#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
اولين عکس العملم، هين بلندی است که می کشم و دومی اش هجوم به در اتاق. تا باز می کنم، علی با گوشی اش می افتند داخل. خودش را جمع و جور می کند. دست و پايش را می مالد و می گويد:
- کليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستی.
زود کليد را در می آورم و توی جيب لباسم می گذارم. به روی خودش نمی آورد و می گويد:
- يه اتاق بِهِت دادن، اين قدر بی جنبه بازی در می آری؟ قفل کردن چه معنی می ده؟
با اخم می گويم:
- علی به بابا چی گفتی؟
کمرش را با دستش می مالد و با ابروهای در هم رفته نگاهم می کند.
- برات نوشتم که.
- واقعاً اين کارو کردی؟ يعنی به جای من جواب دادی؟ می کشمت!
چشمانش را گرد می کند و می گويد:
- يادم باشه بهمصطفی بگم که يک قاتل بالقوه هستی.
و در مقابل چشم های حيرت زده من از اتاق می رود. همراهم را خاموش می کنم. تا صبح می نشينم به مرور سال هايی که در آرامش کنار پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگير و اين دوسالی که بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای که همه اش آرزويم شده بود.
در اين مدت مبينا ازدواج کرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علی ازدواج کرد و پدر که اين دو سال سر سنگينی هايم را با محبت رد می کرد.
و حالا چند ماهی می شود که تمام معادلات چند مجهولی ام حل شده و رابطه ام با پدر در يک مدار قرار گرفته است. مدتی است برايم آرامش با طعم ديگر می خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علی و ريحانه ديده اند. چشمانم را می بندم. حدوداً بايد ساعت سه باشد.
دلم می خواهد فرای همه فکر و خيال ها برای چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد کار پدر می افتم: صحبت کردن او با خواستگارهايم و دقت و سختگيری اش. از محبت و دقتش لذتی در وجودم به جريان می افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درک کرد.
غلت می زنم. متکّا را بر می دارم و روی صورتم می گذارم. شب وقتی نخواهد تمام شود، نمی شود. حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتی، زمين سر صبر بر مدار خودش می چرخد. بميری هم مشکل شخص خودت است. زمين يک تکليف و يک برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمی کند.
انسان زبان نفهم است که دستورالعمل و برنامه ای را که دارد کنار گذاشته و پرادعا می گويد که خودش می فهمد چگونه زندگی کند. اولين کاری که می کند حذف خالق است. بعد که به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل کرد، می افتد به ايدز و آنفولانزای خوکی و قتل و دزدی و طلاق و قرص افسردگی و چه کنم چه کنم و باز صدای التماسش به خدايی بالا می رود که تا حالا برايش نبوده و حالا که محتاج می شود می بايد باشد.
صدای اذان که می آيد، بلند می شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نکرده بودم شايد اين قدر دردسر نمی کشيدم.
🌷🌷@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریانفرد #قسمت_هشتاد_و_ششم 🏝 . . برزخ جای شفاعت نیس
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
.
.
🏝
.
.
درست نبود دیدن عکسهای شیرین. نه برای علی. خودش هم.
درست نبود این تهمت بزرگی که مثل تور روی نجابت زندگیش پهن شده بود. درست نبود...
تمام سلولهای بدنش یکباره آتش گرفتند.
دلش آب میخواست، دلش کسی را میخواست که او را از این کویر بی آب نجات دهد.
مادر وقتی کشمکش دو مرد را دید خودش خم شد و موبایل را برداشت.
دیدن عکسها و خواندن پیامها، برای لحظهای او را متوقف کرد، خدایا فقط تو میدانی حق و باطل را.
سرش را بالا آورد. مصطفی دست علی را رها کرده بود و دستانش در هم قفل شده بود و چنان فشار میداد که خون از تمام رگهایش فرار میکردند.
سرش پایین بود و در سکوت به زمین مقابلش زل زده بود.
علی بیتابانه پرسید:
- چی تو اون لعنتیه مامان؟
مادر اهل قضاوت نبود. نه الآن، نه هیچوقت دیگر.
حتی خیلی هم اهل توبیخ کردن نبود. میگذاشت گذر زمان بچههایش را متوجه اشتباهشان کند.
تمام زندگیش را طوری برنامه ریخته بود که خودشان درست و خوب زندگی کنند و گاهی تذکرهای کوتاهی!
اگر هرکس خودش کمک میخواست کمک میکرد تا اشتباهش را متوجه بشود و دیگر تکرار نکند.
اما الآن وقت ندید گرفتن نبود. فرصت داشت از دست میرفت.
در دلش چندبار صلوات فرستاد تا آرامتر شود. سکوتش باعث شد که مصطفی سرش را بالا بیاورد.
علی دست دراز کرد تا موبایل را بگیرد. مادر موبایل را در دستش فشرد و رو به مصطفی گفت:
- اینا چی میگن؟ این عکسا؟ این پیاما؟
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 😉🌸
فضای خودشان فاصله گرفتند تازه باورشان شد که خبری هست. ترس نشسته در نگاه و حرکاتشان و تحویل و تشریفات باعث شد که روز اول از دست رفت.
سینا خسته از این همه فشار خودش را رها کرد روی فرش نمازخانه.
حتی حاضر نبود برای چند لحظه دیگر چشمانش را باز نگه دارد. می خواست بخوابد تا کمی از جیغ و واویلایی که راه انداخته بودند از ذهنش پاک شود.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سید هم اضافه شد. دست روی معده نشست کنارش
- بیچاره این خانمای تیم. دیوونه شدن از دست اینا!
- اعجوبن!
- درست میشن! یه خورده که بمونن توی چهار دیواری ، متوجه می شن شتر سواری دولا دولا نمیشه! می خوری؟
سینا سر بلند کرد
- چی؟
- غذا!
امیر گفته بیام ببرمت .
سینا تازه یادش آمد که از صبح دیگر هیچ نخورده و شاید این کم طاقت شدنش به همین خاطر باشد!
دور سفره که نشستند ساعت ده شب را رد کرده بود. دیشب در تب و تاب عمليات بودند و آماده سازی تمام مقدمات.
تا صبح هم نخوابیده بودند و حالا دور هم هستند با عملیاتی که موفق بوده و در انتظار اطلاعاتی که تیم صدرا و آرش در اختیارشان می گذاشتند و هر کدام برای رو در رو شدن با متهم خودش باید اطلاعات او را کامل مطالعه می کرد.
امیر خیالش از کار تهران که راحت شد نشست پای پیگیری شهرهای دیگر که همزمان با تهران اقدام کرده بودند.
گزارش موفقیت آمیز بودن عملیات ها را که دید و شنید همان کنار میزش سجاده پهن کرد و خوابید. دیشب و امشب همین بود
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
•
.
🏝
.
•
همان شب اول بدون یوسف، از صبح لب به چیزی نزده بود،
افتاده بود به حال تب و تنها صوت را گوش میداد.
شب که رسید حس کرد دارد دیوانه میشود،
خودش را از تختش کند و کشاند تا یک کلوپ.
میخواست فراموش نکند،
اما میخواست برای لحظاتی در دنیای بیعقلی غرق شود.
جام اول را با نوای یوسف بالا کشید
و به ثانیه نرسیده تمام معدهاش خروشید
و هر چه خورده بود را پس زد.
حتی فرصت نکرد تا بلند شود،
شرابها را روی زمین استفراغ کرد.
خودش را جمع و جور کرد و از کلوپ بیرون آمد.
بارها شده بود که از زیادهروی به استفراغ افتاده بود
یا سردردهای لعنتی به فریاد کشانده بودش،
اما حالا حتی نگذاشت لحظهای بماند.
ویل متوجه تغییر دنیل شده بود و نگذاشت که دنیل در این حالت خماری بماند،
برایش حال او مهم نبود.
اخطار داد که خودش را جمع کند و کار را زمین نگذارد.
روز دوم مثل همۀ روزها راه افتاد و در خیابانها چرخید؛
روی کار نیروها باید نظارت میکرد،
مخصوصا نیروهای جدید.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱