#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد.
- می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد.
دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم.
- شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندی می گويم:
- نه، اتاق من نه.
- اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه...
- مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت.
- باشه هرطور ميل ليلاست.
همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند...
سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟
سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور».
زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد:
- راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد:
- خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد:
- خوبی؟
سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد:
- درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر.
سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد:
- خدا براتون حفظش کنه.
مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است.
🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
🏝
.
همان لحظاتی هم که شاد بوده، تن به سختی داده بود.
چون تشنۀ تعریف دیگران در مورد خودش بوده است.
از سختی فرار کرده بود تا نخواهد به حرف خالق گوش کند،
اما تمام زندگیش در سختی قضاوتهای خوب و بد مخلوق دستوپا زده بود.
وجدان برود به درک.
به خودش که نمیخواست دروغ بگوید. به اندازۀ خودش اذیت شده بود و حالا تازه میدید هیچ هم ندارد.
همین میسوزاندش. چرا بعد از این همه میدید که ندار است؟
دارایی اگر زیبایی و پول و مدرک و ماشین است که همه اینها را دارد، پس چرا اینقدر خراب است؟
نتوانست این نتیجه را هضم کند.
نخواست که بفهمد تا دیگر اشتباه نکند. موبایلش را برداشت و آخرین ضربه را هم زد.
اگر قرار بود که شکست خورده باشد چرا تنها؟
مصطفی را هم به نیستی میکشاند.
هرچه فکر میکرد به لیلا ضربه بزند و مصطفی را مستاصل کند انجام داد.
تصمیم را وقتی گرفت که لیلا خواب بود.
لیلا غافل از همه بعد از یک شب و روز پرتنش و ساعتها فکر، با پیامهای مصطفی کمی آرام شده بود و خوابید.
اما صبح که بیدار شد، مثل همیشه نبود..
موبایلش را که روشن کرد باور نمیکرد با هجوم تصاویر و فیلمها و پیامهایی روبهرو شود که آرزوهایش را سراب کند.
____🌱❣🌱___________
شمارۀ ناشناسی برای لیلا تعداد بالا عکس فرستاده بود.
همین هم باعث شد که لیلا کنجکاو شود و آنها را باز کند.
هرکدام که باز میشد یک پنجره از آرزوهای لیلا بسته میشد.
لحظات اول قفل کرده بود. نه نفس میکشید و نه زمان را میفهمید.
تنها عضوی که حرکت داشت انگشتان دستش بود که با لرزش عکسها را یکی یکی باز کرد و چشمانی که مات مانده بود.
عکسها که تمام شد، پیامها بود که لیلا چندبار خواندشان چون نمیفهمید.
دید اما نفهمیدشان.
اولین عکسالعمل بدنش خم شدن زانوانش بود که او را روی زمین نشاند و تازه متوجه شد که دارد خفه میشود.
تمام بدنش التماس کردند برای ذرهای هوا.
سربلند کرد تا بفهمد زنده است یا نه.
اصلاً اینجا دنیای زمینی است یا دنیایی دیگر. آن وقت بود که توانست نفس بکشد.
روی دیوار تابلویی بود که مصطفی به او هدیه داده بود. همان تابلوی خطاطی که دیروز مصطفی به دیوار کوبیده بود.
همانی که چند شب پیش از عقد هدیه گرفته بود و خواسته بود که با دستان خود مصطفی به دیوار زندگیش نصب شود.
آن هم مقابل چشمانش.
این چند شب آنقدر به این نوشتهها و انحنای کلماتش نگاه کرده بود تا چشمانش خمار خواب شده بودند.
حس میکرد تمام هارمونی خلقت در پیچ و خم کلمات این تابلو رعایت شده است و همین هم بود که برایش اینقدر آرامش داشت.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 😍❤️
امیر منتظر خبر از گروه دیگر بود. گروه دوم اتمام موفقیت آمیز کار را گزارش داد و صدف را بردند سمت بازداشتگاه .
گروه سوم و چهارم هم گزارش دستگیری دادند.
پنجم سینا بود که خورد به معضل اینکه نیروی خانم گروه نرسیده بودند.
سیما که از خانه بیرون آمد و سوار ماشینش شد سینا با امیر تماس گرفت:
- آقا چه کنم؟
- نباید محل رو ترک کنه سینا. همین!
سینا چرخی دور خودش زد. عرض کوچه زیاد نبود و غالب مردهای کارمند هم رفته بودند. دست گذاشت روی دوش راننده:
- راه رو ببند!
ماشین دور گرفت و در عرض كوچه خاموش شد. راننده کاپوت را بالا زده بود و به اعتراض های سیما با بداخلاقی جواب داد.
سینا کنار درخت ایستاده بود و فقط ناظر بود و آماده برای عکس العمل.
سیما که با فحش از ماشینش پیاده شد و سمت راننده رفت ، سینا هم آمد کنار ماشین و گفت:
- آقا این پژوهای ۲۰۶ همشون همین طور بی پدر و مادرن. قفل که میکنن دیگه باز نمی شن! باید بیان ببرنش.
خانم من در خدمتتون هستم.
ماشینتون رو پارک کنید من ماشین میگیرم میرسونمتون!
زن با این فرمان سینا نتوانست دیگر تشنج ایجاد کند و گفت:
- نه آقا! کمک این بدین ماشینشو روشن کنه بره؟
قبل از اینکه سوار ماشینش شود، مأمور خانوم دست گذاشت روی شانه اش. سیما تا برگشت که زن را نگاه کند.
سینا کارت را مقابلش گرفت و گفت:
- بدون هیچ حرفی، حتی یک کلمه سوار شو.
سيما مات سوار شد. سینا ماشین زن را کنار کوچه پارک کرد. اسناد خوبی در خانه سیما به دست آمد که بعدا در بازجویی هم به درد خورد.
اما سوژه ششم خاص بود. سحردخترخانه ای بود که پدرش از معتمدین و آبرومندان محل بود.
در جلسات قرار بر این شده بود که به هیچ وجه در محل سروصدایی بلند نشود. چند روزی پدر سحر را زیر نظر گرفته بودند.
حامد رفته بود و چند باری خودش را نشان پدر سحر داده بود و به بهانه های مختلف با او
حال و احوال کرده بود.
صبح زود که زنگ خانه را زد و خودش را معرفی کرد، نا آشنا نبود. حامد پدر را داخل ماشینش نشاند و صفحه موبایلش را مقابل چهره اش گرفت:
- این عکس رو می شناسید حاجاقا؟
مرد کمی دقیق شد به عکس.
دخترش را شناخت. سحر میان پنج دخترو سه پسر دیگر. لب گزید و صدایش لرزید
- یکیش دختر منه. این عکس چیه؟ شما کی هستید؟
حامد کارتش را نشان مرد داد. نگاه مرد از صورت حامد تا در خانه اش رفت ومات ماند.
حامد کمی به مرد فرصت داد و آرام پرسید:
- از حال و روز دخترتون خبر دارید؟ کجا داره چه کار می کنه؟
مرد دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:
- از ما حرف قبول نمیکنه. دوستاش باعث شدند از شوهرش طلاق بگیره و زندگیشو نابود کنه. افتاده دنبال کارایی که فقط حراج آیروئه !
از ما هم کاری بر نمیاد. من فقط دعا میکنم دیگه دخترای مردم رو نتونه مثل خودش عصبی و افسرده کنه .
آقا این به روز درست زندگی میکنه نه شب درست استراحت بیرون که هست نمیدونم چه کار میکنه اما توی خونه همون یکی دو ساعت که بیداره ، سیگار می کشه و سرش فقط توی موبایل و لب تاب.
آخرشب هم قرص میخوره و می خوابه . بدبخته دختره بی چاره من!
حامد نفس کوتاهش را که حبس کرده بود آزاد کرد و بدون آن که به صورت مرد نگاه کند گفت:
- راستش کار دختر شما از این حرفا گذشته. چند صد تا دختر رو هم دنبال
خودش داره میکشونه به همین بیچارگی.
الآن هم من حکم بازداشت ایشون رو دارم. فقط چون برای شما احترام قائلیم گفتیم تو خلوتی محله بیاییم و از خود شما بخواهیم که کمک کنید تا سرو صدا نشه و آبرو حفظ بشه.
صدای مرد به وضوح می لرزید
- خدا لعنت کنه اونی که فضای مجازی رو ساخت.
خدا لعنت کنه دختر منوکه هم خودش بدبخته، هم ظلم کرده .
حامد نگذاشت ادامه بدهد
- پس شما خودتون همراه خانم برید و ایشون رو بیارید این جا.
حامد هم زمان به خانم همراهش اشاره کرد و زن از ماشین پیاده شد و همراه قدم های لرزان مرد تا کنار در خانه اش رفت.
دخترش در خواب بود و مرد خودش موبایل و لب تاب و یک هاردی که دیده بود دخترش دارد و فلش ها را تحویل داد. بعد هم دخترش را بیدار کرد!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روا
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
•
.
🏝
.
•
-منظورم اینه که من آدمش نیستم.
به دردش نمیخورم.
با این همه لجنی که دورم رو گرفته،
میشه من همونجایی باشم که تو هستی؟
فاضلاب برای من زیاده؟
-بدم میاد از آدمای مأیوس.
پاشو از پیش من برو،
ویروست خطرناکه!
-خدای تو خوب،
من بدم.
اون مهربون،
من احمقم.
یوسف رفته بود.
این مقایسه را دوست نداشت.
میگفت مشکل تو اینجاست که خدا را اندازه و مثل خودت میبینی.
خدا خداست و دنیل فقط دنیل.
همین!
برگشت.
وقتی که تاریکی همه جا را گرفته بود،
شاید هم صبح بود و تاریکی داشت میرفت که برگشت.
همه در خوابی بودند که او در پی بیداری از آن بود.
تمام سلولهای بدنش ناله میکردند
و
دنیل نمیخواست این ناله خاموش شود.
همهاش فکر کرده بود یوسف چطور تنها و
بیکس جان داده است؟!
دروغ بود خودکشی او،
اما همین که نبود تا کمکش کند دیوانهترش میکرد.
یوسف بارها سپر شده بود و جان دنیل را نجات داده بود.
حالا برای نجات جان چه کسی سپر شده بود،
یا شاید هم نگهبانهای وحشی مثل بقیه دخلش را آورده بودند...
این فکرها دنیل را تا جنون میبرد و میآورد.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱