندتر از همه پیچید
- هرکس بیاد سمت من، فرناز آسیب می بینه . بیرون هم پر از نیروه. تا یه دقیقه دیگه نرم بیرون می ریزن این جا.
دیگه هر بلایی سر فرناز بیاد شماها مقصرید و به خاطر حمله به مأمور مجرم!
زن ها هول زده عقب کشیدند و مأمور با فرناز رفت سمت لب تابش؛ آن را هم
جمع کرد و وقتی نفس راحت امیر بلند شد که داخل ماشین نشستند.
تدبيرها کار را تا ساعت هشت تمام کرده بود و تا این جا نفس راحتی برایشان گذاشت.
مانده بود فروغ که سینا خودش را رسانده بود به محل و باید اطلاع می داد. امیر هم همراه سید و شهاب راهی شدند و با ورود آخرین نفر هر دو مکان را زدند؛ هم خانه و هم مؤسسه. سخت ترین کار همین جا بود که سینا با لباس رفتگر مقابل خانه مستقر شده بود.
آخرین زن که خواست وارد خانه شود سینا دسته
جارو را بین در گذاشت و تا زن بخواهد اعتراض کند آرام به بیرون خانه منتقل شد و نیروها با هم وارد شدند.
قبل از آن زنگ خانه کناری اتصالی کرد... در را باز کردند تا ببینند چه خبر است که تیم امیر وارد خانه شدند.
سرعت عمل بچه ها و تعدادشان باعث شد که هیچکدام نتوانند اسناد را از بین ببرند. فروغ وزنها و مرد از مؤسسه منتقل شدند.
مردها و زن های خانه کناری هم که پوشش های بسیار زننده ای داشتند و در حالت فجیعی دستگیر شدند هم همین طور!
موردها به زندان اوین منتقل شدند. اتاقی دوازده متری که یک میز و سه صندلی تمام وسایل آن بود.
اما تا ظهر باز هم کار زیادی پیش نرفت. عصرهم فقط دو ساعت فرصت بود.
هم زمان با تهران بچه های هشت شهر دیگر هم عملیات انهدام را انجام دادند و امیر بر همه نظارت داشت.
دادستان فقط ده روز اجازه بازداشت داده بود و باید ظرف این ده روز بازجویی ها انجام می شد و پرونده تکمیل می شد و البته برای ادامه روند عملیات و جلوگیری از فرار بقیه عواملی که شناسایی شده بودند، این کار باید زودتر انجام می شد.
با تدبیر امیر فضاهای جداگانه آماده سازی شده بود و زنها هر کدام در سلول های انفرادی خودشان بودند.
طبق قرار بعد از ورودشان برای آن که باور کنند که امر جدی است، لباس زندان تحویلشان داده شد. زنان عنکبوتی تا قبل از این فکر می کردند یک شوخی است و زود تمام می شود.
اما وقتی مجبور شدند لباس زندان بپوشند و کمی از
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هشتاد_و_ششم
•
.
🏝
.
•
همان صبح ریکوردر را به گوشیاش وصل کرد
و تنها چیزی که انتظارش را نداشت اما آرزویش را داشت
و یک سال بود که شبها در خیالش بود،
را شنید.
صدای یوسف بود،
برایش قرآن خوانده بود،
همان زمزمههای هر شبی و آرامبخش.
صبحی که برای دنیل شروع شده بود،
متفاوتتر از همۀ عمرش شروع شده بود.
حال و روزش به حدی رسیده بود که دیگر کسی طرفش نمیرفت.
دیگر هندزفری از گوش دنیل جدا نمیشد.
در هر شرایطی؛
مواد را قسمت میکرد،
به خورده پاها میرساند،
درخیابانها نظارت میکرد،
در بزمهای شبانه شرکت میکرد،
قمار میکرد،
اسلحه تمیز میکرد،
میخوابید،
مینشست و...
همۀ کارهایش با نوای یوسف بود.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱